ch.19

10 4 3
                                    

قاشقش رو توی سوپ فرو برد و کمی اون رو هم زد.آماده بود تا چیزی رو به زبون بیاره ولی خودش هم برای گفتنش تردید داشت.لب باز کرد ولی زود پشیمون شده و نفسش رو با کلافگی فوت کرد.ییبو که روبروش نشسته بود این حال و رفتار جان رو میدید ولی نمیخواست اونو وادار به گفتن چیزی کنه.نگرانش بود ولی این رو هم میدونست که با حرف زدن هیچ چیزی درست نمیشه.دلش نمیخواست از اون خونه بیرون بره؛هر چیزی هم که پیش میومد باز خیالش راحت بود که به جان نزدیکه.همین فکر توی سرش میچرخید که خیره به دست جان نفسی گرفت و گفت:میخوای امشبم بمونم؟
از حرکت ایستادن دست جان وادارش کرد نگاهش رو بالاتر ببره و خیره به نگاه پرسشگرانه‌ی جان دوباره حرفش رو تکرار کنه.
_میگم…بهتر نیست امشبم بمونم؟
_بخاطر وضعیت لبت میگی یا دلیل دیگه‌ای داری؟
نگاه جان دیگه اون غم یا شرمندگی رو در خودش نداشت.نمیخواست اون رو توی اون حالت ببینه ولی ترسی که از نگاه جدی و سرد جان به جونش افتاده بود رو هم نمیتونست تاب بیاره برای همین برای توجیه چیزی که گفته شونه بالا انداخت و جواب داد:هم بخاطر اون هم…دلم نمیخواد از پیشت برم.
_دلت نمیخواد از پیش من بری یا نمیخوای برگردی سر کار؟
لحن مچ‌گیرانه‌ی جان عصبیش کرد و اخم میون ابروهاش نشوند.
_چی میخوای بگی؟چرا درست حرفتو نمیزنی؟
_مطمئنی میخوای بشنوی؟
_بهتر از این گوشه و کنایه‌هاست.
_کنایه‌ای در کار نیست ییبو!تو بد برداشت کردی.
_من شش ساله میشناسمت،باهات زندگی کردم.از نگاهت حرفاتو میخونم…
هیچ دلش نمیخواست ییبو رو ناراحت کنه ولی هنوز نمیتونست با خودش کنار بیاد.هنوز نمیتونست هیچ چیزی رو بپذیره و راهی هم جز حرف کشیدن از ییبو پیدا نمیکرد.تنها راه رسیدن به اطمینان از تصمیمش همین کاری بود که داشت انجام میداد.با اخم قاشقش رو رها کرده و صداش رو بالاتر برد:بگو ببینم چی میخونی؟میتونی ببینی چه حرفایی دارم که نتونستم به زبون بیارم؟
_چرا خودت نمیگی؟
_مطمئنی میخوای از من بشنوی که هردوتامون گند زدیم به زندگی خودمون؟!
نفس تو سینه‌ش حبس شد.از این که سرش داد زده بود یا با عصبانیت اون رو به چیزی متهم میکرد ناراحت نبود.وحشتش از این بود که خودش رو هم مقصر میدونست!
_جان‌گا…این تصمیم من بود…
_تصمیم غلطی بود و کار منم از تصمیم تو غلط‌تر…
با درموندگی سرش رو پایین انداخته و خیره به ظرف سوپ نالید:احمق بودم که فکر کردم همه چیز زود تموم میشه.
از روی صندلیش بلند شد تا سمت جان بره که اون زودتر از جا بلند شد و با تکون دادن دستش رو به ییبو داد زد:بس کن ییبو!دیگه بسه.دیگه نمیخوام تو این حماقت دست و پا بزنم.
_کدوم حماقت؟
_نمیدونی از چی دارم حرف میزنم؟
ییبو با این که همه چیز رو حتی بهتر از جان میدونست هنوز نمیخواست بپذیره که جان چیزی میدونه برای همین خودشو به ندونستن زد و سرش رو تکون داد.
