روز چهارم؛ عصر

502 178 83
                                    


به عقب تلو تلو خورد و قبل از اینکه به زمین بیوفته بدن لرزانش رو کنترل کرد. شهامتش توی مغزش تجمع کرد و باعث شد بالاخره به خودش اجازه بده قبول کنه که صحنه‌ی مقابلش مثل دیدن یک مشت جسدِ پلاستیک‌پیچ شده، توی سردخانه، می‌موند. دهانش رو باز کرد و سعی کرد جلو بره. اتاق دور سرش می‌چرخید و به زودی تصاویر طبق روند نه چندان غریبی، شروع به تغییر ماهیت می‌داد اما مغز چانیول همگی رو پس می‌زد. هرچقدر بیشتر دیوار به نحوی غیرواقعی انگار آب می‌رفت و رنگ‌هاش ذره ذره تغییر می‌کرد، مغز چانیول بیشتر پافشاری می‌کرد تا دقیقا همین چیزها رو ببینه. سرش رو از دو طرف گرفت و دوباره فشرد. این بار بی رحمانه انگشتانش رو طوری روی شقیقه‌هاش فشار می‌داد که انگار میله‌ی مته باشن و واقعا بخواد سرش رو سوراخ بکنه. بین درد و گیجی و وحشت، با بدبختی خودش رو جلو کشید. چشمش سیاهی می‌رفت و بدنش همکاری نمی کرد و دهانش خشک شده بود. به سختی پلک زد و دست دراز کرد. تصاویر از مقابل دستش کنار می‌رفت و به اطراف می‌پرید و حس ناتوانی، نزدیک بود چانیول رو به فریاد کشیدن بندازه. بالاخره به یکی از کشوهای شفاف چنگ زد و وحشیانه بیرونش کشید. موجی از هوای سرد، به شکل بخار سفید رنگی ناگهان از کشوی باز شده به بیرون دمیده شد و صورت چانیول با حس سرما منقبض شد، اما مصمم ایستاده بود و چشم‌هاش رو بیشتر ریز می کرد تا دقیق‌تر ببینه.

کورکورانه دستش رو روی کشو و محتویاتش کشید. یک بینی و فرورفتگی چشم‌ها رو به راحتی لمس می‌کرد. لایه‌ی پلاستیک دقیق و وسواس‌گونه روش قرار گرفته شده بود و هنوز هم واضح نمی‌دید. به پلاستیک چنگ انداخت، صورت رو تشخیص نمی‌داد. بغض توی گلوش احساس می‌کرد و به سکسکه افتاده بود. قبل از اینکه ذهنش در برابر نیروی خارجی عقب‌نشینی کنه، محکم به پیشانی‌ش مشت زد، چند بار. و بعد مشتش رو به شدت به دماغِ دردناکش کوبید. یک ضربه‌ی دیگه، و بعد خون روی لب‌هاش جاری شد. نیرو عقب می‌رفت و چانیول کمابیش درد رو حس نمی کرد.

- مسیح... ای مسیح!
بینایی‌ش واضح تر می‌شد. پرده‌ی تار کنار می‌رفت و رنگ ها به ماهیت خودشون برمی‌گشتن. اتاق دیگه سیال نبود، و چانیول توی کشوی یخ‌زده یک زن جوان می‌دید. پلاستیک دور سرش پیچیده شده بود و رشته‌های مو لابلای اجزای صورتش پخش بودن. زیر بینی و روی دهانش. چند تار مو بین لب‌هاش دیده می‌شد و چشم‌هاش بسته بود. برهنه بود. چانیول گردن و شانه‌هاش رو می‌دید و بقیه زیر محفظه‌ی کشو پنهان مونده بود. دیوانه وار باقی مانده‌ی کشوها رو باز کرد و چهره ها رو با دقت تماشا کرد. زن‌ها و مردهای جوان، چشم‌های بسته، پلاستیک دورِ سر. موهای بلوند و قرمز و مشکی، کوتاه و بلند و موج دار. موها روی پیشانی، و موها توی دهان. قلب چانیول به سمت حلقش مهاجرت می‌کرد. دوباره، جوری که انگار نسبت به این کار شرطی شده باشه، چند مشتِ دیگه حواله ی صورتش کرد. سکسکه آزارش می‌داد و اشکی نتیجه‌ی درد و بهت، صورتش رو خیس می‌کرد. دیگه بدنش رو حس نمی‌کرد. به یاد نمی آورد که هرگز توی زندگی‌ش چنین احساسی تجربه کرده باشه. اصلا از وجودش حتی باخبر هم نبود. کشوی آخر رو باز کرد و نفسش لحظه‌ای دیگه در نیومد و حتی تپش قلبش هم برای یک لحظه، فروکش کرد.

Perfect RedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora