روزها میگذشت و همه چیز به روال عادی برگشته بود.هر روز کمتر از قبل به افکارش پر و بال میداد.دلش نمیخواست این اتفاق بیوفته اما با حرفایی که توی یکی دو ماه اخیر از پدر و مادرش شنیده بود با خودش فکر میکرد شاید بهتر باشه فراموشش کنه و به زندگی عادی خودش قبل از اون روز برگرده.
_تا کی میخوای به اون لباسا زل بزنی؟
با صدای مادرش نگاه از لباسای توی کمدش گرفت و رو بهش کرد تا جوابشو بده:من نمیخوام واقعا...
_نمیشه که نخوای...ما قرارگذاشتیم.
_شما قرار گذاشتید ، خودتون برید سر قرار.من هیچ علاقهای به این کارای شما ندارم.
شییو هم دلش نمیخواست یک بار دیگه تو این موقعیت قرار بگیره و پسرشو مجبور به کاری کنه که نمیخواد اما چارهای نداشت.دامین تصمیم خودش رو گرفته بود و قطعا اجازه نمیداد کسی روی حرفش حرف بزنه.به خصوص پسرش...
_پسرم خواهش میکنم یکمَم به فکر من باش.منو با پدرت در ننداز...
_مامان یه طوری حرف نزن انگار همیشه بخاطر ما جلوش وایسادی.تو هیچوقت بهش نه نگفتی.لازمه یادآوری کنم سه سال پیش چی شد؟
_جانجان...
از حرفی که زده بود پشیمون شد.پلکاشو روی هم فشار داد تا افکار توی ذهنشو بیرون کنه.بعد از چند لحظه در کمدشو بست و به سمت مادرش راه افتاد.دستاشو باز کرد و اونو توی آغوش خودش کشید.سرشو روی شونهی مادرش گذاشت و لب زد:ببخش مامان...نباید این حرفو میزدم.
صدای بغضآلود مادرش همزمان با پیچیدن دستای گرمش دور کمرش ، توی گوشش پیچید:اون موقع نتونستم کاری برای پسرم بکنم.نتونستم نجاتش بدم ولی...دیگه نمیتونم یه بار دیگه همون روزا رو تجربه کنم.نمیخوام یه بار دیگه اون روزا برگردن!
جان دستاشو روی بازوهای مادرش گذاشت و ازش جدا شد.با دیدن چشمای خیسش اخم کرد؛دستشو زیر پلکش کشید و لب زد:دیگه اون اتفاق نمیوفته.بهت قول میدم دیگه هیچی تکرار نمیشه...
_جانجان...
با وجود بغضی که راه گلوش رو بسته بود لبخند رو لبش نشوند و ادامه داد:دیگه گریه نکن.مگه قول ندادی همیشه بخندی؟
_اونی که بهش قول دادم خودش زد زیر قولش و تنهام گذاشت...
جان هم برای آروم کردن مادرش با صدایی که بخاطر بغضش به سختی شنیده میشد لب زد:من زیر قولم نمیزنم.به من قول بده همیشه بخندی.
_تو چی؟تو نمیخوای بهم قولی بدی؟
_چرا...من بهت قول میدم که هیچوقت نذارم اتفاقی برام بیوفته.هیچوقت نذارم بابا بلایی که سرِ جائو آورد سر من بیاره...
و نگاه خیره و چشمای گرد مادرش رو دید و در جوابش فقط لبخند زد.
همیشه میخواست مادرش رو شاد و خندون ببینه.معمولا هم همینطور بود اما مواقعی که پدرش تصمیم به انجام کاری خلاف خواستهش میگرفت همه چیز به هم میریخت و ترس بزرگی به دل مادر مهربونش راه پیدا میکرد.ترسی که از خاطرهای تلخ سرچشمه میگرفت...
_جانجان...
با صدای مادرش از فکر بیرون اومد و سرشو آروم تکون داد.شییو از کنارش گذشت و به درون اتاق پا گذاشت.جلوتر رفت و روی تخت تنها پسرش رو به کمد بزرگ توی اتاق نشست و بالاخره خودشو راضی کرد تا سوالی که چند ماه ذهنشو مشغول کرده بود رو بپرسه.دستشو بالا آورد و با نشون دادن کمد پرسید:تو این کمد چیا داری؟
جان چند گامی به سمت مادرش برداشت و با تردید لب زد:لباس...