_معلومه که نه!چیو باید بدونم؟یکم آروم باش تا بتونیم با هم حرف بزنیم…
جان که دیگه کم آورده بود بی اون که به چیزی فکر کنه با همه‌ی توان مشتش رو روی میز کوبیده و از ته دل فریاد زد:دارم درباره‌ی انتقام مرگ ونهان حرف میزنم…سه سال پیش ونهان تو یه تصادف جونشو از دست داد.از اون روز سه ساله که من هر روز دارم میمیرم و باز بخاطر حرفی که سه سال پیش زدم خفه خون گرفتم.من چجوری باید ثابت کنم از کارم پشیمونم؟چجوری بهت بفهمونم انتقام مرگ ونهانو داری از خودمون دوتا میگیری؟
لحظه‌ای نفس کم آورد و ساکت شد ولی تا ییبو پا پیش گذاشت دوباره داد و فریاد رو از سر گرفت.
_بهت هشدار دادم حرف بابامو باور نکنی!گفتی حواسم به خودم هست.گفتم با این کارِت اون حرومزاده رو به خواسته‌ش میرسونی؛گفتی نمیذارم به خواسته‌ش برسه.گفتم ازم دور میشی؛گفتی زود به زود همدیگه رو میبینیم.گفتم میترسم از دستت بدم؛قول دادی تا نفس آخر باهام بمونی…تو گفتی و من باور کردم.من…باور کردم ییبو!
با خشمی که از خودش داشت بار دیگه دستش رو روی میز فرود آورد و خیره به صورت خیس از اشک ییبو مشت به سینه‌ش کوبیده و فریاد زد:منِ احمق تو رو باور کردم ییبو!با خودم گفتم موطلایی بهم دروغ نمیگه.گفتم اگر احساس خطر کنه بهم میگه.باور کردم که راستشو میگی…من باورت کردم که موطلاییمو بهت سپردم ییبو!ولی تو هر روز بیشتر ازم گرفتیش.تو اونو ازم گرفتی!من موطلاییمو از تو میخوام ییبو!موطلایی منو بهم برگردون…
هیچ توانی توی تنش نمونده بود که حتی بتونه واژه‌ای رو به زبون بیاره.انگشتاش تکون میخوردن به امید این که بتونه دستشو برای گرفتن دست جان بلند کنه ولی همه‌ی بدنش خشک شده بود.حرفای جان پشت سر هم توی ذهنش تکرار میشدن و حالشو بدتر میکردن.جان حق داشت!به کسی اعتماد کرده بود که حاضر بود برای رسیدن به خواسته‌ی خودش هر بهایی رو بپردازه.با این حال میدونست که بودن جان حتی اگر دیگه اونو نخواد ارزشش رو داره.
_چرا خشکت زده؟نمیخوای هیچی بگی؟نمیخوای بگی با اعتماد من چیکار کردی؟ییبو؟کو اون چیزایی که وعده‌شونو دادی؟کجاست اون آرامشی که دنبالش بودی؟یکی از چیزایی که سه سال پیش بهم قولشونو دادی رو بهم نشون بده تا بازم باورت کنم.میدونی که این کارو میکنم ییبو!اگه بدونم فقط یه کارو درست انجام دادی بازم باورت میکنم.
به سختی لب باز کرد و یک کلمه پرسید:چی؟
جان که امیدوار بود پاسخ دلخواهش رو بگیره از کنار میز گذشت و خودش رو به ییبو رسوند.روبروش ایستاد و خیره به چشمای سرخش با تردید و وحشت لب زد:فقط بگو نذاشتی بهت آسیبی برسه…
خودش رو برای چیز دیگه‌ای آماده کرده بود.باز هم تنها راهش سکوت بود ولی با شنیدن سوال جان همه‌ی برنامه‌هاش به هم ریخت.سکوت نمیتونست اون رو به جواب سوالاتش برسونه.
_این چیزیه که میخوای بدونی؟
_فقط همینو بهم بگو تا همین امشب برگردم بیجینگ.میرم و مثل همیشه یه ماه دیگه میام…
چیزی که توی ذهنش میگشت رو نمیتونست همونجا نگه داره.سوالی که توی ذهنش میگشت جلوی سکوتش رو گرفت.
