part43(wolf?)

6 1 0
                                    

*از وقتی یادش می اومد اونجا بود
*شاخه ای برداشت و به سمت میله ها گرفت
*دینگ دینگ دینگ ...
صدای برخورد شاخه به میله ها پشت سر هم تکرار میشد
با رسیدن به نقطه شروعش اه هسته ای کشید
به سمت سایه خودش نگاهی انداخت
+مامان میگه نمیتونیم زیاد بیرون بمونیم انیا
اون میگه بیرون پراز گرگه ولی من که گرگی ندیدم ...اه خدای من یعنی میشه یه روز یه قهرمان مثل اون فیلمی ک تو مدرسه دیدم بیاد و من ببره؟
_سلام بانوی جوان
*با تعجب به سمت در قفس رفت
+تو کی هستی؟
_فکر می کنم ارزویی شنیدم بذارید خودم رو معرفی کنم من یک نجات دهنده هستم
+نجات دهنده؟ این دیگ چیه اصلا مادر چجوری تو رو راه داد؟ مادر کجاست؟
_اوه خدای من دخترک ساده به اون زن عجوزه میگه مادر ... اون رفته به دیدار کسی
+و تو برای چی اینجایی
*پسر گلی از پشتش بیرون اورد و به سمت قفس خم شد
_برای براورده کردن ارزوی دختر زیبا روی مقابلم؟
*دختر مجذوب پسر بیشتر خم شد
+اون گل برای من؟
*پسر بیشتر خم شد
_البته این گل هم درست به زیبایی شماست
+ اما تو نباید اونو میچیدی اون داره پژمرده میشه
_میتونم گل های تازه تر زیادی رو بچینم نگرانش نباش ...بهم بگو نمیخوای با من بیای؟

*دخترک در قفس رد باز کرد
باهات میام
*دختر خوشحال بود اون بلاخره نجات پیدا کرده بود ولی چیزی که دخترک نمیدونست سایه ی گرگی بود که درکنار سایه ی خودش دیده میشد ...

DAiLY LIFEWhere stories live. Discover now