- نمیتونیم؟
چانیول با گیجی پلک زد. دهانش همونطور نیمه باز باقی مونده بود و جرئت نمیکرد سر برگردونه و به کیسههای نگهداریِ خون نگاهی بندازه- اون نفرینشدههای بزرگ و پر از مایع قرمز تیره، که حتی به سیاهی میزد. بزاقش رو بلعید و دیگه چیزی نپرسید. بکهیون نگاهش نمیکرد. مچ دستش رو به طرز آشنایی فشرد و اخمِ عصبیش شکل متفاوتی به خودش گرفت. چشم هاش رو، انگار برای کنترل خودش، بست و دوباره باز کرد.- اونا اینجان. خودت رو آروم نگه دار و همه چیز رو به من بسپر. فهمیدی؟
چانیول فرصت نکرد جوابی بده هرچند کار دیگهای به جز اطاعت ازش برنمیاومد. بکهیون حالا مستقیما نگاهش میکرد، یک نگاه که با جدیت بهش میفهموند دوباره فکر ترسیدن و فرار کردن و زاری به ذهنش نرسه. خواست حرفی بزنه اما صدایی از بیرون بدنش رو به حال آماده باش درآورد. سیخ نشست و موهای بدنش هم ازش تقلید کردن.
- چی بود؟
پچپچ کرد. بکهیون دستی به صورتش کشید و با ستون کردن یک دست، بلند شد. خاک رو لباسش رو پخش کرد. چانیول قلبش رو حین تپش سریعش، نزدیک به گلوش حس می کرد.
- بلند شو. الان میان داخل
- کی میاد داخل...؟تصور دیدن افرادی که لابد تمام این مدت تماشا میکردنش و پشت این تشکیلات بودن حس مخلوط شدهای از ترس و نگرانی و هیجان و اشتیاق بهش میداد. بخش کودکانهای از ذهن چانیول کمکم توی آرامش وجود بکهیون، فعال می شد و وادارش میکرد روحیهی شجاع و عجیبش که باعث میشد هیچچیز رو جدی نگیره، به کار بیوفته. جوری که بچه بود و به مکشلات به چشم یک بازی یا کارتون نگاه میکرد. اگر فقط میتونست غبار وحشت رو از ذهنش دور کنه... نیم نگاهی در سکوت به بکهیون انداخت. کاش میشد بهش بچسبه، لااقل توی این لحظه.
در با صدای جالبی باز شد. به آرامی جلو اومد و باریکهی نور بخش مثلث مانندی از زمین رو به رنگ سفید در آورد. مثلث پهنتر شد تا جایی که چانیول خودش رو توی نور دید. یک نفر اون جا بود. نه، دو نفر. دو فرد آشنا، با قیافههایی که هشداردهنده نبود. فرد جلویی دوستانه و معمولی نگاهش میکرد، مثل همیشه. و فرد عقبی دوستانه و معمولی نگاهش نمیکرد، مثل همیشه.
- چانیول، حالت خوبه؟
صدای آشنا و عمیق ییفان که با ولومِ پایینی ادا میشد، باعث شد چانیول احساس حماقت کنه. احساس حماقت، مثل حسی که یک بچه بعد از پریدن بغل یک آشنای دور بعد از اتفاق نگرانکنندهای، بهش دست میده. قدمی به جلو برداشت و دیدن چهرهی همیشگی و حالت حمایتگرش، باعث شد تمام افکار عجیب راجع به غیرعادی بودن این مردم و این اهالی رو نادیده بگیره. پاهاش میلرزید.
- من... متاسفم، من نمیدونم این چیه و واقعا... واقعا نمیخواستم...
- آروم، چانیول. چیزی نیست، بالاخره از یه چیزایی باید سر در میاوردی
DU LIEST GERADE
Perfect Red
Mystery / Thriller"توی ماشینت میشینی و یک لیوان قهوهی سرد به دستت میدن. حکمت رو طوری توی دریا میندازن که لحظهای با خودت فکر نکنی این کوفتی شاید چیز ارزشمندی باشه. مسئولین اسکله هرگز چشم دیدنت رو ندارن. عذاب وجدان به گردنشون چنگ میزنه. چون شاید دو هفته بعد از رفتنت...