_نمیخوای بدونی به خواسته‌ش رسیده یا نه؟
نمیتونست به خودش دروغ بگه.امیدوار بود اینطور نباشه ولی ترس بزرگتری وجودش رو فرا گرفته بود که بخاطرش میتونست هر چیزی رو بپذیره.
_فقط چیزی که ازت خواستمو بگو.
ییبو لب باز کرد جوابشو بده ولی از جواب دادن پشیمون شد و به جای اون چشماش رو به نگاه پر از خواهش جان دوخت و لب زد:نمیخوام دروغ بگم ولی روی راست گفتنم ندارم…
همین بس بود تا دنیا روی سر جان خراب بشه.تنها امیدش همین بود که اون هم ناامید شد!مهم‌ترین سوالش جواب منفی گرفته بود پس دیگه چی میموند؟دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت پس چرا باید معطل میکرد؟
_لباستو بپوش باید بریم.
ییبو که خودش رو برای ادامه‌ی اون بحث آماده کرده بود شگفت‌زده به جان که در چشم به هم زدنی خودش رو به اتاق رسونده بود نگاه کرد و خواست چیزی بگه که جان از توی اتاق داد زد:وانگ‌ییبو…اومدی؟
خودش هم نفهمید چرا دیگه چیزی نپرسید و فقط کاری که جان بهش گفته بود رو انجام داد ولی میدونست که امیدواره دیگه حتی یک لحظه هم از جان دور نمونه.چه به دلیل کار و چه انتقام یا هر چیز دیگه‌ای…
*
تا لحظه‌ای که ماشین توی پارکینگ هتل پارک شده و خاموش شد هیچکدوم حرفی نزدن.هیچ حرفی با هم نداشتن!ییبو دیگه از پرسیدن میترسید و جان برنامه‌ای برای توضیح دادن کاراش نداشت.ناخودآگاه احساسشون با هم هماهنگ شده بود تا با آرامشی ظاهری به سمت عجیب‌ترین پیش‌آمد زندگیشون گام بردارن.
با رسیدنشون به طبقه‌ای که دفتر جانگ‌بین و اتاق ییبو توش قرار داشت جان دست ییبو رو محکم‌تر گرفت و اونو دنبال خودش کشید تا پیش نگاه شگفت‌زده‌ی ییبو خودشو به لی‌هوا که با نگرانی توی راهرو قدم میزد برسونه.
همین که هردو به لی‌هوا رسیدن ییبو بیش از پیش تعجب کرد چون هیچ تعجبی از اومدن جان به اونجا توی نگاه لی‌هوا نمیدید.کمی خودش رو جلوتر کشید و با دقت بیشتری به صورتش نگاه کرد که جان دست دیگه‌ش رو توی جیبش برده و موبایل لی‌هوا رو که از روز پیش دستش بود بهش پس داد و گفت:ممنونم ازت…
لی‌هوا هم اونو ازش گرفت و سرش رو تکون داد.بی اون که توجهی به نگاه پر از سوال ییبو بکنه رو بهش کرد و گفت:به موقع رسیدی…
تازه توجهش به ماسک روی صورت ییبو جلب شد و بدون ادامه دادن حرفش پرسید:چرا ماسک زدی؟
ییبو نیم نگاهی به جان کرد که اون به جاش جواب داد:بخاطر منه…
لی‌هوا چپ‌چپ بهش نگاه کرد و پرسید:فکر نمیکنی یکم دیر باشه؟عکسای دیشبتون همه جا پخش شده.همین مونده تو اخبار تلویزیون اعلام کنن شیائوجان دوست‌پسر داره و یه پسر ده ساله…
_پسر ده ساله؟
ییبو بالاخره به حرف اومد ولی اونقدر با تعجب اون کلمات رو بیان کرد که لباش و تقریباً همه‌ی صورتش تیر کشید و چهره‌ش در هم شد.ابروهای لی‌هوا بالا پرید و ناخودآگاه به جان نگاه کرد.به سادگی میشد حرفشو از نگاهش خوند برای همین هم جان زود شونه بالا انداخت و گفت:من که گفتم بخاطر منه!
اخم لی‌هوا در هم شد و با نگاهی نگران به ییبو خودش رو جلوتر کشید و گفت:باید زودتر آماده شی…
ییبو که تازه کمی از درد راحت شده بود دوباره چشماشو به لی‌هوا دوخت و پرسید:درباره‌ی ییتینگ چی نوشتن؟
این‌بار جان دست ییبو رو کشید و اونو رو به خودش برگردوند.چشماشو به چشمای ییبو دوخت و گفت:هیچ چیز بدی نیست ییبو!اصلا نمیخواد نگران چیزی باشی.همین امشب همه چیز درست میشه.
دستاشو بالا آورد و با گرفتن شونه‌هاش خودش رو جلوتر کشید و گفت:همه چیزو بسپار به من.باشه؟
ییبو هیچی نگفت چون از این حرفش ترسید.نگاهی دقیق به چهره‌ی جان انداخت و با خودش فکر کرد که این جان رو نمیشناسه!رفتارش عجیب شده بود و همزمان دو حس ترس و امنیت رو بهش منتقل میکرد.اگر این رفتار عجیب نبود چه چیز دیگه‌ای میتونست توصیفش کنه؟
جان که نگاه خیره‌ی ییبو رو روی خودش دید با لبخند سر تکون داده و یک دستش رو دور گردن ییبو پیچید.اون رو به خودش نزدیک کرد و با نگاه به راهروی دیگه‌ای که چندین اتاق توش قرار داشتن گفت:بهتره بریم تو اتاق با هم حرف بزنیم.
هردو با هم به سمت اتاق ییبو راه افتادن.حتی میشد گفت خود ییبو جان رو راهنمایی میکرد و با رسیدنشون به در اتاق خودش اون رو باز کرد.شاید اگر کمی دقیق‌تر به رفتارش نگاه میکرد خودش رو درک نمیکرد ولی بودن جان کنارش هیچ جایی برای دقت و فکر کردن نمیذاشت.جان به آدم اشتباهی اعتماد کرده بود ولی اون میدونست که میتونه به جان اعتماد کنه.شاید حتی میتونست اعتراف کنه که نیاز داره از این به بعد به جان تکیه کنه…
_نمیخوای چیزی بپرسی؟
آروم به سمت جان که تازه لبه‌ی تخت نشسته بود حرکت کرد و همزمان با برداشتن ماسک از روی صورتش پرسید:اگر بپرسم چه جوابی میگیرم؟
جان هم نمیدونست چه جوابی میتونه به سوالات ییبو بده برای همین شونه بالا انداخت و گفت:میتونی بپرسی تا مطمئن بشی!
ییبو آروم خندید و درست کنارش روی تخت نشست.سرش رو به سمت نیم‌رخ جان برگردوند و لب زد:فقط یه چیز ازت میخوام…
جان هم سرش رو به سمت ییبو برگردوند و نگاه‌هاشون به هم گره خورد.جان منتظر ادامه‌ی حرف ییبو موند و ییبو هم در جواب نگاهش ادامه داد:بهم قول بده که هیچ آسیبی بهت نمیرسه…
نگاه جان دوباره رنگ غم گرفت ولی گوشه‌ی لبش بالا رفته و زیرلب پرسید:فقط همینو میخوای؟
_بهم قول بده تا دیگه چیزی نپرسم…
_نمیخوای بدونی برای چی اومدم اینجا؟
_تو مثل من نیستی.سر حرفت میمونی؛اینو میدونم!پس بهم قول بده تا یه بار دیگه باورت کنم.
_من چی؟تو حرفاتو زیر پا گذاشتی.حالا ازم میخوای…
_ازت چیزیو میخوام که خودت ازم خواستی.من زیر حرفم زدم ولی تو اینجوری نیستی…جان‌گا مثل موطلایی نیست!
جان میدونست که به سادگی میتونه بهش قول بده ولی بیشتر از ییبو،خودش نگران آینده‌ش بود.راهی که در پیش گرفت بازگشتی نداشت با این حال نمیتونست همه چیز رو رها کنه حتی اگر پایان این راه مرگ بود!میتونست به ییبو قولی بده که خودش از انجامش اطمینان نداشت ولی ییبو راست میگفت…
_جان‌گا مثل موطلایی نیست.پس…قولی نمیدم که بعد از به زبون آوردنش شرمنده بشم.
ییبو دلخور از چیزی که شنیده بی فکر به چیزی که سر زبونش بود خیره به چشمای جان گفت:ولی من از کاری که کردم پشیمون نیستم.
جان نباید به این حرفش واکنش خوبی نشون میداد ولی در کمال ناباوری با لبخند سر تکون داد و همزمان با بلند شدنش از روی تخت گفت:امیدوارم همینجور باشه که میگی!
ییبو که به جواب سوالاتش و از اون بدتر به خواسته‌ش نرسیده بود بلافاصله از جا پریده و با صدای بلندی پرسید:چرا اومدی اینجا؟
جان جلوی آینه ایستاد و دستی به یقیه‌ی پیرهنش کشید.به خودش نگاه کرد و کم‌کم نگاهش رو از توی آینه به ییبو داد.هردو به هم چشم دوخته بودن.یکی با اخم و دیگری با لبخند…
_همه برای چی میان اینجا؟
_اینجا هتله…صاحب هتلم جانگ‌بینه…
_اینجا فقط هتل نیست.اینو تو بهتر از من میدونی!
_خب که چی؟
_یکم فکر کن…جوابت پیش خودته.
نیازی به فکر کردن نبود.خوب میدونست جان به چی اشاره میکنه برای همین با گام‌های بلندی خودش رو به اون رسوند و همین که با کشیدن بازوش روش رو سمت خودش برگردوند با دلخوری غرید:جواب منو بده جان‌گا!تو برای خوشگذرونی اینجا نیومدی!
جان دست ییبو رو پس زد و با آرامش جواب داد:درست میگی؛نیومدم خوش بگذرونم.اومدم خوشی زندگیمو از صاحب این هتل پس بگیرم.
تا ییبو خودش رو جلو کشید جان دست روی سینه‌ش گذاشت و با اشاره به کمد بزرگ توی اتاق گفت:زودتر لباساتو عوض کن باید برگردی سر کار…
ییبو از این رفتار جان عصبی شده بود.نمیخواست این وضعیت یک لحظه بیشتر ادامه پیدا کنه!با شتاب دست جان رو پس زد و بازوش رو توی دستش گرفت.اونو سمت خودش گرفته و با صدای بلندی داد زد:من اینجا کاری جز تو ندارم.یا همین حالا بهم میگی چی تو سرت میگذره یا…
_یا چی؟چیکار میکنی ییبو؟چه کاری مونده که نکرده باشی؟
_هرکاری کردم بخاطر خودمون بوده…
جان هم درست مثل ییبو بازوش رو محکم توی دست گرفته و اونو جلوتر کشید.به چشماش خیره شده و با خشمی که دوباره داشت سینه‌ش رو به آتیش میکشید فریاد زد:بخاطر خودمون منو شرمنده‌ی خودم کردی ییبو!بخاطر خودمون امروز از حرف زدن میترسم؛از پرسیدن وحشت دارم چون تو…
دست دیگه‌ش رو بالا آورد و پیرهن ییبو رو توی مشت گرفت.اونو به عقب هل داد و همین که پشت ییبو به دیوار رسید صداش رو کمی پایین‌تر آورد ولی از میون دندون‌های به هم فشرده‌ش با خشمی که نمیخواست بیش از این بروزش بده غرید:تو برای خودمون هر کاری میکنی و من وحشت دارم از این که بیشتر بفهمم.
_پس برگرد…نمون اینجا!
با صدای بلند به خنده افتاد.فشار مشتش کمتر شد و با صدای بلندتری به حرفش خندید.ییبو هنوز هم امیدوار بود همه چیز به حالت قبل برگرده ولی جان دیگه توانی برای ادامه دادن اون زندگی نداشت.