_میدونم لباسه.میخوام بدونم به غیر از لباسای خودت دیگه چیا توشه!؟
با اینکه حدس میزد منظور مادرش چیه و همین باعث ترسش شده بود شونه بالا انداخت و با بیخیالی لب زد:هیچی...
_تا جایی که من یادمه از بچگی بهتون یاد داده بودم چیزی رو ازم پنهان نکنید.
_من چیزی رو پنهان نمیکنم.
_برادرتم همینو گفت...وقتی ازش پرسیدم چیو پنهان میکنی گفت هیچی...ولی یک ماه بعدِ مرگش همونی که ازم پنهانش کرده بود اومد در خونه و بهم گفت من مقصر مرگشم.گفت من باعث مرگ پسرم شدم چون پشتش نبودم و نذاشتم به چیزی که میخواد برسه!
_مامان...
_همون روز به خودم قول دادم،قسم خوردم که هرگز نذارم تو چیزی رو ازم پنهان کنی.
دو قدم باقیمونده رو جلو رفت و جلوی پای مادرش روی زمین زانو زد.دستاشو روی دستای مادرش گذاشت و گفت:بهت قول دادم هیچی تکرار نشه!
_میدونم...اونم بهم قول داد مراقب خودش باشه،خیلی با دامین بحث نکنه،اگه مشکلی داره به من بگه اما...
_مامان خودت بهتر میدونی که...
_چون بهتر میدونم دارم میگم که بدونی اگر تو هم راه اونو بری...
دستشو از زیر دست پسرش بیرون کشید تا اشکایی که صورتشو خیس کرده بودن پاک کنه.همونطور که انگشتاشو زیر چشمش میکشید با بغضی که تازه برای بار چندم توی گلوش شکل گرفته بود ادامه داد:پسر من...کسی که بیست و پنج سال با همهی وجودم براش زحمت کشیدم تا همیشه خندههاشو ببینم دلیل خندههاشو ازم پنهان کرد و تهش فقط یه نامه ازش برام موند.
_مامان چرا یاد اینا افتادی؟حرف من اشتباه بود نباید یادت میاوردم ببخشید!
اما انگار مادرش هیچی نمیشنید و فقط میخواست بعد از مدتها حس دردناک دلتنگیش رو بیرون بریزه تا شاید پسر کوچیکش دیگه راه برادر بزرگش رو نره و بعد از چند ماه بهش بگه چرا برای اولینبار توی این بیست و سه سال در کمدش رو به روی مادرش قفل کرده!
_توی نامه نوشته بود دختر خیلی خوشگلیه...یک ماه بعد که اومد دنبال وسایلش هنوزم خوشگل بود ولی دیگه شبیه زندهها نبود.
_مامان خواهش میکنم دیگه ادامه نده!
با صدای بلند و لرزون پسرش بقیهی حرفشو فراموش کرد.سرشو سمتش برگردوند تا فقط یک بار دیگه چیزی که باید رو بگه...
_اگر چیزی هست،پیش از اینکه دامین بفهمه به من بگو.اگر نمیخوای بری سر قرار دلیلشو به من بگو.اگر میترسی و به همین خاطره که داری چیزی رو ازم پنهان میکنی بهم بگو.جانجان خواهش میکنم نذار از تو هم فقط یه نامه برام بمونه...
پیش از اینکه جان بتونه چیزی بگه از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با بسته شدن در جان سرشو روی تخت گذاشت و توی دلش نالید:چطور وقتی خودم ازش مطمئن نیستم بهت بگم؟مامان چطور وقتی جائو عاشق یه دختر شده بود و بهت نگفت؛از من توقع داری از حسی که خودم هنوز نمیشناسمش بهت بگم؟چطور بگم نزدیک پنج ماهه که هر شب و هر روز صورت یه پسر موطلایی جلو چشمامه؟چطور بگم صدای جانگا گفتناش هنوز تو گوشامه؟چطور حسی که فکر میکردم فقط یه لحظهست و بعد برگشتنم دیگه هیچی ازش یادم نمیمونه هر روز از روز پیش بیشتر و بزرگتر میشه؟چطور...
