ch 2

393 70 18
                                    

شش سال پیش...
همونجور که به سمت ویترین مغازه میرفت صدای اعتراض ونهان رو شنید:ییبو کجا داری میری؟
_گا اینجا رو ببین...به نظرت اون خرگوش چطوره؟
_ییبو چی میخوای؟از کی تا حالا عروسک بازی میکنی؟بیا بریم دیر شد الان بابات...
تا اون موقع ندیده بود ییبو به عروسک‌ها توجهی نشون بده.حدس میزد این‌بار استثناست و باید دلیلشو میفهمید پس نفس عمیقی کشید و با نگاھی کوتاه به عروسک مورد نظر گفت:آره خوبه...
ییبو هم خوشحال شده و با لبخند دندون‌نمایی به داخل مغازه رفت.جلوی فروشنده ایستاد و به ویترین اشاره کرد،خوشحال از اینکه موفق شده چیزی که میخواد رو پیدا کنه با لبخند گفت:اون خرگوش سفید بزرگه...
فکری که همون لحظه به ذھنش رسید رو سریع به زبون آورد:بزرگترشم ھست؟
ونهان با شنیدن این حرف ییبو حسابی شوکه شده بود.بازوی ییبو رو گرفت و سمت خودش کشید و غرید:معلوم ھست چی میگی؟بزرگترشو میخوای چیکار؟بگو چته منم بفهمم...
با شنیدن اسم کنسرت ھمه چیزو فهمید و بازوی ییبو رو رھا کرد.نمیدونست برای خوشحالی دوست کوچکترش خوشحال باشه یا برای افکار آزاردھنده‌ای که تو ذھنش میچرخید،ناراحت.ونهان و ییبو از بچگی با ھم بزرگ شده بودن و مثل دوتا برادر از ھمه چیز ھم خبر داشتن.ونهان با یه نگاه حرف دل ییبو رو از تو چشماش میخوند.چند ماھی بود که میدونست برادرش علاقه‌ی خاصی به یه خواننده‌ی تازه‌کار نشون میده و این نگرانش میکرد.اگر این علاقه از طرفداری فراتر بره که مطمئنا رفته بود،برای ییبوی احساساتی اصلا خوب نبود...
انقدر تو فکر فرو رفته بود که نفهمید کی ییبو یه خرگوش بزرگ سفید از فروشنده گرفت و پولشو پرداخت کرد.فقط وقتی به خودش اومد که صدای معترض ییبو به گوشش رسید:ھان‌گا کجا موندی؟بیا دیگه...
وقتی به ییبو رسید صدای ھمراه با تردیدشو شنید:گا...خوبه دیگه مگه نه؟یعنی خوشش میاد؟
لبش به لبخند باز شد:میگن خیلی عروسک دوست داره...اینم خرگوشه،شبیه خودشه.دندونای خرگوشی سفیدشو ببین،لپای نرمش،چشمای براقش...گا دیدیش دیگه...؟چشماشو دیدی چقد شفاف و براقن...آدم میتونه خودشو تو چشماش ببینه...
ھر لحظه بیشتر از قبل نگران میشد.با این وجود سعی میکرد با لبخند حرفای ییبو رو تایید کنه...
_فقط یه خال کم داره...
انگشت اشاره‌ی دست آزادشو روی صورت عروسک درست پایین سمت راست دھن خرگوش گذاشت و زمزمه کرد:اینجا یه خال کوچولوی خوشگل داره...ھر دفعه که میبینمش دلم میخواد فقط بشینم و بهش زل بزنم تا محو شه...
چند لحظه‌ نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود و فقط کلمات از دلش به زبونش راه پیدا میکردن تا به گوش ونهان برسن و بیشتر از قبل نگرانی تو دلش بنشونن...
_بعضی وقتا انقدر بهش خیره میشم که دیگه نمیبینمش...
اگر تا اون لحظه کمی امیدوار بود؛با این حرفا ھمه‌ی امیدشو برای رو برگردوندن ییبو از اون پسری که تا حالا یکبار ھم ندیده بودش از دست داد.ییبو دیوانه‌وار عاشق کسی شده بود که تا حالا فقط از کیلومترھا دورتر تو صفحه تلویزیون و کامپیوتر دیده بودش.حسی که ییبو به اون خواننده داشت از ھر علاقه‌ای فراتر بود...ونهان میدید که ییبوی هفده ساله برای اولین‌بار عشق رو تجربه کرده حتی اگر خودش متوجه نشده باشه!
لبخندی رو لبش نشوند و جلوتر رفت.دستشو روی دست ییبو گذاشت و گفت:خب حالا کنسرت این آقا خرگوشه کی ھست؟تنهایی میخوای بری؟
دوباره با یادآوری کنسرت ابروهاش بالا پرید،با هیجان خندید و گفت:آخر ھفته‌س...تو ھمون دو سه روز اول بلیتاش تموم شد ولی این یکی کنسل شد منم گرفتمش.شانس آوردم...نزدیک بود کنسرتو از دست بدم...
_حالا که از دست ندادی...
دستشو بلند کرد و رو موھای ابریشمی پسر خندون روبروش کشید و ادامه داد:بیا بریم دیگه...اگه دیر برسیم بابات عصبانی میشه اونوقت واقعا کنسرتو از دست میدی...
خنده‌ش محو شد و اخم کرد که ونهان خندید،دست دور گردنش انداخت و با ھم به سمت در خروجی راه افتادن.
*
جلوی در خونه ایستادن و نگاه ییبو با حسرت بین عروسک بزرک توی دستش و در خونه در گردش بود.ونهان با لبخند به دوستش نگاه کرد و گفت:ھمین الانم خیلی دیر شده نمیخوای بری داخل؟میخوای باھات بیام؟
پدر خودشو میشناخت و واقعا دلش میخواست ونهان ھمراھش بره داخل ولی امن بودن جای عروسک براش مهم‌تر بود پس عروسک رو سمت ونهان گرفت و گفت:ھان‌گا مراقبش باش روز کنسرت ازت میگیرم...
_چرا نمیبری داخل؟میترسی ییتینگ خرابش کنه؟
_نه ییتینگ اصلا عروسک دوست نداره سمتش نمیاد.
انگار تازه چیزی یادش افتاد که سرشو تکون داد و گفت:آره راست میگی یادم نبود برادرتم مثل خودت با عروسکا دشمنی داره...خب پس چرا نمیبری داخل؟
_مگه بابامو نمیشناسی؟الان برم داخل دعوا راه میندازه.میترسم بلایی سرش بیاد...
_پس باید بیام...
تا ونهان گامی به جلو برداشت از جا پرید،دستشو دراز کرد و روی بازوش گذاشت:نه نمیخواد؛فقط لطفا اینو با خودت ببر
_ولی...
_اگه بیای شاید جلوی تو ھیچی نگه ولی بالاخره تنها میشیم...بگیرش دیگه،فردا میبینمت...
اصلا نمیخواست باز با مخالفت ونهان روبرو بشه پس عروسک رو انداخت سمتش و درو باز کرد.داخل رفت و قبل از اینکه درو ببنده برگشت.ونهان هم با لبخند بهش نگاه کرد و بلافاصله در بسته شد.خیلی نگران بود اما کاری ازش برنمیومد پس فقط عروسک رو توی دستش جابجا کرد و از اونجا دور شد.
*
ییبو که پشت در منتظر رفتن ونهان ایستاده بود نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد،رو به پرنورترین ستاره لبخند زد و گفت:دارم به آرزوم میرسم مامان...
_ییبو تویی؟
با صدای لیینگ قدمی به جلو برداشت و به سایه‌ای که توی چارچوب در میدید نگاه کرد و گفت:خودمم...
لیینگ به محض شنیدن صدایی که منتظرش بود بیرون دوید و به ییبو نزدیک شد.دستاشو گرفت و گفت:کجا بودی؟چرا دیر کردی؟
ییبو در جواب پوزخند زد و گفت:چیه؟باز چی میخواد؟
میدونست که نمیتونه چیزی رو از ییبو پنهان کنه،نیم نگاھی به در ورودی انداخت و سربه‌زیر زمزمه کرد:جانگ‌بین اینجاست...واسه شام دعوتش کرده...
اصلا چیز عجیبی نبود.بالاخره بعد از مدت‌ها به این کارای پدرش عادت کرده بود.خودش مهم نبود اما برادرش از اون مرد قدبلند که صدای بم و خش‌دارش تن هر بچه‌ای رو میلرزوند،میترسید پس خودشو جلو کشید و با نگرانی پرسید:ییتینگ کجاست؟
لیینگ در جواب ییبو لبخند تلخی رو لبش نشوند سرشو کج کرد و گفت:تا فهمید داره میاد،رفت تو اتاق تو قایم شد،منم رفتم پیداش کنم ولی ندیدمش...تو اتاقت در مخفی داری؟
با شیطنت سوالشو پرسید تا بتونه لبخند رو لب پسر زیبای روبروش بیاره.ییبو ھم خندید و جواب داد:یه چیزیه بین من و ییتینگ...
لبخند رو لب هردو نشست و بالاخره با ھم به سمت در ورودی راه افتادن که به محض ورودشون صدای دائومینگ بلند شد:ییبو برگشتی؟پسرم...؟
خیلی خودشو کنترل کرد که نخنده؛خنده‌دارترین چیزی که تا اون روز از زبون پدرش شنیده بود ھمین یک کلمه بود.فقط چنین مواقعی بود که از طرف پدرش،پسرم خطاب میشد...
_تو برو تو اتاقت،من...
رو به لیینگ که سعی میکرد راھی برای فراری دادنش پیدا کنه،کرد و دستشو گرفت.لبخندی روی لباش نشوند و گفت:نگران نباش من دیگه بچه نیستم...جانگ‌بینم زیاد نمیمونه میدونی که...
_آره میدونم...فقط میاد که تورو ببینه وگرنه کیه که ندونه چشم دیدن دائومینگو نداره...
_ییبو...
صدای داد دائومینگ که بلند شد ھردو چند قدم به جلو برداشتن.جانگ‌بین روی کاناپه‌ی تک‌نفره نشسته و پا روی پا انداخته بود.با ورود ییبو لبخندی به پهنای صورت زد و بلند شد...
_بالاخره اومدی...
فقط لحظه‌ای به صاحب اون لبخند نگاه کرد و با تکون دادن سرش جوابشو داد،بلافاصله راھشو سمت اتاق کج کرد که پدرش سر راهش قرار گرفت و مثل همیشه لحن دستوری و هشداردهنده‌شو شنید:جناب جانگ با تو بودن...
به خوبی میدونست اگر بخواد ھم نمیتونه روی حرف پدرش حرف بزنه پس بی‌حوصله رو پاشنه‌ی پا به سمت جانگ‌بین برگشت و گفت:سلام...
سعی کرد بهش نگاه نکنه ولی لبخند دندون‌نمای مرد روبروش نظرشو جلب کرد انگار واقعا راست میگفت یا حداقل رفتارش که اینطور نشون میداد...
_چرا وایسادین؟ییبو بشین...
دست پدرش پشت کمرش نشست و به سمت جانگ‌بین ھلش داد.قدمی به جلو برداشت و ایستاد.دوباره برگشت،رو به در اتاقش کرد و گفت:باید برم...لباسمو عوض نکردم.
دائومینگ میخواست مخالفت کنه اما جانگ‌بین دخالت کرد و گفت:فقط زود برگرد باھات کار دارم.
فقط برای فرار از اون موقعیت سرشو تکون داد و سمت اتاقش پا تند کرد؛تا وارد شد و درو بست،سرشو به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید.چندبار این کارو تکرار کرد و توی دلش به پدرش و جانگ‌بین ناسزا گفت.بعد از چند لحظه پلکاشو روی هم فشار داد و برادر کوچکشو صدا زد:ییتینگ بیا بیرون...
چیزی نگذشت که در کمد باز شد و پسربچه‌ی چهار ساله با ھیجان بیرون پرید و خودشو به برادرش رسوند:بو گا...بو گا...
