به رنگ شب

103 22 73
                                    

شبی که اینو گفتم حالم خیلی بد بود. یکی یه قولی بهم داده بود اما بهش عمل نکرد. هر چند دلیلش موجه و منطقی اما احساس بی ارزشی ای که بهم دست داد مخرب تر از این بود که بخوام به دلیلش توجهی کنم. اون شب به وگای عزیزم گفتم "انتظاره که آدمو میکشه"و من به یکباره مرده بودم.

من دلیل را می جستم در کار خویش
بی دلیل اما گاهی نشانم می داد
حضوری را که خواستار نبودم
مثل خنده ای که در میان گریه جلوه گر میشود
یا بغضی که چنگ می زند به زندان گلویم

گاهی جنون
گاهی سیاهی
بی دلیل
بی دلیل.

گفت نمره می داد
گفتم بگذریم
دیگری گفت صفر
من خندیدم
چه کسی اما شنید صدای شکستن بلورینم را؟
شاید نفهمید خود
شاید بی حواس گفت
غیر منتظره ها اما
حکم خورشید را
برای ایکاروس دارند
گاهی هم انتظار
خورشید دوم می شود.

قولی داده شد
پیمانی بسته
شادی در رگ هایت
کمی ذوق-گاهی بیشتر از کمی-
به ناگه اما
مشکلی
آسمانی خشمگین
رعد و برق
و پیمانی که شکسته می شود
صداهایی که به گوش هیچکس نمی رسد.

پرسید از من:
بی اعتمادی به انسان ها یا معتمد تو اند؟
گفتم:
ندانم چیزی
شاید آری شاید نه.
در نظرم اما انسان
لایق اشرف بودن نیست.
توهین به خود؟ آری آری
تو بگو به من
دیده ای پروانه ای دل شکند؟
یا گلی دروغ بگوید؟
چه کسی فریب گنجشک را دیده؟
دادن انتظاری بیهوده را در نگاه کدام آهو خواندی؟
من اما هم دل شکستم
هم دروغ گفتم
هم فریب دادم
و هم انتظاری بیهوده را در دیگری آبیاری
و همچنان من اشرف مخلوقاتم
سجده تان کجاست؟
مسخره است
مضحکه ای که تمامی ندارد.

در چهار فصل سال
تو تابستانی ترین لبخندم را دیده ای
و بهاری ترین نگاهم
گاهی اما در گرم ترین روز فصل دوم
وقتی عطر شب بو میپیچد
و جیرجیرک می خواند
در تمام سرزمین روح این دخترک
زمستان حاکم میشود
سرما
بوران
برف
احساسی که وجود ندارد
و فریادی که صدا ندارد.
تو ندیدی سیاهی درونم را
وقتی رنگین کمان
تمام نگاهت را از درون گرفته بود.

عجیب است که حتی نمیدانم
اعتراضم به کیست
مخاطبم
خودم؟
یک دوست؟
غریبه ای ناآشنا؟
یا خانواده ام؟
کدامین هستی تو؟
مهم نیست
مهم نیست
من تنها جایی میخواهم برای خالی شدن
گوش هایتان قضاوت گرند
پس من به سفید کاغذ پناه بردم تا در میان سیاهی اش
خطی از جلوه درونم را آشکار سازم.

فردا که بیدار شوم
شاید پاک کنم این صفحه را
پاره اش کنم
و مقصدش را سطل زباله کوچک اتاق
احتمال ضعیفی است اما
از این من ناپایدار
بسیار کارها می شود
خارج از تصور تو
نقاب هایی که شمار ندارند.

از نیمه شب گذشته
ماه می تابد
چشمانم اما خسته تر از آنند که به او حتی نیم نگاهی بیندازند
به که دروغ میگویم؟
این روح خسته
حتی توان تحمل کالبدش را هم ندارد
ماه که جای خود.

خواب
تنها راه فرار من است
از همه چیز
آزادی ای بی حد و حصر
معلقی بی حس
و تو نشنیدی هیچگاه
زمزمه ذهنم را
پیش از فرو بستن چشم ها
که میشود دیگر بیدار نشوم؟

☆○•°●○°•○°●•○°●○°○°○●•●°●°○°●°○●•°●☆

♡مرسی که خوندینش♡

♡نظر و ووت یادتون نره♡

♡خیلی مراقب خودتون باشین♡

♡بوس بهتون و بغل از راه دور♡

برای من برای ماهOù les histoires vivent. Découvrez maintenant