آسانسور رو آوردن پایین و کوک به شدت ترسیده بود و می لرزید
بادیگارد دستش رو گرفت و به شدت کشیدجکسون : هویییی اون ماله رئیس کیمه
+ اوه ق..قربان
جکسون جلو رفت و سیلی محکمی به راننده زد
جکسون : بیا بریم تو ماشین
کوک : چشم آقاجکسون : بگو هیونگ
جکسون کوک زو برد تو ماشین و حرکت کردن به سمت عمارت
کوک سرش رو به پنجره تکیه داده بود و به بیرون نگاه میکرد
آروم پلک هاش رو هم می افتادن و سریع بازشون میکرد
نتونست مقاومت کنه و خوابش برد____
جکسون : جونگکوک
جکسون آروم کوک رو تکون دادکوک : ببب...ل..ه
جکسون : بیدار شو رسیدیم
کوک : باشه هیونگ
کوک از ماشین پیاده شد
و فکش افتاد رو زمین اونجا بهشت بود البته برای
کوک نهجکسون دستش رو گرفت
جکی : بریمکوک آروم پشت سرش راه میرفت
کوک : الان اون مرده هست؟جکی : باید بهش بگی ارباب
کوک : الان ارباب هستن
جکسون لبخندی زد
آره الان تو اتاقشون هستن و منتظرن که من تو رو براشون ببرمکوک : ی..ی..یعنی ا..الان ..
جکی : آره آروم باش و هرچی گفت اطاعت کن
کوک با ترس سرش رو تکون دادکوک : نمیشه لباسم رو عوض کنم
جکی : نه جونگکوک من اجازه ندارم هیچ تغییری فعلا توی تو بدم تمام اینها رو فقط ارباب میتونه به تو بگهکوک : ب..باشه
از پله ها رفتن بالا و رسیدن به یه در که عکس یه شیر روش بود
کوک دستاش از ترس میلرزید
جکی : آروم باشجکسون آروم در رو زد
_ بیا تو
جکسون در رو باز کرد و آروم کوک رو برد جلو
جکی : قربان آوردمش_ هوم میتونی بری
جکسون با نگرانی به کوک نگاه کرد که کاملا میشد ترس رو توی چشماش دیدچاره ای نداشت پس از اتاق رفت بیرون و در رو آروم پشت سرش بست
کوک : س..س..سلام
_ اوه تو ترسیدی ؟
کوک : ن..نه
_ من از دروغ خیلی بدم میاد
کوک : بله
_ اوم بایدم بترسی
با دستش به کوک اشاره کرد که بیاد پیشش
کوک آروم چند قدم اومد جلو_ نزدیکتر
کوک جلو رفت تا موقعی که فاصلشون به ده سانتی متر رسید
_ خوبه بشین
کوک روی زانو هاش نشست و سرش رو تاحد ممکن گرفت پایینتهیونگ دستشو زیر چونه کوک گذاشت و سرش رو آورد بالا
اشک تویه چشمایه کوک جمع شده بود
تهیونگ از کوک خوشش اومده بود و نمی خواست اذیتش کنه برعکس بقیهبا دستش اشک های الماسیه کوک رو پاک کرد
کوک : ار..ب..با..ب
_ نگو اربابکوک با چشمای پاپی مانندش سوالی بهش نگاه کرد
_ اوم ددی چطوره
کوک هیچی نمیگفت
_ این رفتارت عواقب خوبی ندارهکوک : خوبه خوبه ( با بغض )
تهیونگ برای اولین بار برای یک نفر دلش سوخته بود
ولی این حس رو کنترل کرد و همونطور به کوک نگاه کردکوک سرش پایین بود و هیچی نمی گفت
قبلا ته فقط برده داشت ولی الان میخواست که کوک بیبیش باشه
میخواست رابطه ددی کینک هم داشته باشه_ خب ما چند تا قانون میزاریم که اگه ازشون سرپیچی کنی سخت تنبیه میشی
کوک : چ..چشم
_ یک بدون اجازه من حتی آبم نمیخوری
_ دو هر موقع خواستم میتونم تنبیهت کنم و تو حق اعتراض نداری
_ هر موقع بخوام میتونم باهات رابطه داشته باشم
_ تو اتاق من زندگی میکنی
_ بدون اجازه من از اتاق بیرون نمیری
_ با خدمتکارا صحبت نمیکنیکوک تعجب کرده بود
چطور میشد یه نفر اینقدر محدود باشه
اون باید بهش میگفت که لیتله
چون اگه تو حالت لیتلیش میرفت چیزی نمی فهمیدکوک : من میشه یه چیزی بگم
_ هومکوک : راستش م..من یه لیتل..م یعنی م..من تو یه اوقاتی که دسته خودم نیست میرم تو حالت لیتلی
و اصلا یادم نمیاد چیکار کردم_ اوکی حالا میتونی بخوابی
کوک رفت سمت کاناپه_ روی تخت، نه روی کاناپه
کوک : چشم_ نشنیدم
کوک یکم فکر کرد
کوک : چش.م.م ددی_ حالا بخواب
تهیونگ از حالت لیتل چیزی نمیدونست فقط نمی خواست جلو اون بچه کم بیاره
رفت بیرون اتاق ، درو بست و رفت پایین
خدمتکار ها همه سرشون رو پایین گرفتن و بهش تعظیم کردن
نشست رو مبل مخصوص سلطنتیش
پدرش همیشه روی اون مینشست و ته هم به همین دلیل به اون صندلی علاقه داشت و کسی غیر از خودش حق نداشت اونجا بشینهگوشیش رو درآورد و به جکسون زنگ زد
_ جکسون
جکی : سلام قربان
_ درباره حالت لیتلی برام تحقیق کن تا دو سه ساعت دیگه بیارجکی : چشم قربان
تهیونگ برای اون بچه نقشه ها داشت
_______
سلام 😐
من مردم سر این پارت
اگه حمایت نکنید اسید میخورم بمیرم 😬دیگه با خودتون
راستی
نظرتون درباره تهیونگ چیه ؟
درباره کوک چطور ؟تهیونگ نقشه داره نبینیدش اینطور 😏😂
خب
گایز ووت و کامنت فراموش نشه ☆بای 🙋🏻♂️🙆🏻♂️
YOU ARE READING
𝕃𝕚𝕥𝕥𝕝𝕖 𝕒𝕝𝕠𝕟𝕖 ☃︎
Fanfictionکوک پسری که مادرش مرده و پدرش براش هیچ ارزشی قائل نیست کیم تهیونگ رییس بزرگترین باند مافیایی آسیا که کشتن یک نفر براش مثل آب خوردنه چی میشه اگه این دو نفر .... ژانر : اسمات - ددی کینگ - امپرگ - هپی اند - مافیایی - لیتل کاپل اصلی : ویکوک کاپل ف...