❥︎7❥︎

3.9K 621 231
                                    

فلش بک:

جونگکوک داخل راهرو قدم‌میزد و به حرفای نامجون فکر میکرد.

"نامجون_تردیدت برای جدی کردن رابطتون داره باعث دوریتون میشه،هم تو و هم‌تهیونگ میدونید که همدیگرو دوست دارید.
اون ببر احمق هیچ کاری نمیکنه،حداقل تو دست بجنبون. لاس زدن با بقیه هیچ کمکی به رابطتتون نمیکنه"

جونگکوک آهی کشید.

کلاه گذاشته بود و همین باعث میشد که کسی متوجه ناراحتیش نشه.

اصولا وقتی ناراحت بود گوش های بلندش لوش میداد.

هر چند از حالت چهره اش میشد حدس زد.

راهش رو سمت مسابقه کج کرد.

باید تهیونگ رو میدید تا درباره اش باهاش حرف بزنه.

وسط راه کسی اسمش رو صدا زد.

_جونگکوک صبر کن،کارت دارم.

به عقب برگشت.

ابرویی بالا انداخت.

اون چانیول بود؟

چانیول سال بالاییشون بود.

پسر قد بلندی که به تازگی با دوست پسر هیبریدش بهم زده بود.

اون رابطه ی نزدیکی با جونگکوک نداشت.

پس دقیقا چیکارش داشت؟

سرجاش ایستاد.

چانیول که میدویید بهش رسید.

نفس عمیقی کشید.

𝑩𝒂𝒃𝒚 𝑻𝒊𝒈𝒆𝐫 & 𝑩𝒖𝒏𝒏𝒚Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang