باران دوباره بارش رو آغاز کرده بود و جادهی گلی که کم کم خشک می شد، فرصت رو از دست داده بود و به سرعت به مرطوب و لزج تغییر حالت میداد. کفیِ کفش های ورزشیِ چانیول با هر برخورد به جاده صدای مزخرفی ایجاد میکرد. زیرچشمی به بکهیون که با بی حسی کنارش راه می رفت، نگاه کرد. حالا خیلی بیشتر شبیه به تمام اهالی اون شهرک به نظر می رسید. بارانی بلند، چتر سیاه رنگ، و چکمههای لاستیکی.
- همینجاست
بکهیون زمزمه کرد و از پلههای چوبی که به یک در کوتاه منتهی می شد، بالا رفت و چانیول مجبور شد فورا همراهش بره وگرنه زیر شلاق باران کاملا خیس می شد. مرد کوتاهتر در رو به داخل هل داد و لابد از برخوردش با زنگولهای، صدایی بلند شد. چانیول میتونست گرمایی که از داخل به بیرون دمیده میشد رو احساس کنه. یک قدم بلند برداشت و بعد از بکهیون وارد شد. در رو پشت سرش بست.
- اوه!
با لحن آرام و ناخودآگاهی گفت در حالی که کاملا به منظرهی مقابل خیره شده بود. دو رگال لباس، و قفسههای دیواری که پر از انواع پالتو های بارانی و چکمههای لاستیکی و شبیه به اونها بودن. یعنی هیچکس اینجا به کفشی به جز چکمه احتیاج پیدا نمیکرد؟ لامپ زرد رنگ و بیحوصلهای وسط سالن کوچک نصب شده بود و به سختی تلاش می کرد نورش رو به همه جا برسونه. فروشگاه لباس کوچولو، با اجناس محدودش، بین دیوارهای چوبی و تاریک، خیلی زیاد دلگیر جلوه می کرد.
- ببین کی اینجاست، مرد جذاب ما!
صدای جدیدی باعث شد بالاخره نگاهش رو از رگال بگیره و کنجکاوانه به مردِ خوش چهرهای که با لبخند سمت بکهیون می رفت، نگاه کنه. آرام و دوستانه بغلش کرد: چه عجب که از ویلا بیرون اومدی؟
- برای تازه وارد خرید می کنم. اوضاع چطوره، لو؟
- عالی
چانیول با خودش فکر کرد، طوری گفت عالی که انگار داره هر حرف دیگهای میزنه. مثلا اگر میگفت افتضاح باز هم لحنش همین بود. بینیش رو بالا کشید و به خودش نهیب زد: از کی تا حالا این قدر به لحن توجه می کنی؟!
- خوشبختم تازه وارد. اسمت چی بود؟ فکر کنم چ و ل داشت.
چانیول دستش رو دراز کرد تا دستِ یخ و زبر مرد رو فشار بده: چانیول
- درسته، چانیول. تو به یک بارانی و یک جفت چکمه حتما نیاز پیدا می کنی. اما اگر با خودت لباس گرم نیاوردی، اینجا یک چیزهایی هست...
دستش رو توی هوا حرکت داد و با بی تفاوتی به طرف صندلی فلزیای رفت که چانیول تا قبل از این ندیده بود. نشست و مجلهی جدول کلمات متقاطعش رو برداشت: اگر کمکی خواستین صدام کنین
چانیول همراه بکهیون به مقابل رگالها کشیده شد. ردیفهایی از خستهکنندهترین پولوورهای پشمیِ دنیا، با رنگهای آزار دهندهای مثل خاکستری و قهوهای. لبش رو گاز گرفت و به لکنت افتاد: البته من لباس گرم همراهم دارم
- این رو امتحان کن
به نظر نمی رسید بکهیون صداش رو شنیده باشه چون سرگرمِ چک کردن برچسب سایز یک پالتوی بارانی بود. چانیول با اکراه لباس رو گرفت و به تن کرد و بعد عجیب ترین احساس دنیا به قلبش چنگ انداخت.
- اندازته. شمارهی پات چنده؟
- چهل و شیش
بکهیون یک ابروش رو بالا انداخت و صداش رو بلند کرد: لو؟ چکمه ی سایز چهل و شیش داری؟
- الان نه. اگر بخواین باید سفارش بدم
سفارش دادن. عجب فرایندِ مزخرفی. سعی کرد حرف بزنه: من با همون کفشای خودم-
- برای زندگی کردن توی گرین وود باید شبیه به یک گرین وودی باشی. هی، اصلا خودت رو دیدی؟ مثل کارآگاههای ویژهی قتل شدی
ریز خندید و به سمت آینه هلش داد. چانیول هنوز هم برای دیدن خودش اشتیاقی نداشت. می ترسید یک بار چانیول با بارانی رو ببینه و برای همیشه توی ذهنش بمونه. تصویر چانیول با هودی و شلوار جین رو بیشتر میپسندید. چند بار پلک زد و به خودش توی آینه خیره شد و احساس غریبگی کرد. این چانیول نبود. بینیش رو بالا کشید و خواست سرش رو برگردونه که چیزی توجهش رو جلب کرد. چرا آینه پشت سرش رو مثل یک دالان تاریک نشون می داد؟ با تردید گردنش رو چرخوند و پشت سرش رو نگاه کرد. بخشی از رگال لباس. دوباره به سمت آینه چرخید. بخشی از رگال لباس. دالان تاریک محو شده بود. لبهاش به لرزه افتاد.
- بیماری روانی خطرناک؟ س و ر در اومده
- جنون آنیِ سرخ!
هر دو خندیدن.
- احمق.
چانیول آستین بکهیون رو کشید: میشه لطفا برگردیم؟
بکهیون هنوز هم لبخند می زد: لباست رو بردار
- نه... منظورم اینه که... فکر نکنم لازمم بشه...
چانیول به سختی حرف زد و پالتو رو به سرعت در آورد.
- چی میگی؟ هیچ تصوری از بارونهایی که اینجا میباره نداری نه؟
- من... من فقط نمیخوامش... ممنونم...
بکهیون ریزبینانه نگاهش می کرد: تو ترسیدی؟
- از چی؟
بکهیون جوابی نداد و فقط در عوض پالتو رو از دستهای لرزانش گرفت و دوباره آویزان کرد. چانیول نمیخواست راجع به توهماتش حرف بزنه. دوباره از اینکه سرم رو تا اخر نگه نداشته احساس پشیمانی کرد. به نظر می رسید که بکهیون تواناییِ خوندن ذهنش رو داره، چون در یک لحظهی ناگهانی چرخید و سوال کرد: ببینم سرمت رو که قبل از تموم شدن نکشیدی؟
- البته که نه!
وحشتزده گفت و قدم نامتعادلی به عقب برداشت. لعنت، حتی فکرش رو هم نمی کرد که ممکنه چند قطره ی آخر اون قدر مهم باشن!
- خوبه
- میشه فقط بریم بیرون؟
- چانیول، چرا به من دروغ میگی؟
آب دهانش رو قورت داد. بکهیون دوباره پچ پچ کرد: اگر سرم تا آخر وارد بدنت شده بود الان این تشویش رو نداشتی. تو هنوز توی اوهام به سر می بری. اگر قبل از تموم شدن کندیش فقط بهم بگو!
- من این کار رو نکردم!
نمیدونست چرا مقاومت می کنه. شاید برای اینکه نمیخواست دوباره مایعی که اصلا حدس نمی زد ممکنه چه چیزی باشه دوباره به بدنش وارد بشه و توی منگی فرو ببرتش. و ضمنا اینجا رو براش عادی کنه. نمیخواست اینجا براش عادی بشه. باید هر لحظه توی ذهنش می بود که اینجا یک تبعیدگاهه و اون صرفا با داوطلب بودنش داره به اهالی لطف میکنه و به زودی همراه با برادرش به خونه برمی گرده. نگاهش رو به سختی از بکهیون گرفت و لبهاش رو روی هم فشرد. نمیخواست دیگه اینجا باشه.
- برمیگردم مسافرخونه
بدون اینکه دلیلی داشته باشه، اطلاع داد و بعد بیتوجه به نگاه متعجبِ آقای لوهان، از سالن کوچولوی قهوهای بیرون اومد. هوا سرد بود و بوی خاک نم خورده، برگهای خیس درختها و لجن با هم مخلوط میشد و به شکل ادکلن تیزی توی بینی چانیول فرو می رفت. گوشهاش کم کم از سرما سرخ میشد. بازو هاش رو بغل کرد و زیرِ باران با سرعت متوسط به راه افتاد.
- چانیول؟
متوقف شد. لابد یک شهروند دیگه که باید باهاش گرم می گرفت. امیدوار بود مکالمه زیاد طول نکشه چون همین الانش هم دندانهاش از سرما تقریبا به هم برخورد می کردن. به عقب چرخید و نگاه کرد. کسی اون اطراف نبود.
- چانیول؟
- ببخشید؟ من شما رو نمی بینم؟
- چانیول؟
دوباره با دقت نگاه کرد. نه، هیچ کس نبود. قطرههای باران، ردیف ساختمانهایی که انگار هیچکس داخلشون زندگی نمیکرد، در و پنجرههای بسته و جادهی قدیمی. باران کمی شدت گرفت. آب از نوکِ مو هاش روی بینی و لب ها می چکید. نفسی گرفت و دوباره به راه افتاد. البته که عوارض جنون بود. شاید باید راجع به استفاده از اون سرمِ ناشناس تجدید نظر می کرد.
- چانیول؟پیشنهادِ شما برای هوای امروز؟
قلبش برای یک لحظه ایستاد و بعد دوباره با سرعت عجیبی تپید. این بار متوقف نشد، فقط قدمهاش رو سریعتر کرد تا به مسافرخانه برسه. نمی دونست ترسیده یا مضطرب شده. هر چیزی بود، اصلا دوست نداشت ادامه پیدا کنه.
- پیشنهاد شما برای هوای امروز؟
در چوبی رو به شدت باز کرد و تقریبا خودش رو به داخل پرت کرد. قفسهی سینهش بالا و پایین میرفت و سرگیجه داشت. از این وضعیت متنفر بود. انگار با گذشتِ هر لحظه، مشکلش شدت میگرفت. زانوهای سستش رو به حرکت در آورد و مقابل پیشخوان رفت تا زنگ رو فشار بده. هیچکس نبود. نمیخواست چیزی سفارش بده، صرفا میخواست یک نفر باشه که باهاش حرف بزنه. از اینکه صبر نکرده بود با بکهیون برگرده پشیمان شد. دوباره زنگ زد.
- هی، اومدم!
صدای همیشه سرحالِ داهیون، ضربان قلبش رو آرام می کرد. وقتی که زن با لباسهای همیشگی و پیشبندی که کج و کوله بسته بود و لبخند بزرگ، مقابلش ظاهر شد، دیگه وضعیت بدنش به حالت نرمال اولیه برگشتهبود.
- سلام
- سلام، مرد. چیزی هست که لازم داشته باشی؟
- من فقط... یکم نوشیدنی...
- الان برات میارم. اصلا چطوره با هم بنوشیم؟...
زن در حالی که لیوان هایی برداشت و کارهایی میکرد، حرف زد: جونگده خوابیده. این روزها خیلی میخوابه. زیاد براش خوب نیست... آه، فقط خسته میشه... و من حوصلهام سر... آبجو خوبه آره؟
- آره، ممنونم
مدتی بعد روی صندلی پایه بلند نشستهبود. آبجوی کافه، خنکتر بود و مزهی بهتری داشت. فکر کرد، باید بیشتر بنوشه.
- خوب به نظر نمی رسی؟
تکونی خورد : شاید بخاطرِ...
- اوه، میفهمم
مدتی هر دو سکوت کردن. از بیرون صدای باریدن باران میاومد. و این خیلی بهتر از صدای ناشناسی که خطابش می کرد، بود. سوال بیربطی پرسید: اینجا همه متاهلن؟
- اوه، نه. آقای بکهیون، آقای کای- فکر نکنم تابهحال دیده باشی- و مینی مجردن.
چانیول فکر کرد، سی و نه ساله ها!
- نه، کای رو دیدم. راستش... ما ملاقات خیلی خوبی نداشتیم
داهیون خندید: نگو که پا به محوطهش گذاشتی؟
- اصلا نمیدونستم ممکنه-
- پس از حالا به بعد یاد بگیر. جدی میگم، خب، اون، خیلی حساسه. چطور بگم. واقعا امکانش هست که بهت شلیک کنه.
- امروز میخواست انجامش بده
چانیول گفت و با بدبختی سرش رو تکون داد. زن ناباورانه خندید: پس چطور قسر در رفتی؟
- آقای بکهیون از یک جایی ظاهر شد و مجابش کرد که ولم کنه
زن دوباره خندید و با جرعهی بزرگی، لیوانش رو خالی کرد. چانیول حس کرد شاید فرصت بهتری برای سوال پرسیدن پیدا نکنه بنابراین با کنجکاوی حرف زد: چرا شما اینجا زندگی می کنین؟جنوب خیلی بهتره... امکانات رفاهی فوقالعادهای داره... هوا معمولا آفتابیه و هیچکس به جنون آنی سرخ مبتلا نمیشه.
زن بهش لبخند زد: ما داوطلب بودیم، چانیول. درست مثل تو
جمله عادی بود، اما بدن چانیول بیدلیل لرزید: پس چرا.... برنگشتین؟
- چرا نمیری استراحت کنی؟ فکر کنم خسته باشی. گربهت هم گرسنهست، مطمئنم. همینجا بمون تا براش یه بشقاب ژامبون بیارم
داهیون طوری حرف زد که انگار اصلا سوال چانیول رو نشنیده. شاید واقعا نشنیده بود. شاید چانیول اصلا چیزی نگفته بود. گفته بود؟ یا فقط خیال می کرد؟ دستی به صورتش کشید و از روی صندلی بلند شد. باید صبر می کرد تا زن با بشقاب برگرده و دوباره سوال بپرسه. چرا به جنوب برنگشتن؟ چه چیزی توی شمال اون ها رو موندگار کرده بود؟ اینجا همه چیز... همه چیز خفقانآور بود. داهیون به زودی برگشت و بشقاب رو به دستش داد.
- چرا برنگشتین؟
زن نگاهِ دقیقی براش انداخت: برای چی میپرسی؟
- چون... میخوام دلایلتون رو بدونم و خودم ازشون دوری کنم.
- تو خیلی بامزهای!
زن با خندهی مادرانهای گفت و لیوان چانیول رو برداشت: بهرحال نگران نباش. تو قرار نیست اینجا بمونی. اصلا به شغلِ تو احتیاجی نیست... از این لحاظ درست مثل مینی و کای هستی.
- اونا چه شغلی داشتن؟
- کای مربیِ تیراندازی بود... و مینی هم گویندهی ساعتهای هوشمند. جالب نیست؟
یک مربیِ تیراندازی و یک گوینده. چانیول با بدبختی سرش رو تکون داد. پس اونا چرا مونده بودن؟ چرا توی این شهرک لعنتی همه چیز این طور بود؟ با تشکر مختصری از پله ها بالا رفت. بشقاب توی دستش میلرزید و هر آن ممکن بود سقوط کنه. توی راهرو، چراغها همچنان قطع و وصل می شدن. از اینکه یادش رفته بود این مسئله رو گوشزد کنه متاسف شد. در رو باز کرد و داخل رفت. میو میوی ناراضی و معترضانهی گربه و پرش بلندش از روی تخت، باعث شد که تمام احساسات بدش از بین بره.
- آره، میدونم تنها و گرسنه موندی ولی ببین هیونگ برات چی آورده!
با لبخند بزرگی حرف زد و بشقاب رو روی زمین گذاشت و بعد پشت گوشِ حیوان غرغرو رو بوسید. چقدر خوب که اون اینجا پیشش بود. خودش رو روی تخت انداخت. تجربههای امروز اصلا جالب نبودن. بیدار شدنش با یک سرم توی دست، صدای موسیقیای از ناکجا آباد، عکسهای سهون، دالان تاریک توی آینه، یک نفر که صداش می زد و ازش آب و هوا رو میپرسید و حرفهای خانم داهیون. یک مربیِ تیراندازی و یک گوینده. پلکهاش رو محکم روی هم فشرد و بعد بهتزده باز کرد.
صاف نشست. گوینده؟ گویندهی ساعتهای هوشمند؟ پس کسی که صداش میکرد... پیشنهاد شما برای هوای امروز؟ دوباره سرگیجه به جانش افتاد. چرا این زن دیوانه حتی بعد از مرگ دست از سرش بر نمی داشت؟ شاید اصلا نمرده بود.... آیا ممکن بود بکهیون بهش دروغ گفته باشه؟ فکر کرد، چرا که نه. چرا که نه.
- چرا که نه..