ییبو با دیدن چهره‌ی ترسیده‌ی برادرش لبخند زد و ھمونجا روی زانوهاش نشست.دستاشو برای به آغوش کشیدن برادر کوچک‌ترش باز کرد و ییتینگ ھم مثل ھمیشه خودشو سمتش پرت کرد و دستاشو دور گردن برادرش انداخت.ییبو نتونست خودشو کنترل کنه و با شتاب به در اتاق برخورد کرد و گفت:چیکار میکنی؟میفهمن... !
حلقه‌ی دستای ییتینگ تنگ‌تر شد و با بغض نالید:میترسم...
با وجود تپل و سنگین بودن ییتینگ دستاشو دورش تنگ‌تر کرد و محکم توی بغلش گرفتش.پای راستشو محکم روی زمین گذاشت و به زحمت بلند شد.وقتی موفق شد روی دو پاش بایسته لبخندی رو لبش نشست و دست رو سر برادرش کشید.بالاخره آروم به سمت تخت قدم برداشت و ھمونطور که جلو میرفت گفت:اون که با تو کاری نداره...
_میخواد تو رو ببره...
بین راه متوقف شد و با اخمی که با شنیدن این حرف بین ابروهاش نشسته بود سرشو عقب برد و به چشمای نم‌دار برادرش خیره شد:کی گفته؟بابا گفته؟
با بغضی که از چند ساعت قبل توی گلوش نشسته بود در حالی که فین‌فین میکرد و میخواست جلوی اشکاشو بگیره نالید:نه...خودش گفت تورو با خودش میبره...بو گا منو تنها نذار.
اون مرد به خودش جرئت داده بود با ھمچین حرف بی‌اساسی برادر کوچکشو بترسونه.ییتینگ فقط برادر ییبو نبود،تمام زندگیش بود.بعد از مادرش تنها دلیل موندنش تو اون خونه فقط ییتینگ و البته لیینگ بودن.حالا با اومدن جانگ‌بین به زندگیشون،ھر روز دعوا داشتن خیلی بدتر از قبل...
باز قدم به جلو برداشت و به تخت رسید،خم شد و ییتینگ رو که گردنشو محکم گرفته بود روی تخت خوابوند و دستاشو از دور گردنش باز کرد.با لبخند به چشمای اشکیش نگاه کرد و دست روی لپ نرم و سفیدش کشید:چی گفته بودم بهت؟
با دیدن نگاه خیره و شنیدن سوال جدی برادرش منظورشو فهمید.بغضش سنگین‌تر شد و برای به رحم آوردن دل برادرش لب برچید و گفت:آخه دلم نمیخواد بری...
_من جایی نمیرم نترس.گریه نکن دیگه،گفتم که نمیرم...
_ولی...
_ولی نداره،یه پسر خوب انقدر زود گریه نمیکنه...
_ولی خودت گریه میکنی...
حتی فکرشم نمیکرد وقتی که بعضی شبا تو تنهایی خودش زیر پتو قایم میشد و بی‌صدا اشک میریخت،برادر کوچکش آروم در اتاقشو باز میکرد و یواشکی به صدای خفه‌ی گریه‌هاش گوش میداد.برادر فضول و البته باهوشی داشت پس برای اینکه بیشتر از این خودشو لو نده با اخم حرفو عوض کرد:بسه دیگه بگیر بخواب...
_شام نخوردم.
_جانگ‌بین بره میام با ھم شام بخوریم باشه؟پسر خوبی باش...
با تکون خوردن سر ییتینگ و لرزیدن لپ‌های نرم و ژله‌ای برادرش وسوسه شد دوباره خم بشه و گازش بگیره اما باید برمیگشت بیرون پس فقط دندوناشو به برادرش نشون داد و ترسوندش.وقتی دستای ییتینگ دو طرف صورتش قرار گرفت تا لپاشو پنهان کنه برخلاف انتظار لپاش بیشتر از قبل به چشم اومد و ییبو زیرلب غر زد:تو چجوری انقد بامزه‌ای آخه...!؟
با اخم سرشو تکون داد و ییبو رو به خنده انداخت.
_خب حالا اخم نکن...
