مینی گستاخانه نگاه می کرد. فک و قفسهی سینهش جلوتر اومده بود و بازوهاش به عقب کشیده شده بودن و نگاهش درست به یک پسربچه ی لجباز میموند که خبرهای ناخوشایندی شنیده. چانیول از این فاصله هم صدای دندان قروچهش رو می شنید: پس که اینجور، آره؟جوابی نگرفت. نگاه چانیول از روی مینی چرخید به سمت کای. سرخپوست بدخلقش. مرد سبزهروی قدبلندی که روز اول کنار بکهیون ایستاده بود و گفته بود: گاییدمش. بازوش تکیه داده شده بود به لبهی قایق و در اثر نگاه مستقیم به مینی، چشم هاش ریز شده بود. اشعه های آفتاب کمرنگ روی پوستش میغلتید و رنگش رو خاکستری جلوه می داد.
- دخترک احمق سلیطه نباید با خبر شه چون شلوارش رو میکشه پایین و سرپا میشاشه به نقشهتون. آره، آقای بیون و آقای کیم بزرگوار، واقعا اینجوریاست؟
مینی گفت و نگاهش چرخید، از روی کای به سمت بکهیون. چانیول جرئت نمیکرد ازش تقلید کنه و بکهیون خیره بشه. فعلا جرئت نمیکرد صورت بکهیون رو ببینه.
- یا شاید هم زیادی برای جیغ و داد کردن دیر شده؟
بکهیون جوابی نمیداد و چانیول توی دلش التماس میکرد که حرفی بزنه. نمیدونست مینی چقدر بیشتر از خودش تشویش و اضطراب داره؟ شکمش فشرده شد و زخم بزرگی روی صورتش شروع به سوختن کرد. نمیخواست این اتفاق بیوفته. اصلا از آتشبازی متنفر بود. نمیخواست یکی رو ببینه. نه الان.
- چرا نمیری توی اتاق یکم بنوشی، مینی؟
چانیول بالاخره بهتزده سرش رو به سمت بکهیون بالا آورد. کمابیش میفهمید منظور بکهیون چیه. میفهمید منظور لعنتیش چیه و میفهمید باید واقعا با یک آتش بازی مواجه بشه.
- بیا دختر. بیا پیش خودم. یکذره آروم بگیر...
- تو یکی فقط خفه شو، آقای از خود گذشته!
ریوجین بحث بین سه نفر رو منحرف کرد: فکر کنم بهتره لفتش ندی...
چانیول نمیخواست با این مسئله کنار بیاد. کای معشوق برادرش بود. باید میموند، باید وقتی سهون بیدار میشد بغلش میکرد. باید تمام نیاز عاطفیای که سهون تمام سالهای زندگیش از خودش گرفته بود رو بهش میداد. ناباورانه به مرد خیره شد و فهمید این بار کای هم نگاهش میکنه.
- تو نمیتونی این جوری بری
- هرکاری هزینه داره. پسر. ما میخوایم از شر اون ساختمان و اون مزرعه و اون اتاقای نگهداری خلاص شیم، پس باید هزینهش رو بپردازیم. میدونی چی میگم؟
- لفتش نده کای.
بکهیون مداخله کرد و چانیول دوباره بهش خیره شد. چطور میتونست این رو خطاب به کای بگه؟ مگه بهترین دوستش برای سالهای زیادی نبود؟ بکهیون اصلا نگاهش نمیکرد. هنوز هم طفره میرفت.
کای به سمت پلکان رفت و با یک دست موهای بههمریختهی ریوجین رو درهمتر کرد. شاید یکجور تشکر بود. چانیول دختر رو میدید که لبخند به صورتشه، انگار بخواد به پدرش لبخند بزنه. کودکانه و سرحال. کای از پلهها پایین رفت و یک ثانیه بعد کنار گالن ایستاده بود. دستهش رو گرفت و بلندش کرد. چانیول فهمید که به جز خودش، بقیه هم چرخیدن و نگاهش میکنن. مینی این بار دیگه مثل یک پسربچهی لجباز اشک نمیریخت. گریهش گریهی یک زن غمگین بود.
ESTÁS LEYENDO
Perfect Red
Misterio / Suspenso"توی ماشینت میشینی و یک لیوان قهوهی سرد به دستت میدن. حکمت رو طوری توی دریا میندازن که لحظهای با خودت فکر نکنی این کوفتی شاید چیز ارزشمندی باشه. مسئولین اسکله هرگز چشم دیدنت رو ندارن. عذاب وجدان به گردنشون چنگ میزنه. چون شاید دو هفته بعد از رفتنت...