با بی حواسی زمزمه کرد و از روی تخت بلند شد. باید به ادارهی عذابآور برمیگشت و دوباره پروندهها رو مطالعه میکرد. شاید فقط... شاید فقط اون لحظه صفحات رو سفید دیده. شاید اون فقط عوارضِ مشکلش بوده. دستش رو به تاج چوبی تخت بند کرد و ایستاد. گربه متعجب نگاهش می کرد.
- زود برمیگردم...
زمزمه کرد و دستگیره رو چرخوند تا بیرون بره، اما در باز نمی شد. با تعجب دوباره چرخوندش، دوباره و دوباره. نه، انگار که اصلا به هیچ دردی نمی خورد. این بار فشار بیشتری وارد کرد اما دستگیره به راحتی کنده شد و توی دستش قرار گرفت.
- خدای من.
نفسش به تندی بیرون رفت و مشتش رو بالا برد و ناخودآگاه به در کوبید و فریاد زد: در باز نمیشه! لطفا بازش کنید... در باز نمیشه! خانم داهیون؟ آقای جونگده؟
آیا کسی صداش رو از طبقهی سوم می شنید؟ اصلا چرا این همه وحشت کرده بود؟ بههرحال داهیون برای سرو ناهار میاومد، تقریبا یک ساعت دیگه. و میفهمید که در خراب شده... اما چه چیزی باعث میشد که خیالش با همین افکار راحت نشه؟ انگار که گرد و غبار تیرهای از اطراف بلند میشه و توی بدنش فرو میره. چند بار پلک زد و به عقب چرخید تا به در تکیه بده و تنفسش رو آرام کنه، اما هیچ فرصتی برای آرامش نبود.
- گربه؟
حیوان غیبش زده بود؟ یک قدم به جلو برداشت. گربه نبود. حتی ظرف غذا هم نبود. تخت به هم ریخته بود و چراغ خواب با کلاهِ شکسته روی زمین دیده میشد. پرده به سختی کشیده شده بود و روی زمین پر از تکههای لباس و رد های طویلی از فرو رفتگی بود. ردِ کشیده شدنِ ناخن. صدایی توی سرش می پیچید که اصلا به خودش تعلق نداشت.
- در رو باز کنید... لطفا در رو باز کنید!
سهون؟! صدای سهون بود... میتونست قسم بخوره. دوباره به سمت در خیز برداشت و مشتش رو به تنهی چوبیش کوبید. چه جهنمی داشت براش پیش میاومد؟
خیلی زود، صدای فریاد سهون قطع شد و جای خودش رو به چیز دیگهای داد. چیزی مثل... میو میو؟ با گیجی گردنش رو چرخوند و پایین رو نگاه کرد. حیوان، لابد ترسیده از رفتارهای صاحبش؟ به پاچهی خیس شلوارش چنگ زده بود و سر و صدا میکرد. با حرکات عجیبی دوباره اتاق رو از نظر گذروند. تخت مرتب. پردههای مرتب. چراغ خوابی که نشکسته بود. کفپوش چوبی معمولی.
در با سر و صدا باز شد: چانیول؟ تو حالت خوبه؟
فوری به عقب چرخید: در لعنتی باز نمی شد!
جونگده نفسنفس میزد و به وضوح نگران شده بود: چرا باز نمیشد، رفیق؟
- دستگیرهش کنده شد!
- اما اینکه سرِ جاشه؟
جونگده با لحن قانع کنندهای گفت و در رو پشت سرش بست. ادامه داد. مثل مادری بود که بچهش رو گول میزنه: ببین... دستگیره سرِ جاشه.
- من مطمئنم که...
با خستگی نالید. دیگه داشت به مرزهای دیوانگی نزدیک میشد. شاید هم واقعا دیوانه شده بود. جونگده به راحتی دستگیره رو چرخوند و در رو باز کرد: و خیلی راحت هم باز میشه... اصلا جای نگرانی نیست پسر. میخوای کیونگسو رو خبر کنم؟
- نه...
صداش از تهِ چاه بیرون می اومد. به سختی بزاق تلخش رو قورت داد. میتونست حس کنه که جونگده چطور دلسوزانه بهش خیره شده.
- جایی داشتی میرفتی؟
- میخواستم برم محل کارم...
- اوه.
- از کجا میتونم یک لامپ گیر بیارم؟
جونگده دستی به مو هاش کشید: لامپ؟
- اونجا خیلی تاریکه.