سرشو بالا آورد و به سمت کمد برگشت.به کمک دستاش بلند شد و خودشو به کمد لباساش رسوند.درشو باز کرد و جعبهی سفید رنگی که کف کمد گذاشته بود رو جلو کشید.بعد از برداشتن در جعبه کت سفیدی که امضای خودش روی سینهش بود رو بیرون کشید و درحالی که نگاهش به نوشتهی سیاهرنگ خیره بود و دو طرف کت رو توی مُشتاش میفشرد لب زد:پرنس مو طلایی این چه کاری بود که با من کردی؟چرا هرکاری میکنم نمیتونم فراموشت کنم؟
سرشو بلند کرد و کت رو طوری که امضاش مشخص باشه روی دست چپش انداخت.به کت و شلوارهای توی کمد نگاه کرد دست آزادشو جلو برد و اونا رو از هر دوطرف کنار زد تا بالاخره نگاهش به صورت خندون پسر مو طلایی توی نقاشی افتاد.در حالی که آروم آروم لبخند روی لبش شکل میگرفت به زمزمهی افکارش ادامه داد:تو باعث شدی من که بعد از مرگ جائوگا قلممو دستم نگرفته بودم عکستو بکشم.فکر میکردم هیچی ازت یادم نیست و نمیتونم بِکِشمت.امیدوار بودم اینطوری باشه اما وقتی تموم شد فهمیدم حتی جای دقیق زخماتم یادم مونده.چرا بهم اصرار کردی فراموشت نکنم؟چرا اینکارو باهام کردی مو طلایی؟تو پسری،من پسرم؛تو چطور تونستی اون حرفو بهم بزنی؟چطور؟
*
سرشو بالا گرفت و به پلههایی که به طبقهی دوم میرسید نگاه کرد.بالاخره باید این ماجرا رو یه جایی شروع و تموم میکرد.شاید بهترین راه همین بود تا بالاخره بتونه تکلیف خودشو مشخص کنه.نفس عمیقی کشید و پای راستشو روی پلهی اول گذاشت.پلهها رو یکی یکی بالا رفت و وقتی به پلهی آخر رسید نگاهشو بین دختر و پسرای جوونی که روبروی هم پشت اون چندتا میز نشسته بودن گردوند تا بالاخره شخص مورد نظرشو پیدا کرد.دختر زیبا و قدبلندی که لباس کوتاه صورتیرنگ به تن داشت و منتظرش نشسته بود.لبخندی روی لبش نشسته و جلو رفت.تا به صندلی اون دختر رسید دستشو روی شونهش گذاشت و صداش زد:لیهوا!؟
لیهوا به محض قرار گرفتن دست مردونهای روی شونهش و شنیدن اون صدای آشنا سرشو بلند کرد و تا لبخند روی لبای جان رو دید خودش هم لبخند زد و گفت:فکر کردم نمیای.
جان بیصدا خندید و همزمان با نشستنش روی صندلی سرشو کج کرد و گفت:چرا همچین فکری کردی؟اومدم دوستمو ببینم.
_دوست؟
صداش رنگ ناامیدی گرفت ولی زود به خودش اومد و لبخند زد:آره ما دوستیم ولی بابام گفت که این یه قرارِ...چی بهش میگن؟
_منظورت قرار آشناییه؟ما که با هم آشناییم نیازی به آشنایی نداریم.
_نه منظورم آشنایی نبود؛یعنی هست ولی...
_همش زیر سر بابای منه میدونم.
_جانجان!
_چی میخوای بگی؟
_خب...بابات میخواد که ما...
_اینو خودم میدونم.با جائو هم همینکارو کرد.تا حس کرد قراره اونی بشه که نمیخواد همه چیزو به نفع خودش برنامهریزی کرد.
از حرفای جان چیز خوبی دستگیرش نشد.دستاشو تو هم قفل کرد و لبشو آروم زیر دندونش کشید تا بتونه کمی به نتیجه برسه اما شاید دلش نمیخواست!
_منظورت چیه؟
_مشخص نیست؟چرا باید من و تو رو بفرستن اینجا سر قرار؟
_خب این که معلومه.من منظور تو رو نمیفهمم.
نمیخواست چیزی بگه.شاید اگر میگفت که توی سرش چی میگذره پشیمون میشد.برای همین سعی کرد رُک باشه:لیهوا...نمیتونم بگم پس نپرس.
_یعنی چی که نمیتونی بگی؟از کی تا حالا؟
_لیهوا گفتم نمیتونم بگم خواهش میکنم ادامه نده.
