part45(like others?)story

5 0 0
                                    

شاید کلیشه ای بنظر بیاد اما صدای مرگ با جمله " پیدات میکنم " به طرز ناگهانی قطع شد
چقدر گذشته بود شاید چند سال؟ شایدم چند صد سال؟ شایدم قرن؟ مهم نبود گذر زمان چقدر اونهارو عذاب داد بود مهم این بود ک لان(اسم) اون دستها رو میشناخت ، دستایی که برای اخرین با توسط خودش و برای ابد لمس شده بودن
^بخش آغازین=یک پایان ؟^
همه چیز درست از روز جشنوار شروع شد
جشنوار سانی پا
مردم دهکده در این روز دور هم جمع میشدن با خوردن تنقلات مختلف شب رو به دیدن ستاره ها و ارزو کردن سپری میکردن
جشنواره سانی پا یک سنت دیرینه برای مردم دهکده بود اما دلیل اصلی که باعث میشد مردم این جشنواره رو برگزار کنن ورود پزشک جدید برای هر سال به اون دهکده بود
طاهرا جشن پراز خشنودی برکت بود به طرزی که خدایان بعداز اونشب جنگل رو برای مردم دهکده در ارامش قرارمیدادن و اسمان رو برای باریدن و برکت به سمت مزارع مردم ده سوق میدادن
پزشک جوان با حیرت بهمردم نگاه میکرد اولین باری بود که همچین جشن باستانی رو از نزدیک میدید
تا جایی که اون به یاد داشت تمام زندگیش خلاصه در تنهایی بود وحالا اون این شانس رو داشت تا بین مردم خونگرمی به زندگی ادامه بده
_میتونم کمکتون کنم؟ من راهنمای شما ...هستم فکر کنم شما دکتر لان باشید
صحنه زیبایی بود مردی باوقار و جاافتاده با نگاه خمارش توی اون تاریکی بهش نگاه میکرد
با نور فشفشه ها تاریکی در روشنایی غرق شد و همونجا بود ...اولین نگاه و شاید هم اخرین دیدار
نیمه شب بود که دکتر لان به همرا ه غریبه ای که لیدرش بود به سمت معبد راهنمایی شده بود
_مجسمه هاناتو این مجسمه نمایانگر عشق واقعیه این نماد برای مردم ما خیلی حایز اهمیته
لان اونجا باخودش فکرمیکرد چرا یه مرد خوشتیپ و جذاب باید براش از یه معبد مزخرف یا حتی یه مجمسه مزخرفتر صحبت میکرد ؟ پس شاید برای همین بود ک لان دیگ توجهی نکرد که چه نکاتی رو گوش زد کرد ...
حالا چند دقیقه ای میشد ک از رفتن مرد وتنها شدن لان گذشته بود و لان تنها دقایق اخری چیزی شبیه به مراقب خودت باش زنده بمونی شنیده بود ولی چرا باید ذهنش رو درگیر همچین حرفی میکرد؟
شب سختی داخل معبد بود بعنوان یک تازه وارد باید شب رو داخل معبد میموند این همیکی از همون رسومات مزخرف بود ...البته احتمالا ..لان به این فکرمیکرد که شاید اون مرد میخواسته اذیتش کنه و برای فراری دادنش اون رو داخل معبد تنها گذاشته! پس درحالیک عصبی شده بود به این فکر کرد ک فردا حتما دخل اون ادم رو میاره و باهمین فکر درست مقابل مجسمه بخواب رفت
^ باز گشت به حال= مسیر تازه؟^
نیم نگاهی به دستهاشون انداخت و بالبخند زمزمه کرد " پیدام کردی"
^بازگشت به گذشته = نفرین ؟^
منطورت چیه؟ فکر کردی احمقی چیزیم؟ نفرین؟ داری اینارو میگی تا برم گردونی به شهر نکنه عاشق دکتر قبلی بودی اومدی اینارو تحویل من میدی ک برم برگرده؟
*با اعصبانیت به سمت مرد قدم برداشت
*با برخورد دستش به صورت مرد شوکه از کاری ک کرده عقب رفت
من ..من متاسفم فقط...
مرد نگاه بی حسشو بهس دوخت
بهتره زودتر وسایلتو جمع کنی ۱۰ دقیقه دیگ میریم
لان ترک شده بود البته تنها یی برای اون معنا نداشت احساساتش اونجا بودن تا از دردن اون رو له کنن
پس گفتی که اونا هر سال یه دکتر بی نام نشون رو دعوت میکنن و بعد از جشن و گذشت ادابش اونو سلاخی میکنن تا روح شیطانی جنگل با کشته شدن اون ادم بیگناه بهشون صدمه نزنه؟؟؟
*لان همونطور ک به صندل ماشین تکیه زده بود پرسید
*شین سری تکون داد
+پس پس چرا اصلا تو داری نجاتم میدی؟
باسکوت مرد کفری شده جواب داد
+اصلا برگرد میخوام برگردم!
^بخش دوم: شاید نباید لجبازی میکردم؟^
تقریبا از اون حرف ها چند ساعتی میگذشت و لان با اخم و شین بیخیال نگاهشو به جاده دوخته بود
چند ساعت دیگ اونها به شهر میرسیدن ولی چیزی که عجیب بود سرعت گرفتن بی حدو مرز ماشین درهمون لحطه بود
+چیشده؟
_نفرین دنبالمونه!
+چی؟؟؟
+تا زمانی وه از جنگل دور نشی اون تورو بعنوان قربانیش میخواد !
*و با بیشتر کردن سرعتش از نظر محو شد
*فلش فوروارد *

*با فرورفتن چاقو داخل بدن پسر با سرعت وحشتناکی به آغوشش کشید
لان لان
* اروم تکونش میداد
لان عزیزم چیزی نیست من اینجام باشه؟ نگران نباش
*با دیدن جریان خون با استرس اون رو نگاه میکرد
ششش چیزی نیست ...
چیزی نبود اما خودش میلرزید ! و باخودش زمزمه میکرد
"شاید نباید لجبازی میکردم ..."
*به ارومی روی صورت پسرک خم شد و با قفل کردن دست هاشون اعتراف کرد
این نفرین جنگل نبود نفرین من بود و مطمین باش نمیخواستم به پسرک مومشکیم که اونطور با چشمای درشتش بهم خیره شده بود اسیب بزنم ...
*خم شد و بوسه ای روی پیشونی پسر کاشت
"پیدات میکنم"
واینجورشد ک همون چاقو نفرین رو هم از بین برد.
sadi💙

DAiLY LIFEМесто, где живут истории. Откройте их для себя