روز سوم؛ سپیده‌دم

547 192 67
                                    


- اوه، رفیق
سکوت توام با نفس های خس خس مانندِ بکهیون، با جمله ی کوتاه و لحنِ ملایم کای شکسته شد.
- هیچ اتفاقی نیوفتاد خب؟ اون... اون هیچکدوم از بطری ها رو نشکسته

مسئله فقط شکستن چند بطری احمق بود؟ چانیول احساس گیجی و سردرگمی می کرد. یا شاید هم این شیشه های نفرین شده یادگار یا چیزی شبیه به اون باشن- درسته. نباید به مغزش توی چنین شرایطی اجازه می داد که بیشتر از این به داستان پردازی ادامه بده وگرنه پاک دیوانه می شد. نگاه لرزانش به بکهیون بود و هنوز هم نفس نفس می زد، درست مثل یک حیوان درنده که همین الان حریفش رو از قلمرو اش رونده باشه. یک دستش به کمرش بود و با دو انگشت دست دیگرش، پیشانی‌ش رو فشار می داد. در نهایت دو دستش رو به طرفین دراز کرد و همونطور که گردنش رو به عقب می کشید، بازدم سنگینش رو رها کرد و به سمت آشپزخانه رفت. چانیول حتی جرئت نمی کرد حرف بزنه یا اینکه کمی بچرخه و یک بار دیگه به بوفه‌ی آبجو نگاهی بندازه با اینکه قلبا دلش میخواست همچین کاری بکنه- هرچند باید با خودش روراست می بود. همچین جرئتی داشت؟

محتاطانه از بوفه فاصله گرفته بود و البته که به هیچ وجه دلش نمیخواست به جای دیگری تکیه بده. کمی این پا و اون پا کرد و به کای خیره شد. می خواست از اون جا بیرون بره. لعنت، باید از اون جا بیرون می‌رفت. مرد تیره‌تر رو می دید که از توی یخچال بطری شیشه‌ای بیرون میاره که مایع زرد کمرنگی داخلش بود. و کاملا ناگهانی، توجهش به چانیول جلب شد.

- پسر. با یکم آب آناناس چطوری؟ حتما خوب. ها؟ بشین روی مبل
چانیول تکون نخورد و کای خندید.
- بشین. بکهیون با مبلاش مشکلی نداره

چانیول با تردید به سمت مبل رفت و کمی فکر کرد تا به یاد بیاره دفعه‌ی قبل کجا نشسته بود. اگر دوباره همون جا می نشست احساس امنیت بیشتری داشت. با ناامیدی متوجه شد مبل قبلی پشت به آشپزخانه قرار گرفته و اگر بر فرض مثال دو مرد نقشه‌ی قتلش رو می کشیدن، نمی دید و متوجه نمی شد!

- احمق
توی ذهنش گفت و یک راست به سمت مبل رفت و نشست، اما قبل از اون نگاه دقیقی به بیون انداخت که خودش رو با ظرف ها مشغول کرده بود. نگاهش به روبرو بود و تلاش می کرد کوچک ترین حرکتی نکنه. صدای صحبت کردن کای و بیون آرام تر شده بود، طوری که مشخصا نمیخواستن چانیول بفهمه و همزمان نمیخواستن این مسئله زیادی تابلو باشه. درواقع چنین حسی داشت که صداها رو می شنید اما جداسازی و تحلیل کلمات از لابلای همدیگه، براش کار سختی بود. نگاهش به پله ها کشیده شد؛ جایی که رتریور حنایی رنگی با مهارتی که از یک سگ بعید بود از پله ها پایین می اومد. آرام و بی آزار بود و با چشم های سیاه رنگ و درشتش مدتی به چانیول خیره شد و کمی پوزه‌ش رو جلوتر آورد. مرد ناخودآگاه عقب رفت اما برخلاف تصورش، حیوان به راحتی بی‌خیالش نشد و دنبال کار خودش نرفت، بلکه برای ثانیه های پی در پی پوزه و دماغش رو به لباس و دست چانیول می کشید.

Perfect RedDove le storie prendono vita. Scoprilo ora