_تا نگی جریان چیه بیخیال نمیشم.
با اینکه اصلا دلش نمیخواست بدونه تو سرش چی میگذره اما نمیتونست به عنوان یه دوست چشمشو روی ناراحتی دوستش ببنده و همینم باعث شد خودشو جلو بکشه و بگه:جانجان ما از بچگی با هم دوستیم.من تو رو بهتر از خودت میشناسم.وقتی به من نمیگی چی تو سرت میگذره یعنی ماجرا خیلی بزرگه.
_مهم نیست...
_دروغ نگو!باهام حرف بزن مگه من دوستت نیستم؟
جان میترسید چیزی بگه.هیچ دلش نمیخواست بهترین دوستش ازش ناامید بشه اما نگفتنش هم دردی رو دوا نمیکرد
_لیهوا...
_اینقدر کشش نده بگو ببینم چی شده؟دارم میترسم دیگه.
پلکاشو روی هم گذاشت و سعی کرد کلماتو توی ذهنش مرتب کنه تا شاید بتونه حرفشو کوتاه بیان کنه!
_چند ماهه یه چیزی...یعنی یه کسی ذهنمو درگیر کرده.
_یه...کسی؟
همیشه با خودش میگفت که جان دوستشه و نباید این حس رو بهش داشته باشه اما جان ایدهآلترین شخصی بود که اطرافش میدید و این باعث پدید اومدن این حس شد و حالا همون حسِ دوستداشتن دلیل سست شدن بدنش بود.
_من...واقعا نمیدونم چطور انقدر درگیرش شدم!
میدونست که باید چیزی بگه ولی نمیتونست.هرگز فکرشو نمیکرد این حرفو از جان بشنوه اما حالا تنها فکری که تو ذهنش میچرخید این بود که...
_خوش به حالش...
_چی؟
سعی کرد لبخند بزنه و بدنشو از اون حالت خمیدگی و سستی بیرون بیاره.
_گفتم خوش به حالش...
لبخندی از خنده رو لب جان نشست و گفت:من هنوز نگفتم به چی فکر میکنم.
_بیست و سه ساله میشناسمت...
درحالی که خندهش اوج میگرفت گفت:چقدر اینو تکرار میکنی!فهمیدم منو میشناسی.
_نه نمیفهمی...
_چی میخوای بگی؟
لیهوا سعی کرد لبخند روی لبش بشونه.با دقت بیشتری تمام اجزای صورت جان رو از نظر گذروند.با پایینتر اومدن نگاهش و رسیدن به دستای گره شدهش سرشو تکون داد و گفت:چند وقته عوض شدی.من بچه نیستم جانجان.این رفتارت،این گوشهگیری کردنات یعنی یه چیزی هست که همه ازش بیخبرن.
_خب دیگه فهمیدم منو میشناسی.نظرت چیه به جای این حرفا بحثو عوض کنی؟
_باشه عوض میکنم.کجا دیدیش؟
_لیهوا میدونی چیه؟اشتباه کردم حرف زدم...
_میخوای بریم بیرون هم قدم بزنیم هم حرف بزنیم؟
_نه...من برمیگردم خونه و میگم با هم کنار نمیایم...
_مطمئنی منم همین فکرو میکنم؟
_بس کن لیهوا...من حال خوشی ندارم واقعا.
_خب حرف بزن.بگو تو سرت چی میگذره!
_نمیخوام!
واقعا از این همه مقاومت جان متعجب بود!چطور حاضر نبود به اون چیزی بگه؟مگه بهترین دوستش نبود؟این رفتار اذیتش میکرد.دلش نمیخواست دیگه بمونه و اون وضع رو تحمل کنه.
_پس من میرم.
کیفشو برداشت و از روی صندلی بلند شد.تا از پشت میز کنار رفت جان از جا پرید و با دلخوری نالید:چرا قهر میکنی؟این چه رفتاریه لیهوا؟
لیهوا میخواست داد بزنه اما فقط توی دلش نالید:این همه سال جلوی چشمت بودم اما منو ندیدی.حالا میگی یکی که معلوم نیست کیه و از کجا اومده چند ماهه که ذهنتو درگیر کرده.من هیچوقت تو رو حق خودم نمیدونستم ولی...چرا ازم دور شدی؟چرا؟
ولی همهی ایا رو توی دلش نگه داشت و چیز دیگهای رو به زبون آورد.
_وقتی باهام حرف نمیزنی چرا من باید بمونم؟
_باور کن نمیتونم...خودمم نمیدونم...
لیهوا دندوناشو روی هم فشار داد و دستشو دور دستهی کیفش مشت کرد:خب نگو.اصراری نیست...
چند گامی به جلو برداشت و همین که از جلوی جان گذشت مچ دستش اسیر دست جان شد و صدای دلگیرش رو شنید:حالم خوب نیست لیهوا!
بهش چپچپ نگاه کرد و با بیخیالی ظاهری گفت:میگی چیکار کنم؟وقتی خودت نمیخوای کاری بکنی من چی بگم؟
جان به همهی افکارش شک داشت.نمیدونست میتونه حسشو به زبون بیاره یا نه!نمیدونست میخواد به کسی درمورد حس ناشناختهای که به یه پسر داره بگه یا نه؟فقط حس میکرد بیشتر از این نمیتونه این درگیری دل و عقلش رو تحمل کنه.کمی پاشو روی زمین به جلو کشید و لب زد:کمکم کن.خواهش میکنم!
لیهوا میخواست بره اما نمیتونست.شاید اگر هر کس دیگهای به جز اون ازش درخواست کمک میکرد به آسونی از کنارش میگذشت ولی جان فرق داشت.دوست دوران کودکیش اینطور ازش درخواست کمک میکرد و اون رد میکرد؟شدنی نبود!
_چیکار کنم؟
_کمکم کن...
به سمت جان برگشت و با اخمی که تازه میون ابروهاش نشسته بود غرید:خب آخه چه کمکی کنم وقتی هیچی نمیدونم؟هیچی بهم نمیگی اونوقت توقع داری من معجزه کنم؟جان تو چته؟
_خودمم میخوام همینو بدونم.
لیهوا اخم کرد و با درموندگی اسمشو صدا زد که جان به چشماش خیره شد و بالاخره تصمیمشو گرفت.
_میشه فقط با هم حرف بزنیم؟
_الان داریم چیکار میکنیم؟
_نه... فقط حرف بزنیم،مثل همیشه.
شاید راه دیگهای نبود!جان جواب سوالاشو نمیداد اما میدونست که اگر به عنوان لیهوا،دوست بچگیش باهاش حرف بزنه و مثل همیشه از اتفاقات اطرافشون تعریف کنن شاید بالاخره موضوعی توجهشو جلب کنه.با اینکه سخت بود لبخندی زد و به پلهها اشاره کرد:بریم بیرون.
_لیهوا؟!
_رو حرف من حرف نزن که حوصلهتو ندارم.اینجا دارم خفه میشم به هوای آزاد احتیاج دارم.میای بیرون یا خودم برم؟
به ناچار حرفشو قبول کرد و دنبالش راه افتاد.با هم از پلهها پایین رفتن و به سمت در خروجی راه افتادن.جان امیدوار بود که لیهوا خیلی باهاش بحث نکنه اما به محض خروجشون و رسیدن به فضای باز بیرون از ساختمون به سمت جان چرخید و با هیجان شروع به حرف زدن کرد:جانجان یادته گفته بودم میخوام کارمو عوض کنم؟چند روز پیش رفتم برای مصاحبه تو یه هتل...
بالاخره لبخندی واقعی روی لب جان نشست.ابروهاشو بالا داد و سرشو کج کرد.لیهوا با دیدن این حالت چهرهش خندید و غرولند کرد:چرا اینطوری نگام میکنی؟خب الان تازه فهمیدم همیشه باید چیکار میکردم!
_من همیشه بهت میگفتم باید چیکار کنی ولی اصلا برات اهمیت نداشت.
_خواهش میکنم سرزنشم نکن!
_من سرزنشت نکردم اتفاقا خیلیم خوشحالم که بالاخره تونستی کاری که این همه وقت میخواستی رو انجام بدی.ولی...
روی کلمهی آخرش تاکید زیادی داشت و لیهوا رو کنجکاو کرد که ادامهی حرفشو هرچه سریعتر بشنوه برای همین همونطور که کنار هم به جلو حرکت میکردن سرشو به سمت جان برگردوند و پرسید:ولی چی؟
_ولی خیلی مشتاقم بدونم چی باعث شده تو بالاخره یادت بیوفته که خودتم خواستههایی داری...