- بسیار خب. من الان به تو یه چراغ قوهی قوی میدم، باشه؟ فردا خودم برات یک لامپ نصب میکنم، چون تعدادی سفارش دادم برای راهرو ها که فردا به دستم میرسه.
چانیول سرش رو تکون داد. بههرحال جز موافقت انتخاب دیگهای نداشت. از جا بلند شد و به سمت در تلو تلو خورد: لطف میکنی
جونگده راجع به چراغ قوه راست میگفت، چون واقعا قدرتمند بود. به اندازهی چند لامپ بیحوصلهی زرد رنگ، نور تولید می کرد. ساختمان کوچک امنیت حتی از قبل هم تاریکتر بود چون اون دفعه هوا آفتابی بود و در هر صورت کمی نورِ کم جان به داخل می تابید اما الان درست مثل یک قبر تاریک و سرد شده بود. چراغ قوهی بزرگ رو روی میز گذاشت و لیوان کپکزده رو با انزجار برداشت و توی کارتنی که اون پایین بود، انداخت. بسیار خب. این هم مرحلهی اول نظافت.
پروندهها رو از قفسه بیرون کشید. جرئت نداشت به اونهایی که صبح بررسی کرده بود، دوباره نگاه کنه چون در هر دو حالت فقط اضطرابش رو افزایش میداد. پروندهی مینی رو بالاخره پیدا کرد. انگشتهاش عرق کرده بود. اگر این یکی هم سفید بود...؟ به سختی ورق زد و نفس مقطعی کشید. نوشتهها. روی برگه ها از نوشته پر بود و چانیول فقط به اطلاعات کمی احتیاج داشت: تاریخ دقیق مرگ.
نزدیک بود روی صندلیِ خاکی وا بره اما به موقع جلوی خودش رو گرفت. بکهیون بهش دروغ گفته بود. امکان نداشت که مینی صبح چهل ساله شده باشه. اون تا همین امشب هم وقت داشت مگر اینکه تصمیم گرفته باشه خودش خودش رو بکشه. هرچند این کار از خیلی وقت پیش ممنوع اعلام شده بود. رسانهها مرتب به انجام ندادن تشویقشون میکردن و میگفتن که با خودکشی اعضای داخلیِ بدن فرسوده میشه در حالی که مرگ طبیعی اعضا رو سالم نگه میداره و میشه برای بیمارهای مختلف ازشون استفاده کرد. اما به نظر نمی رسید اون زن زیاد به بیمار ها و کلا آدمهای دیگه، اهمیتی بده.
دوباره ورق زد. اطلاعات جدید. این زن در سن سی و پنج سالگی باردار شده بود. پس یوکی...؟ چانیول خیلی خوب از قوانین با خبر بود. میدونست هیچ زنی حق نداره بعد از سی و سه سالگی بچهای به دنیا بیاره چون قبل از هفت سالگیِ بچه، میمرد. و بچهها تا هفت سالگی به قطع به مادر احتیاج داشتن. و در نتیجه... بچههای زنهای بالای سی و سه سال توسط دولت گرفته میشد. چانیول هیچ ایدهای نداشت که برای اون بچهها چه اتفاقی میوفته. اما لابد بچهی این زن رو گرفته بودن و همین دیوانهش کرده بود. البته. البته که جنون احمقانهی سرخ باعثش نشده بود.
پرونده رو بست. نمیدونست چه حسی داشته باشه. چراغ قوه ردیفی از نور رو منتشر می کرد و غبارها توی نور سفید واضحتر دیده می شدن. باران به سقف چوبی برخورد می کرد و اتفاقا به داخل هم چکه میکرد. چانیول صداش رو میشنید و نمیدونست از کجاست.
بالاخره ایستاد. باید تا قبل از پایان مهلت این زن، پیداش می کرد و راجع به رودخانه و اجساد ازش میپرسید. جایی توی عمق وجودش هنوز معتقد بود اون تصاویر واقعی حاصل چیز عجیبی مثل جنون آنی سرخ نبودن. همه رو دیده بود، حس کرده بود، باور کرده بود. امکان نداشت که توهم باشه.
اما فقط با گذاشتنِ یک قدم بیرون از ساختمان، تمام افکار راجع به خانم مینی از ذهنش بیرون رفت چون چیز مهم تری برای فکر کردن وجود داشت.
- گربه!
فریاد کشید و به سرعت از پلهها پایین رفت. جسم نارنجی رنگ و عجیبی وسط جاده افتاده بود و چانیول میدونست که به جز گربهش هیچ چیز اینجا نارنجی نیست. نمیتونست دقیق ببینه اما مغزش بهش هشدار می داد. چراغ هشداری مرتب خاموش و روشن می شد و سر و صدا می کرد. به سمت لاشهی حیوان دوید و چراغ آلارمدار متوقف شد. مغزش برای لحظهای به شکل یک مرداب خیلی آرام و بیتحرک در اومد. آرام. بیتحرک. کشنده.
درست حدس زده بود. جسم نارنجی گربهش بود، اما نه به شکل همیشه. گربه ی خودش، درست وسط جاده، و حالا از نزدیک میتونست صدای خفهی نالهش رو بشنوه. سرِ کوچولوی دوست داشتنیش حالت اصلیش رو از دست داده بود و به طرز دردناکی کج شده بود. یک چشم سبز رنگش ترکیده بود و از داخلش مایع قرمز رنگی بیرون می ریخت. از داخل چشم، و بقیهی زخمها. که استخوان از بینشون بیرون زده بود. دریاچهی قرمز اطراف سرِ حیوان جمع شده بود. یک نفر لهش کرده بود. یک نفر جمجمهی حیوان رو له کرده بود.
- گربه؟
با گنگی روی زانوها، روی زمین نشست و بهش خیره شد. انگار که هنوز نتونسته باشه قبول کنه که این واقعا گربهی خودشه. دستش رو جلو برد اما نتونست لمس کنه. حیوان به سختی ناله کرد و چانیول متوجه شد که ردههای داغی روی گونههاش حرکت میکنه که قطعا باران نبود. این بار دو دستش رو جلو برد و حیوان رو برداشت. سرش به عقب خم شد و حالت بدتری گرفت. سرِ چانیول درد گرفته بود. انگار یک نفر از مغزش به عنوان طبل استفاده میکرد. نفس بند اومدهش رو به سختی رها کرد و با گیجی قدم زد. به زودی قدمهای آرامِش سرعت گرفت و چند ثانیه بعد، عملا داشت میدوید. ردههای داغی که متعلق به باران نبود بیوقفه صورتش رو خیس و گرم می کرد.
- بکهیون... بکهیون... آقای بکهیون!
درحالی که نفس نفس می زد فریاد کشید. دستهای لرزانش رو کنترل کرد تا حیوان رو روی زمین نندازه. دوباره فریاد رقتانگیزی کشید: آقای بکهیون!
پنجرهی طبقهی بالا باز شد: چرا داد میزنی؟
بدون اینکه متوجه باشه ملتمسانه هق هق می کرد: خواهش میکنم... گربهم... نمیدونم چی شده.... داره میمیره.... خواهش می کنم...
- از اینجا برو چانیول. من به گربهها حساسیت دارم. نمیتونم کمکت کنم
بکهیون بدون هیچ احساساتی گفت و چانیول دوباره فریاد کشید: خواهش می کنم! داره میمیره! لطفا یک کاری براش کن!
- چه کاری از دستم بر میاد مرد؟ یک نگاه بهش بنداز! بهترین کمکی که میتونیم بهش بکنیم اینه که گردنش رو بشکنی تا بیشتر از این درد نکشه. و حالا هم برو و موی گربه رو توی هوای این اطراف پراکنده نکن!
بکهیون گفت و پنجره رو محکم بست. چانیول هنوز با صدا نفس می کشید. قفسهی سینهش خسخس میکرد. مثل این بود که روح از بدنش جدا میشه. گربه داشت میمرد. همزاد برادرِ عزیزش، داشت میمرد و هیچکس هیچ کاری نمیکرد. هیچکس هیچ کاری نمیکرد.
BINABASA MO ANG
Perfect Red
Mystery / Thriller"توی ماشینت میشینی و یک لیوان قهوهی سرد به دستت میدن. حکمت رو طوری توی دریا میندازن که لحظهای با خودت فکر نکنی این کوفتی شاید چیز ارزشمندی باشه. مسئولین اسکله هرگز چشم دیدنت رو ندارن. عذاب وجدان به گردنشون چنگ میزنه. چون شاید دو هفته بعد از رفتنت...