هی چطوری؟
این دومین داستانیه که اپ میکنم امیدوارم خوشت بیاد❤🙂نگاهش را از ساختمانی که حالا بعداز ده سال بجز خرابه ای هولناک چیزی ازش باقی نمانده بود گرفت ذهنش پراز تشویش ونگرانی بود یک عصر دل انگیز وقتی به این فکر می کرد که این عصر هم مانند دیگر عصرهای زندگی خاکستری اش و فردایی پراز تکرار هایش است با به صدا درامدن زنگ تلفن همراهش معادلات روزمرگی اش بهم خورد و حالا اینجا بود مقابل خانه ای که کودکی اش را در آن سپری کرده بود به راستی کودکی؟ تا دوران کودکی را چگونه تعبیر کنیم با حرکت دوم افسر پلیس و صدازده شدن اسمش حواسش جمع تر شد
_اقای اسمیت شما هستید؟
با حالتی متفکرانه گفت بله خودم هستم شما تماس گرفتید وبه من گفتید جنازه کودکی رو اینجا پیداکردید!
_اوه بله فقط یکسری مسائل هست که شما باید خودتان مشاهد کنید
+بله حتما لطفا نشانم بدهید
افسر جوان به سمت خانه حرکت می کرد در را که نیمه سوخته بود گشود ودرهمین حین که به سمت انباری میرفت توضیحاتی را ضمیمه پرونده میکرد آتش سوزی خیابان بلام ،علت اتش سوزی نشت گاز وپوسیدگی فلکه! استخوان هایی پیداشده باتوجه به ازمایش دی ان ای پسر سن مقتول ۷سال ... سرش سوت کشید استخوان های پسری ۷ساله !؟ یعنی امکان داشت ..نه ممکن نبود اون همه جارو گشته بود نه نه آشفتگی هایش با رسیدنشان به محلی ک استخوان ها پیدا شده بود به اتمام رسید
افسرجوان روبه اوکرد و گفت ایا چیزی برای شما اشنا هست؟
اشنا بودن؟ نگاهی ب پله ها کرد چقدر راه امده بودند؟ پس چرا ۱۰سال پیش آن در را هیچ وقت ندیده بود چرا هیچوقت این پله ها را ندیده بود؟ ...حس عجیبی داشت تلفیقی از درماندگی غم نگرانی ترس... ناگهان آنچه را دید که نباید میدید پس خودش بود! دنیا بروی سرش خراب شد حتم داشت که اگر الان از او می پرسیدند حالش چگونه است؟ او میگفت گمشده ام پیدا شده اما میان خاکسترهای سوخته ! دستش را دراز کرد و گردنبند زمردین را از میان خاکسترها جدا کرد
صدای خندهایی توی ذهنش پیچید<< مایک مایک ... وبازخنده ...مایک بیا منو پیداکن ...مایک مامان حالش خوب میشه مگ نه؟ ...مایک من پسر بدیم مگه نه چون اون گردنبدی که مامان بهم داده بود رو گم کردم...مایک مامان کی برمیگرده؟>>
سرس ب دوران افتاده بود افکارش مجال نفس کشیدن را به او نمی دادند و ناگهان جهان دربرابر چشمانش خاموش شد ...اقای اسمیت صدامو می شنوید اقا اقا... صداهای گنگی را می شنید ولی توانی برای باز کردن پلک هایش نداشت گویی وزنه هایی را روی آنها گذاشتند تمام تلاشش را کرد و پس از گذر مدتی طولانی پلاکهایش را باز کرد
افسر با دیدن چشمان باز او ادامه داد اقای اسمیت خوبی هستید؟شما یک دفعه بیهوش شدید اونجا شی آشنایی دیدید؟
باخودش فکر کرد زمانش است؟ یعنی حال حقیقت آشکارمیشود؟ کمی درجایش تکان خورد وبعداز کمی دقت متوجه شد که در بهدارای درنزدیکی خانه است ...خانه همان خانه ای که الیور درش بود؟ برای ازبین بردن افکارش سرش را تکان داد و روبه افسر جوان کرد و گفت بله شما به شنیدن داستان علاقه دارید؟
افسر جوان سرش را تکان داد
لب خشک شده اش را با زبان تر کرد وادامه داد: یکی بود یکی نبود شایدم فقط خدا بود خانواده ای شاد در یک خانه ای زیبا با باغچه ای پراز گل رز زندگی میکردند همه چیز خوب بود زن ومردی با دو بچه باهمسایگانی که هنوز به اینجا نیامده بودند...همه چیز ایده ال بنظر می رسید ولی هیچ کس خبراز واقعیت شب های تلخش نداشت پدر خانواده عاشق بازی بود مخصوصا قایم باشک بازی مادر از صبح تا غروب افتاب وقت داشت قایم شود و اگر پدر پیداش می کرد اونو به اتاقش می برد تا بخاطربازی بدش تنبیه اش کند هروز این بازی ادامه داشت اما چه بد که مادر همیشه می باخت چرا که او اول بچه هایش را قایم می کرد وهرزمان ک می دید پدر به مکانی که انها قایم شدند نزدیک می شود کاری می کرد تا خودش را پیداکند ....هروز همینجوربود تا اینکه یه روز پدر باعصبانیت وارد خونه شد ..پسر بزرگتر بخاطد اینکه مادر کیک مورد علاقشو درست نکرده لج کرد و سمت حیاط رفت ... و فقط دید ک مادر دست برادرکوچیکتر رو گرفت و به سمت انباری رفت ... برای پسر بزرگتر دیگ هیچی مهم نبود حتی دیگ باغچه عزیزمادرش...چند دقیقه بعد صدای جیغ بود که توی خونه پیچید و گلای رزی که پرپرشده بودند ...،>>
افسرجوان: چه بلایی سر پسرا اومد؟
پسر بزرگتر دنبال برادرش همه جارو گشت ولی هرگز پیداش نکرد و حالا بعداز ۱۰سال همه چیزو فهمیده ...
اره مایک فهمیده بود اگر ان روز بامادرش لج نکرده بود برادرش تو اون اتاقک حبس نمی شد ...می توانست ترس برادرش را حس کند وقتی که در انجا گیر افتاده بود حدس می زد چه اتفاقی افتاد مادرشون ب انباری رفته بود واون اتاق مخفی رو برای پسراش درست کرده بود و پدر اونو پیداکرد ولی مادر وسایلو جلوی درگذاشت تابعد پسرش رو بیرون بیاره ولی مادر هیچ وقت برنگشته بود ضربان قلب ترسیده الیور رو حس میکرد برادرش همیشه از تاریکی میترسید...
وحالا فهمیده بود که برادرش با ترس هایش به مرگ خوشامد گفته بود؟ قطرهای اشک پی در پی از چشمانش جاری می شدند ...خلائی همه چیز را دربرگرفت <<مایک بالاخر اومدی من اینجا تنها بودم خیلی می ترسیدم مامان گفت خیلی زود برمیگرده ولی اون برنگشت ...تو قول داده بودی نزاری لولو تنبل منو اذیت کنی پس چرا انقدر دیر کردی؟ >>
الیور بود؟ پسر ۷ساله ای که گردنبدی به گردن داشت و دست عروسکش رو میفشرد الیورش مقابلش بود؟ پاهای خشک شده اش رو حرکت داد وباتمام توانش به سمتش دوید الیورش رو دراغوش کشید.× الیور حالت خوبه؟ من اومدم همه چیز درست میشه باشه باهم از اینجا میریم دیگ نباید بترسی!
<<#ولی مایک ما توخونه ایم چراباید بترسم مامان داره برات ازاون کیکا که دوست داشتی درست می کنه بیا بریم اون منتظرمونه نگاه کن باغچه خالیه مادر گلای سرخش رو داخل گلدون گذاشته تا تو ببینیشون >>
مایک باشک به اطراف نگاه کرد زیرزمینی نبود؟ هیچی؟ الیور جلوش بود؟ مادر ؟ بیشترهمه جارونگاه کرد همه چیز درست مثل ۱۰سال قبل بود الا...
<<#وای مایک توخیلی تغییر کردی مامان ببینه خیلی خوشحال میشه تو خیلی دیرکردی ولی من بازم دوست دارم >>
بله همه چیز الاخودش! این یک خواب بود؟ شایدم هم یک رویا درمیان کابوس ها... همه چیز راکنار زد اودرکنار الیور بود دست کوچک برادرش را گرفت با خنده به دیدن مادرش رفت همه چیز طبق گفته های الیور بود کیکی آغشته به خامه روی میز گلاهای سرخ در گلدان ومادر ...افسرجوان
تاریخ فوت ... علت فوت ایست قلبی درخواب
نام :ِمایک...
افسر جوان بعداز آنکه نگاهی به قبر اوانداخت وبرای آمرزش وشادی اش دعا کرد با افسوس و غم انجا را ترک کرد و تیتر فردای حوادث داستان گل سرخ بود
واما در قبرستانی که باد در بین قبرها می پیچید صدای خندهایی به گوش میرسید مایک مایکی ...الیور وایستا ...مایک؟ ...مامان به مایک بگو ارومتر بدوعه تا نتونه منو بگیر ....مامان چرا کنار اون قبرها گل سرخ می کاری چرا ۳ تا گل ؟....
END
🌀⭐🌀⭐🌀⭐🌀⭐🌀⭐⭐🌀⭐🌀⭐🌀
1179words
Sadi💙
YOU ARE READING
DAiLY LIFE
Short Story🌀حرف های من/روزمرگی🌀 بیاید باهم برایشان اشک بریزم ♡... #حرف_های_من