لیهوا از همون سالهای اول فهمید خانوادهی شیائو یه تفاوت بزرگ با خانوادهی خودش دارن و اونم اختلاف شدید بین پدر خانواده و بقیهست.میدونست روزی نیست که سر کوچکترین مسائل دعوایی راه نیوفته و در مقابل،خانوادهی سه نفرهی خودش همیشه با هم همراه بودن.خواستههایی شبیه به هم داشتن و همین باعث آرامش فضای خونه میشد و اینو فراموش کرده بودن که همه شبیه هم نیستن.گاهی خواستهها متفاوته و بالاخره خانوادهی همیشه آروم جانگ هم میتونن اختلاف داشته باشن؛اختلاف بر سر علاقه و شغل آینده...
_فقط همین یه بار خواستهم با بابام متفاوت بود..
_میدونم...
_همین؟جانجان نمیخوای حرف دیگهای بزنی؟
_مثلا چی باید بگم؟بگم چرا بالاخره یادت افتاد بری دنبال کاری که دوست داری؟
_نه ولی...جانجان تو چته؟چرا حرف نمیزنی؟
_دوباره شروع نکن...خب داشتی میگفتی!
_نه الان نوبت توئه که بگی.همیشه من حرف زدم امروز تو باید بگی.
پاهای جان از حرکت ایستاد و با اخمی که همون لحظه بین ابروهاش نشسته بود به لیهوا زل زد.وقتی نگاه جدی و اخمشو دید غر زد:داری دیوونم میکنی لیهوا!
اما لیهوا کم نیاورد و با همون اخم بدون اینکه نگاه ازش بگیره گامی به جلو برداشت.روبروش ایستاد صداشو بالاتر برد:تویی که داری منو دیوونه میکنی.حالا که اومدیم بیرون و داریم مثل همیشه با هم حرف میزنیم.پس دیگه چته؟بهت میگم بگو میگی نمیخوام،میگم خب حرف بزنیم میگی نمیخوام،خودت گفتی مثل همیشه حرف بزنیم گفتم باشه،اومدیم بیرون دارم برات تعریف میکنم چی شده به جای تشویقم داری سرزنشم میکنی...اینکه تو همیشه برعکس بقیه بودی چه ربطی به من داره؟
_لیهوا!
_اینقدر اینجوری صدام نزن.
_پس چی بگم؟این اسمته.
_وقتی اسممو با عصبانیت صدا میزنی از خودم بدم میاد!
لحظهای هردو ساکت شدن.برای اولین بار خیلی جدی صداشون بالا رفته بود و این چیزی نبود که میخواستن.هردو با نگاهی غمگین به هم خیره شدن و جان چند لحظهای به حرفای لیهوا فکر کرد.اون بهترین دوستش بود و همیشه بهترین دوستش میموند پس نباید اونو از خودش دلخور میکرد.سرشو کمی پایین آورد و لب زد:ببخش...نباید عصبانی میشدم تو که کاری نکردی.
با دیدن اون حالت جان دلش گرفت.همیشه آرزو میکرد اولین کسی باشه که از حرف دل جان باخبر میشه اما تا چند سال پیش همیشه دوم بود و توی اون چند سال هم میدونست تنها حرف ناگفتهش دلتنگی برای برادر بزرگشه اما حالا وضع فرق میکرد.ذهن و دل جان درگیر کسی بود که اون هیچی ازش نمیدونست.همیشه آرزو داشت اون شخص خودش باشه اما انگار باز هم باید از خواستههاش میگذشت!
_چیکار کنم که باهام حرف بزنی؟
_نمیدونم!واقعا نمیتونم.
_یعنی منم واست مثل بقیهام؟
جان سرشو بلند کرد و به چشمای غمگین دختر روبروش نگاه کرد.بعد از چند لحظه سبک سنگین کردن همه چیز با قاطعیت حرفشو رد کرد.
_معلومه که نه!من بعد از جائو جز تو دیگه دوستی ندارم.
_پس لطفا بهم بگو...اگه میگی من دوستتم بهم بگو چی داره اذیتت میکنه؟شاید بتونم کمکت کنم!
_هیچکس نمیتونه کمکم کنه.
