story (HB)

17 3 0
                                    

روز تولد
اونروز برای کوکی یه روز منحصر بفرد بود اون می تونست هرچیزی که میخواد رو داشته باشه ...اون میخواست به ته ته دوست دوران دبیرستانش اعتراف کنه و بعداز اون تولد ۱۸ سالگی اش و خلاصی اش از دست ناپدریش رو جشن بگیره ...پس باید زودتراز همیشه از خواب بیدار میشد تا به تمام این کارها برسه اون هدفهای زیادی برای اینده داشت ولی زمان چیزی نبود که بخاطر کوکی بایسته...
(ساعت ۸ صبح مدرسه)
تک تک کلاس هارو برای پیدا کردن ته ته گشته بود راهروها وحتی بخش ناهارخوری! ولی اون کجا بود ؟ وهمین باعث میشد تا کوکی نگران و ناامید بشه نکنه ته ته عزیزش اونروز رو به مدرسه نیومده باشه اونوقت باید چیکار کنه؟
_کوک!؟
کوکی غرق در استرس ها وناامیدهاش اون صدای بهشتی رو شناخت ...
+ته ته اینجاییی؟؟ توکجا بودی؟ من همه جارودنبال...اون چیه؟
پسر کوچیکتر با صورت فوق کیوت و کنجکاوی با دیدن اون پاکت نامه دست ته ته این رو پرسید
_خب امم..ف..فق..فقط بخونش
پسر بزرگتر با لکنت شدیدی درخواستش رو گفت
کوکی نامه رو گرفت و حالا علاوه بر چهری کنجکاو وچشمای گردش یک علامت سوال هم بالای سرش اضافه شده بود
با دستهای ظریفش به ارومی پاکت نامه رو باز کرد و محتوای نامه رو خوند
+از کجا باید شروع کنم ؟ شاید اولین بار از دیدن لبخندت در کلاس ریاضی همه چیز شروع شد یا شاید هم زمانی همه چیز شروع شد که باهم زیر باران قدم زدیم دقیق بیاد ندارم اما هرچقدر به عقب برمیگردم فقط عشق و احساساتم نسبت به تو رو میبینم که روز به روز پر رنگتر میشده... من شاعر نیستم وحتی یک نویسنده بزرگ هم نیستم اما این رو میدونم که در اعماق وجودم یه پسر با لبخندای خرگوشی زندگی میکنه... پس بذار خیلی زود برم سر اصل مطلب کوک دوستت دارم ... به اندازه ی تمام اون شاخه های گل رز آبی دوستت دارم...

کوک ناباور به ته ته اش خیره شده بود یک نامه؟ یک اعتراف ؟ خواب میدید؟
+کوک عزیزم من خیلی بیشتر از این ها دوستت داشتم امروز تولدته میتونیم باهم باشیم و اخر شب به خونه من بریم و منم قول میدم کهتاابد پیش تورو پیش خودم نگه دارم .
این برای کوک زیادی بود! ته ته اش داشت اعتراف می کرد ؟حالا اونها میتونستن باهم برن بیرون میتونستن برن خونه ته و باهم پیانو بزنن کل اونروز رو جشن بگیرن و ته هم دیگه نمیزاشت اون پیش ناپدریش برگرده؟
+با من میای؟
_بله ..حتما ..یعنی بلههه
و اونروز همه دنیا شاهد لبخند های گاه و بیگاه اون زوج وخندهای بلند کوک واغوش گرم عشقشون بود ...

ساعت ۱۴ (واقعیت)
#جسد پسر ۱۷ ساله ای در کنار رودخانه ستسو پیدا شده باتوجه به شواهد صحنه جرم درگیری وخشونت پیش امده منجربه مرگ این دانش اموز دبیرستانی شده ...باتوجه به شواهد و ازمایش ها نام قربانی جئون.. میباشد... زمان این جنایت حوالی ساعت ۵ صبح در راه مدرسه ...

روز بعد (سر مزار )
اون رفته دوست عزیزمن ، کوک من رفته ... قرار بود دیگه کتک نخوره ..قرار بود به کسی که دوستش داره اعتراف کنه اون تازه میخواست وارد ۱۸ سالگیش بشه و حالا اون ..اون دیگ اینجا نیست ...
_(صدای پا)
به پشت سرم نگاه کردم تهیونگ بود اون اینجا چیکار میکرد؟ اون همیشه به کوکی من بی محلی میکرد اون میدونست کوک من دلش اندازه گنجیشکه و اونو تنها رها میکرد اون عوضی ...
+چطور جرات کردی بیای اینجا؟ چه دلیلی داری تو حتی از اون متنفر بودی برو گمشو حق نداری اینجا باشی!
باتموم نفرتم رو به فرد مقابلم هرچی که به ذهنم میرسید رو می گفتم
_قرار نبود اینجوری بشه ..من..من..من نمیدونستم ...
+چیو اینک دوستت داره؟ اون بارها بهت نشون داد یا نه میخوای بگی خبراز زندگی اش نداشتی ؟ یا نکنه خبراز ازارو اذیت بقیه نداشتی تو احمق از چی خبر نداشتی؟!
+عشقم به اون...

DAiLY LIFEWhere stories live. Discover now