روز چهارم؛ ظهر

456 173 114
                                    


درنتیجه‌ی خزیدنش به عقب، حالا تکیه داده به تخت، نشسته بود. بکهیون هنوز هم روبروش بود. آرنجش به زانوش تکیه داشت و صورتش به دستش، و حالت چهره‌ش کاملا درهم بود. چانیول جرئت نمی کرد حرفی بزنه. حتی با اینکه بکهیون گفته بود بهش توضیح میده، باز هم جرئت نمی کرد خودش کسی باشه که صحبت رو شروع میکنه.

بکهیون بالاخره با خستگی بلند شد و شانه‌های خمیده به پایینش رو کمی مثل همیشه صاف نگه داشت، و به طرف پارچ آبی رفت که هنوز روی میز بود. چانیول گردنش رو برای دیدنش نچرخوند با اینکه واقعا دلش میخواست این کار رو بکنه. صدای ریزش آب توی لیوان، و نوشیدن رو می شنید.

- روی زمین نباش. برو روی تخت و دراز بکش. هنوز باید استراحت کنی

آقای دامپزشک با صدای گرفته و خشدارِ همیشگی‌ش گفت و چانیول هیچ ایده‌ای به جز قبول کردن نداشت. با سستی از جا بلند شد و بدنش رو روی تخت کشید تا وقتی که دوباره زیر ملافه‌ها فرو بره. بکهیون روی صندلی نزدیکش بود، با یک لیوان آب توی دستش و نگاهی که معلوم نمی‌شد کجا رو هدف گرفته. سکسکه‌ی چانیول بند اومده بود و تلاش می‌کرد دست‌هاش رو طوری مخفی کنه که مشخص نشه هنوز هم مختصرا می لرزن.

- پدرت کجاست؟

با سوال بی ربط و عجیبی از مرد، چانیول فورا سرش رو با تعجب به سمتش چرخوند. مدتی خیره نگاهش کرد تا مطمئن بشه آیا واقعا حرفی زده یا نه. بعد به فکرش افتاد که بپرسه، تو واقعا الان چنین چیزی به من گفتی؟! اما هیچکدوم رو انجام نداد. دوباره سرش رو برگردوند و به برآمدگیِ پاهاش از زیر ملافه، خیره شد.

- نمیدونم. اون به دنیا اومدنِ سهون رو حتی ندیده.

- مرده؟

چانیول دیواره‌ی لپش رو از داخل گزید: مطمئن نیستم. شاید فقط فرار کرده

- تو و برادرت شجاعید. قاعدتا پدرت نباید همچین بزدلی باشه

- مادرم شجاع بود

چانیول ناخواستانه اعلام کرد و بکهیون، بالاخره به صورتش زل زد. نگاهش عمیق و با دقت بود و چانیول رو معذب می‌کرد، اما با این حال حالتش رو حفظ کرد.

- مادرت چه کاره بود؟

- چرا این سوالا رو میپرسی؟

- راجع به غیبتِ پدرت چه توضیحی می داد؟

- من مجبور نیستم جواب بدم. تو قرار بود برام این وضعیت رو توضیح بدی!

- پدرت کجاست، پارک چانیول؟ پدر لعنتی‌ت کجاست؟

چانیول خودش رو عقب کشید. رگِ عصبیِ بکهیون، خیلی زودتر از تصورش فعال می‌شد. و به طرز احمقانه و نامتناسبی با خودش فکر کرد، جوری که رنگ سرخ به صورتش می‌دوه موقعِ عصبی شدن، دوست داشتنیه.

Perfect RedKde žijí příběhy. Začni objevovat