انگشتشو بین ابروهای ییتینگ گذاشت و وقتی اخم از صورتش رفت با خیال راحت راست ایستاد و بدون اینکه لباسشو عوض کنه از اتاق بیرون رفت.بعد از بستن در چرخید و رو به جانگ‌بین ایستاد ولی با نگاھش دنبال لیینگ میگشت تا چشمش بهش افتاد بی‌صدا سمتش رفت و کنارش روی کاناپه نشست کمی به سمتش متمایل شد و گفت:در اتاقو قفل کن...
لیینگ ترسیده برگشت سمتش و خواست حرفی بزنه که ییبو ادامه داد:جانگ‌بین گفته میخواد منو ببره؟
_ییبو خودت که میدونی...
_بخاطر ییتینگ...میدونی که میترسه...
_منم میترسم.فکر کردی فقط خودتی؟با این کارات قبل اینکه جانگ‌بین به خواسته‌ش برسه بابات...
_منم ھمینو میخوام.
لیینگ خسته از جر و بحث ھر روزه قبل از اینکه ییبو به حرفش ادامه بده بلند شد و سمت اتاقش رفت.ییبو ھم از فرصت استفاده کرد و صداشو بالا برد:من قرار نیست جایی برم...
دائومینگ با این حرف ییبو حرفشو با جانگ‌بین قطع کرد و با اخم رو به پسرش گفت:منظورت چیه؟
_منظورم ھمینه که گفتم.من قرار نیست با کسی جایی برم.یه پیشنهاد بود،جواب دادم تموم شد.قرار نیست دیگه ادامه پیدا کنه.
حین گفتن ھمه‌ی حرفش رو به جانگ‌بین بود تا کاملا منظورش رو بفهمه.اون میفهمید ولی نمیخواست قبول کنه.بالاخره بعد از سال‌ها پسری پیدا شده بود که تا این حد توجهشو جلب و حواسشو پرت کرده.گذشتن ازش غیر ممکن بود پس سعی کرد یک بار دیگه موضوع رو مطرح کنه...
_من فقط گفتم بهت کار میدم،جای خوابم داره...
_داری چرند میگی...
ناخواسته صداش بالا رفته بود و در جوابش دائومینگ بلند غرید:صداتو بیار پایین...
با اینکه تن صداش ناخواسته بود اما از موضع خودش عقب ننشست و بلندتر داد زد:نمیخوام...تا کی ھرچی گفتی بگم چشم؟
_من پدرتم...
_تو ھیچکسِ من نیستی.من فقط یه مادر داشتم که مُرد...تو یه فرصت‌طلبی که حاضری برای منفعت خودت زن و بچه‌تو بفروشی...خیال نکن نمیدونم با این چه نقشه‌ھایی ریختید.
بلافاصله به سمت در خروجی قدم برداشت ولی ھنوز چند قدمی دور نشده بود که همزمان با فشار دست پدرش دور بازوش به عقب کشیده شد.برگشت تا باز دادی بزنه اما با سیلی محکمی روی صورتش نشست کنترلشو از دست داد.به زمین افتاد و صدای فریاد دائومینک گوششو پر کرد:حالا خوب گوش کن،بدبختانه تو پسر منی ولی این ھیچی رو عوض نمیکنه تو بچه‌ی یه ھرزه‌ای که ده سال منو گول زد و بهم خیانت کرد اونم نه با یه مرد...
صدای فریاد لیینگ باعث سکوت دائومینگ شد ولی صدای فریاد دائومینگ ھنوز تو گوش ییبو می‌پیچید«تو بچه‌ی یه ھرزه‌ای...بهم خیانت کرد اونم نه با یه مرد...»
از این ھمه سر کوفت خسته بود ولی تحمل میکرد،باید تحمل میکرد تا روزی برسه که بتونه جلوی پدر بی‌احساسش بایسته و بگه که هر روز بیشتر از قبل به مادرش برای ترک این زندگی حق میده و بالاخره خودشم از این عذاب هرروزه نجات پیدا میکنه.
_خوبم...
سریع دستاشو روی زمین گذاشت و با شتاب بلند شد.سرش گیج میرفت ولی اھمیت نداد و چند قدم به جلو برداشت.دستشو دراز کرد تا به دیوار تکیه بده ھنوز دستش به دیوار نرسیده بود که صدای پدرش متوقفش کرد:رفتی دیگه برنگرد...