_باشه،اصلا کمکت نمیکنم.
با تعجب بهش نگاه کرد و لب زد:چه سریع نظرت عوض شد!
_وقتی تو باهام راه نمیای پس من باید راهمو عوض کنم.نمیخوای بگی نگو ولی اگر بدون گفتن به من کاری کردی و بعد تازه اومدی بهم خبر دادی دیگه باهات حرف نمیزنم.
جان لب باز کرد حرفی بزنه که صدای زنگ موبایل لیهوا بلند شد.در جواب اخم لیهوا لبخند زد و به کیفش اشاره کرد.
_جواب بده ما وقت زیاد داریم.
اما لیهوا جدیتر از اون بود که با لبخند جان آروم بشه.دستشو توی کیفش برد و بدون اینکه حتی بیرونش بیاره تماس رو قطع کرد.با نگاهش دلخوریشو نشون داد ولی با این همه باز صداشو بالا برد و غرید:نخیر اشتباه نکن؛وقت زیاد نداریم.چون من دیگه تحمل این نمیدونم،نمیتونماتو ندارم.من میرم تو هم همینجا وایسا هی بگو نمیدونم،نمیتونم!
جان وقتی که لیهوا بهش پشت کرد و با عجله ازش دور شد تازه فهمید چقدر به حضور یه دوست احتیاج داره!خودش خوب میدونست باید حرف بزنه تا کسی که ازش کمک میخواد بتونه کمکش کنه اما حتی نمیدونست چی بگه؟!نمیتونست افکارشو جمع کنه تا مشکل اصلیشو به زبون بیاره.تنها چیزی که میفهمید حال بدش بود که حتی دربارهی اونم نمیتونست حرف بزنه.نمیدونست ترسیده یا نه!؟نمیدونست احساس تنهایی میکنه یا...!به قدری درگیری ذهنی داشت که حتی نمیدونست بین چه احساساتی گیر کرده؟!شاید فقط به کسی نیاز داشت که بیتوجه به رفتار عجیبش،بدون کنجکاوی برای کشف افکارش پیشش باشه و باهاش حرف بزنه.کاری که اون و برادرش برای هم انجام میدادن...برادرش!حتما اینبار هم بهترین همراه و همدمش برادرش بود!
*
دسته گل رز سفید توی دستش رو بالا آورد و روی هردو دستش گرفت نگاهی بهش انداخت و گامهای بلندی به جلو برداشت.نگاهشو میون سنگهای بزرگ سفید رنگ و نوشتههای روشون گردوند و لب زد:اینجا از دنیای زندهها هم شلوغتره!
بعد از چند گام که جلو رفت نگاهش روی سنگ مورد نظرش ثابت موند و لبخند به لبش اومد.گامهاش رو بلندتر و سربعتر برداشت با عجله از میون همهی اون سنگا گذشت تا بالاخره تونست اسم برادرش رو واضح از روی سنگ بخونه «یادبود شیائوجائو»
آروم و سر به زیر رو به سنگ ایستاد و گفت:روز خوش برادر!
بلافاصله خم شد و دستهگل رو پایین سنگ یادبود گذاشت و همونطور که میایستاد زمزمه کرد:حتما هنوزم عاشق رز سفیدی...واقعا گل زیباییه.
همین که راست ایستاد سرشو بالا گرفت و نگاهی به آسمون انداخت خورشید درست بالای سرش بهش میتابید.لبخند محوی روی لبش نشست و گفت:الان ظهره حتما مامان نگرانم میشه...
دوباره سرشو پایین انداخت و ادامه داد:میترسه منم مثل تو از دست بده.
میدونست برای درد دل کردن با برادرش زمان زیادی نیاز داره پس نمیتونست تمام روز رو بایسته و باید جایی برای نشستن پیدا میکرد.نگاهی به اطراف انداخت جایی برای نشستن نزدیک برادرش نبود پس تنها راه باقی مونده نشستن روی زمین بود که بلافاصله انجامش داد.با گذاشتن دست چپش روی زمین به سنگ تکیه کرد و نشست.پاهاشو خم کرد و کمی به سمت راست خم شده و پهلوشو به سنگ تکیه داد.امیدوار بود از اون حالت نشستن زیاد خسته نشه.زانوهاشو خم کرد،خودشو جلو کشید و دستاشو دورشون حلقه کرد.سرشو سمت سنگ برگردوند و همونطور که به اسم برادرش خیره بود پرسید:جائوگا!هنوزم اون میاد پیشت؟
چند لحظه سکوت کرد و در حالی که سعی میکرد با نشوندن لبخند روی لبش بغض توی گلوشو قورت بده ادامه داد:این چه سوالیه میپرسم؟اصلا من چیکار به رابطهی شما دوتا دارم؟ولی جائوگا میشه تو به من کمک کنی؟میدونم اون وقتی که من باید بهت کمک میکردم نکردم.خب به قول خودت من برادر کوچیکه بودم نمیشد همه چیزو بهم بگی ولی تو که برادر بزرگهای میشه به برادر کوچیکه کمک کنی؟تو که یه روز مثل من بودی...
اشکی که دیدشو تار کرده بود رو با بستن پلکاش کنار زد.دو قطره اشک از هردو چشمش روی گونهش افتاد و با صدای لرزون از بغض ادامه داد:میدونم شرایط من بدتره.میدونم حتما پیش خودت میگی جان دیوونه شده ولی من حس میکنم...
برای به زبون آوردن احساسش تردید داشت.هنوز فکر میکرد اشتباه میکنه و حسی که به اون پسر موطلایی داره فقط یه...حتی نمیدونست توی فکرش چه اسمی میتونه روی اون حس بذاره!شاید باید وقت بیشتری رو صرف فکر کردن و فهمیدن اون حس میکرد اما حالا وقت فکر کردن نبود.بعد مدتها اومده بود پیش تنها برادرش،نمیتونست وقتشو الکی هدر بده باید حرف میزد حتی اگر حرفاش عجیب باشن و مثل دیوونهها بنظر بیاد.بیشتر خم شد و سرشو روی زانوهاش گذاشت.پلکاشو بست و شروع کرد به حرف زدن...
_بیا مثل قبل تو بشین و من سرمو بذارم رو شونهت با هم زل بزنیم به دیوار سفید اتاقمون و شب تا صبح همینطور با هم حرف بزنیم.تو از درس و دانشگاه و دخترای خوشگلش بگو منم از آهنگای جدید و دوستام و دوستدختراشون میگم...جائوگا چرا همون موقع نفهمیدم؟تو که خودت چندتا دوستدختر داشتی چرا برات عجیب نبود که من هیچوقت با هیچکس رابطه نداشتم؟نکنه واقعا من...
پلکاشو باز کرد و سرشو از روی زانوهاش برداشت.به اسم برادرش خیره شد.
_اینطور نیست مگه نه؟جائوگا بگو که من عادیَم...خواهش میکنم بگو دارم اشتباه میکنم.حرف بزن جائوگا!بهم بگو اون حسی که من به موطلایی دارم عشق نیست.بگو...تو هیچوقت دروغ نمیگی؛پنهونکاری میکنی ولی دروغ نمیگی.خواهش میکنم بگو دیوونه شدم و زود خوب میشم.حرف بزن گا...پاشو حرف بزن...بلند شو بهم ثابت کن که منم مثل تو میتونم عاشق دخترا بشم...چرا حرف نمیزنی؟جائوگا چرا...چرا کمکم نمیکنی؟چرا میذاری اینجوری زجر بکشم؟چرا نیستی که بغلم کنی؟چرا من بی تو اینقدر تنهام؟
بیتوجه به جایی که نشسته بود و امکان داشت کسی اونو ببینه دو دستشو روی سنگ سفید کنارش گذاشته و صداشو بالا برده بود.داد میزد و گاهی دستشو روی صورت خیس از اشکش میکشید.در نهایت نتونست ادامه بده و سرشو روی دستاش گذاشت.از ته دل گریه کرد و حتی متوجه صدای قدمای کسی که از پشت بهش نزدیک میشد؛نبود.
*
YOU ARE READING
مو طلایی(blonde)
Fanfictionاگر دو نفر با گذشتهای دردناک و غمانگیز عاشق هم بشن و آیندهشون تحت تاثیر گذشتهی تلخ قرار بگیره... آیا ممکنه بدون کنار گذاشتن اون گذشته آیندهی دلخواهی رو برای خودشون رقم بزنن؟ جانگا خواهش میکنم خوب باش... میدونم چیکار کردم... میدونم دارم چیکار م...