_اشتباهت همینجاست موطلایی!من دیگه برنمیگردم.تو خودمونو فدای خودمون کردی ولی من دیگه نمیتونم تحمل کنم.تهش مرگه؟با کمال میل میپذیرم ولی دیگه نمیذارم به جای هردومون تصمیم بگیری.
با تقه‌ای که به در خورد هردو نگاه از هم گرفته و رو به در کردن.ییبو که خودش رو برای فریاد زدن و تخلیه‌ی همه‌ی احساسات دردناکش آماده کرده بود با خشم دستاشو مشت کرده و با دو گام بلند خودش رو به در رسوند.اون رو باز کرد و همین که لی‌هوا رو پشت در دید با عصبانیت نفسشو فوت کرد و با دم دیگه‌ای که گرفت غرید:چی شده لی‌جیه؟
لی‌هوا میدونست وضعیت خوبی ندارن ولی باید کاری که بخاطرش به اونجا اومده بود رو انجام میداد پس از میون در به جان که وسط اتاق ایستاده بود نگاه کرده و گفت: جانگ‌بین میخواد تو رو ببینه!
ییبو با شنیدن این حرف اول با اخم به جان و بعد به لی‌هوا نگاه کرد و پیش از این که درو به هم بکوبه داد زد:بهش بگو کار داره باید برگرده.
همین که پشتش رو به در تکیه داد جان رو با نگاهی افسوس‌بار روبروی خودش دید.با خشم بیشتری تکیه‌شو از در گرفته و داد زد:چیه؟نکنه دلت میخواد بری دیدنش؟
_من برای همین اینجام…
_که چی؟
_گفتم که…
_جان‌گا!تو آدم شرطبندی نیستی…
_من بخاطر تو هر کاری میکنم.
_چیزی برای شرطبندی نداری…
_چرا!یه چیزی هست که بدجور دنبالشه.
با دقت به سر تا پاش نگاه کرده و از سر بیچارگی نالید:خواهش میکنم برگرد…تو نمیتونی ازش ببری!
ییبو نمیدونست که جان آماده به اونجا اومده.جان هم نمیخواست هیچ چیزی بهش بگه ولی دیگه وقتش بود.سعی کرد همه‌ی خشمش رو فرو بنشونه و برای چند لحظه هم که بود مثل همیشه آرامش‌بخش موطلاییش باشه.لبخندی امیدبخش روی لبش نشوند و خودش رو به ییبو رسوند.دست روی شونه‌ش گذاشت و با دست دیگه‌ش بازوش رو نوازش کرد.
_من برای باختن اومدم.اومدم این شرطو ببازم تا شاید بتونم چیزایی که ازم دزدیده رو پس بگیرم.
_جان…
_دیگه راه برگشتی نیست.از اون روزی که برای بار دوم همدیگه رو دیدیم دیگه هیچکدوممون نتونستیم اون آدمای گذشته باشیم.تو و ونهان باعث شدین من و لی‌هوا چیزایی رو ببینیم که هرگز ندیده بودیم.نه من نه لی‌هوا از اومدنمون پشیمون نیستیم.اینو هر روز داری میبینی مگه نه؟لی‌هوا سه ساله سوگوار عشقیه که بخاطر تو تونست حسش کنه.من بخاطر تو سه ساله دارم تو ترس از دست دادن عشقم دست و پا میزنم ولی بازم ازش پشیمون نیستم.از این که عاشقت شدم پشیمون نیستم.هیچ چیز به گذشته برنمیگرده پس بذار این‌بار من و لی‌هوا برای چیزی که میخوایم تلاش کنیم.این فرصتو بهمون بده موطلایی…
دلش نمیخواست این کارو بکنه ولی مغزش از کار افتاده بود.انگار این‌بار عقلش تصمیم دیگه‌ای برای زندگیش گرفت که نتونست باهاش مخالفت کنه و در سکوت شاهد ورود جان به بازی خطرناکی شد که خودش شروعش کرده بود…
*
شش سال پیش…

مو طلایی(blonde)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora