روزای اول که دلتنگش میشدم من بودم و یه لیوان چایی و منظره پشت پنجره ... انقدر منتظر می موندم تا که بجای خودش ماه به دیدارم می اومد
روزم اول شد دوم روز دوم شد سوم ..رفته رفته رسیدم به روز سی ام دیدم ای وای چهر اش چهره اش داره از یادم میره ...
دلم مثل سیرو سرکه می جوشید نمیدونستم باید چیکارکنم نه عکسی داشتم ازش نه دیگ میدونستم کجاس! باید چیکار میکردم ؟______________________________
_من دارم میرم
+بازم همو میبینیم؟
_ اگر تا ماه دیگه نیومدم حتما بیا به کافه خیابان ۵ام
+لطفا مراقب خودت باش ...
_باشه______________________________
قلم و کاغذ برداشتم چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید کار دیگه ای نمیشد که انجام بدم ... شروع کردم به کشیدن چهرش ...
خندم گرفته بود اشکامم جاری شده بودن ...
صورت خوابالوش بعداز هرشب نشینیمون اخرین چهرای بود که ازش با جزئیات به یاد می اوردم مثل خودش نبود اما بازم منو میخندوند______________________________
_درسته من خیلی عاشقت بودم اونقدر زیاد که دروغتو باور کردم ... یعنی خب نخواستم که باورش کنم ...حالا من اینجام کنار تنها تصویری که ازت دارم نشستم و به امید برگشتت هنوز چشمام به دره
_چرا شهر ما هرگز کافه ای نداشت ...Sadi💙
مرسی از خوشگلم که این تصویر قشنگو کشیده
ziballba
YOU ARE READING
DAiLY LIFE
Short Story🌀حرف های من/روزمرگی🌀 بیاید باهم برایشان اشک بریزم ♡... #حرف_های_من