پدر بدی داشت...ھمیشه با از دست دادن عزیزانش تهدیدش میکرد.میدونست پای حرفش میمونه مثل روزی که مادرش رفت...
به یاد داشت که توی دستای اون مرد به اصطلاح پدر اسیر بود و مادرش بهش پشت کرد،خسته بود از زندگی اجباری با مردی که اونم به زور توی این زندگی مونده بود ولی گناه اون پسربچه‌ی ھفت ساله چی بود که با وجود زنده بودن پدرش بی‌پدر بزرگ شد و داشت مادرشو از دست میداد؟اون دوتا به این بچه ھم فکر کرده بودن؟به اینکه از اون به بعد چه به سر اون بچه میاد!نه اونا خودخواه بودن.تا اون روز فکر میکرد مادرش دوستش داره ولی با قدمای بعدی و باز و بسته شدن در توسط مادرش تازه فهمید تو دنیا ھیچکس رو جز خودش نداره!با این وجود دووم آورد.ھمه‌ی اتفاقات رو با بیخیالی گذروند تا روزی که لیینگ رو جلوی در مدرسه دید.دختری حدوداً بیست ساله با لبخندی مهربون که میگفت از طرف مادرش اومده...
_ییبو...ییبو حرف بزن...ییبو منو میبینی...
صدای لیینگ از گذشته بیرون کشیدش و نگاھش به چشمای سیاھش خیره شد...
_مامان برنگشت...نذاشت برگرده...اگر منم برم...
_ییبو...؟
با دیدن نگاه گُنگِ پسر،قلبش مچاله شد دستاشو روی صورت سرد و یخ‌زده‌ش گذاشت و زمزمه کرد:آروم باش...ھیچی نمیشه...
_چرا...نمیبینی میخواد منو بفرسته؟!
با فرو رفتن تو آغوش گرم لیینگ حرفش نصفه موند.نوازشای مادرانه‌ی لیینگ مثل ھمیشه کارساز بود و فکرای عذاب‌آور رو از سرش بیرون کرد...
_کسی تورو جایی نمیفرسته اصلا چرا بری؟نمیدونی من و ییتینگ ھرشب منتظرتیم؟پسر خوبی باش و ھمینجا بمون حرفای جانگ‌بینو جدی نگیر اون نمیدونه چی میخواد...
_من نمیخوام برم...
دست رو موهای ابریشمی پسر ترسیده و نگران روبروش کشید و سرشو تکون داد:میدونم عزیزم میدونم...
لیینگ از این وضعیت خسته بود ولی میدونست اگر کم بیاره اون چیزی که نباید،اتفاق میوفته.رفتن ییبو با جانگ‌بین قراری بود که دائومینگ با جانگ‌بین گذاشته بود فقط برای اینکه به قول خودش از شر ییبو خلاص بشه ولی ھیچکس غیر از خودش موافق نبود حتی خود جانگ‌بین.چون میدونست ییبو کسی نیست که کاری رو به زور انجام بده.
جانگ‌بین که حال ییبو رو دید بلند شد و گفت:من باید برم...
باید از اونجا میرفت تا شاید دیگه پسر مورد علاقه‌شو تو این حال نبینه.به ییبو و لیینگ نزدیک شد و دست روی موھای طلایی پسر کشید.با نگاه دقیقی که به چهره‌ی ییبو کرد توی دلش خطاب به خواھرش گفت:ھر روز که میگذره بیشتر حرفاتو میفهمم.اگر اونم مثل پسرش بوده حق داشتی عاشق بشی حتی به قیمت جونت...
با تکون خوردن سر ییبو به خودش اومد و با قدمای بلند خودشو به در رسوند و از اون خونه بیرون زد.چند قدم که جلوتر رفت برگشت و به در خیره شد.میدونست نمیتونه اون پسر مو طلایی رو به دست بیاره اما رها کردن هم کاری نبود که از پسش بر بیاد پس مجبور بود به این دیدارهای ھفته‌ای چند دقیقه ھم راضی باشه...

مو طلایی(blonde)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora