بار دیگه به کمد نگاه کرد و لبخند زد.دستشو تو برد و تا سر انگشتاش پیرھن رو لمس کردن با صدایی از جا پرید:وقتی میگم عاشق شدی نگو نه!
میترسید دستش رو بشه اما میدونست اونقدر کاراش عجیب بودن که نیازی به گفتن نباشه.
_اگه شده باشم چی میشه؟
_اگر واقعا درست حدس زده باشم...
چهرهش در هم رفت و با نگرانی ادامه داد:ییبو اون پسره!
خودش ھم ھنوز مطمئن نبود اما با یادآوری تمام لحظاتی که از صفحهی تلویزیون و لپتاپش دیده بود،از ھمه مهمتر اون دقیقهھایی که روبروی ھم توی اون فاصلهی کم ایستاده بودن و خیره به اون صورت زیبا و چشمای براق زل زده بودن از جلو چشماش گذشت و صدای خودش تو سرش اکو شد:من واقعا دوسِت دارم جانگا...تا دیروز به خودم میگفتم اشتباه میکنم من مثل مامانم نیستم ولی الان ھیچی برام مهم نیست فقط اینو میدونم که نمیتونم بدون تو زندگی کنم.بدون دیدنت بدون شنیدن صدات نمیتونم...بهم اجازه بده برای اولینبار به چیزي که میخوام برسم.
لبخندش که درحال محو شدن بود رنگ دیگهای گرفت و عمیقتر شد سرشو کج کرد و لب زد:یعنی عشق اینه؟
ونهان از دیدن اون چهره و لبخندش بیصدا خندید و گامی به جلو برداشت.میخواست که به دوست و برادر کوچکترش کمک کنه اما راھی نداشت.تا به حال عشق رو حتی با دختری تجربه نکرده بود چه برسه به اینکه...
ییبو که جوابی از ونهان نگرفت همهی چیزی که توی ذهنش بود رو به زبون آورد:عشق ترسناکه مگه نه؟با جون آدم بازی میکنه و آخرشم...
باید جلوی افکار ترسناک اون پسر رو میگرفت.سریع گامی به سمتش برداشت و با عجله کلمات رو پشت ھم ردیف کرد:کی ھمچین حرفی زده؟اصلا چرا داری به این چیزا فکر میکنی؟عشق...عشق قشنگترین حسیه که ھرکسی تو زندگیش میتونه تجربه کنه.عاشق...
_حقیقت ھمینه...عشق جون آدمو میگیره...
دست توی موھاش کشید و نالید:خواھش میکنم این فکرا رو بذار کنار...
ذھن ییبو به اندازهای پر از کلمات و خاطرات ترسناک بود که دیگه نمیتونست کنارشون بذاره.باید ھرطور شده افکارشو به زبون میاورد تا خالی بشه.حتی شاید خالی از احساس،خالی از عشقی که پایان خوشی نداشت...
_فقط اگر دختر...نه نه نه...
سرشو تندتند به طرفین تکون داد،به سمت برادری که با آغوش باز کنارش ایستاده بود برگشت و با چشمایی که تازه از نم اشک خیس شده بودن بهش خیره شد.
_اون پسره...یه پسر مهربون که لبخندش دل آدمو آب میکنه،نگاھش قلب آدمو از جا میکنه،صداش تا ریزترین سلولای بدن آدمو گرم میکنه،آرامشی داره که اصلا با ھیچکس و ھیچچیزی قابل مقایسه نیست.غلطه اگه حتی یک لحظه فکر کنم کاش دختر بود...ولی شاید اگر...اگر من دختر بودم...اگر منم مثل مامانم دختر بودم...
فکری به ذھنش اومد و تنش لرزید.این چه فکری بود؟چرا باید ھمچین نتیجهای میگرفت؟اصلا چرا ذھنش به این سمت رفت؟لعنت به ھمهی گذشته و ترسایی که از خودش به جا گذاشت.باید از شر اون افکار خلاص میشد،لبشو باز کرد تا اون فکر وحشتناک رو بیرون بریزه اما صداش در نیومد؛باز تلاش کرد.دھنشو بیشتر باز کرد و زبونشو کمی تکون داد.زبونش که سر جاش بود پس چرا صداش در نمیومد؟چرا بدنش باھاش ھمکاری نمیکرد؟چی شده بود؟چرا صداش حتی از حنجرهاش بیرون نمیومد؟اون که تا ھمین چند لحظه پیش داشت حرف میزد پس چرا فقط برای گفتن ھمون یک جمله صداشو گم کرد؟
چیزی که ونهان داشت میدید به قدری براش عذابآور بود که قلبش فشرده شد.صورت رنگپریدهی پسر روبروش که کمی پیش داشت با چهرهای خنثی اشک میریخت و مثل ھمیشه حرفایی که روی دل کوچکش سنگینی میکردن بیرون میریخت،دلش رو میشکست.به یاد داشت چند سال پیش درحالی که بدن سرد و لرزونش رو توی آغوشش گرفته بود به خودش قول داد دیگه اجازه نده برادر کوچکترش غصه بخوره اما حالا بعد از حدود ھفت سال باز به ھمون نقطه رسید و اینبار هم خودشو برای به آغوش کشیدنش آماده کرده بود اما این سکوت ناگهانیش میتونست نتیجهای بدتر از یه بدن لرزون از گریه داشته باشه.اخم میون ابروھاش نشست.دستاش شل شد و کنار بدنش افتاد.به صورت خیس از اشک روبروش خیره شد و تازه متوجه شد دیگه اشکی در کار نیست.چند لحظهای بود که چشمای خیرهی ییبو خشک شده بودن و اون متوجه نبود.دندوناشو روی ھم فشار داد و توی دلش به خودش لعنت فرستاد.چرا وقتی تغییر رنگ صورت برادر عزیزشو میدید متوجه نبود؟چرا...
_ییبو...
پاشو رو زمین کشید و کمی جلوتر رفت...
_ییبو صدامو میشنوی؟
دستاش میلرزید و نمیتونست کنترلشون کنه اما مهم نبود.کارای مهمتر از این داشت.باز ھم کمی پاشو جلوتر کشید و دست راستشو بلند کرد.روی صورت سرد و سفید ییبو گذاشت و صداشو بالاتر برد:ییبو حرف بزن...چرا ساکت شدی؟
دست دیگهشو جلو برد و دست راست پسر کوچکتر رو تو دستش گرفت و با دست راستش ضربهی آرومی به صورتش زد:ییبو...
باورش نمیشد ھمچین چیزی رو میبینه.حتی نمیتونست بفهمه ییبو نفس میکشه یا نه.به قدری صورتش خنثی و بدنش ثابت بود که اگر میگفتن چند لحظه پیش مُرده باور میکرد...
از فکری که توی سرش میچرخید نفسش بند اومد اما سریع ھمه چیزو از سرش بیرون کرد و فقط فکر برگردوندن ییبو رو نگهداشت.دست راستشو بالا برد و با دندونای قفل شده غرید:لعنت به ھمهتون...
تمام توانشو کف دستش جمع کرد و با شتاب روی صورت ییبو فرود آورد...
ھمه چیزو میدید،صدای ونهان رو میشنید که ازش میخواست حرف بزنه اما نمیتونست.صدایی نداشت که بخواد حرف بزنه.حتی وقتی دست ونهان بالا رفت و میدونست تا لحظات بعد روی صورتش فرود میاد نتونست جلوشو بگیره.حتی دیگه لباشم تکون نمیخورد تا حداقل بهش بفهمونه بیداره ، ھوشیاره و ھمه چیزو میبینه.دردِ توی سینهش افکار ترسناکشو بار دیگه بهش یادآوری کرد.کاش میتونست به زبون بیاره،داد بزنه و به زمین و زمان التماس کنه تا یکبار دیگه ترسناکترین خاطراتش تکرار نشن.کاش...
با احساس سوزش سمت چپ صورتش چیزی توی گلوش ترکید.کنترلشو از دست داد و روی زمین افتاد.باز سد اشکاش شکست و صورتش خیس شد.چیزی که راه صداشو بسته بود از بین رفته بود و حالا میتونست حرف بزنه اما دلش گریه میخواست.گریهای با صدای بلند تا تمام دردشو نشون بده.میخواست اونقدر داد بزنه تا اینبار بخاطر خراشیده شدن حنجرهش صداش بگیره.زخمی که ھفت سال دردشو تحمل کرد،بهش اھمیت نداد تا گوشهای پنهانش کنه دوباره سر باز کرد و اینبار با دردی مضاعف تمام وجودشو در بر میگرفت.دردِ ترس از دست دادن معشوق...
وقتی با افتادن ییبو صدایی شبیه به ناله شنید نفس راحتی کشید و پلکاشو روی ھم گذاشت.تونسته بود برادر عزیزشو نجات بده...
_نه...نــه...نــــه...
با صدای داد ییبو که ھر لحظه بالاتر میرفت پلکاشو باز کرد و با چشمای گرد به پسری که جلوش روی زمین خوابیده و دستاشو روی سرش گذاشته بود نگاه کرد.صداش ھر لحظه بالاتر میرفت و نالهھاش به فریاد تبدیل میشد.بالاخره به خودش اومد و سمتش رفت سریع روی زمین نشست،بازوھاشو گرفت و سعی کرد بلندش کنه اما انگار ییبو نمیخواست.ھرچقدر سعی میکرد کمتر نتیجه میگرفت و بالاتر رفتن صدای فریادھای ییبو بیشتر از پیش حالشو دگرگون میکرد.فریادھایی که بیشتر به ناله شبیه بودن فقط یک کلمه رو تکرار میکردن:نه...
صاف نشست و زیرلب نالید:کاش نزده بودمش.لعنت به من چرا اینکارو کردم؟
چهار دست و پا از کنار ییبو رد شد و بالای سرش نشست فکر میکرد اینطوری راحتتر میتونه بلندش کنه.خم شد و دستاشو زیر بغل ییبو برد و اونو سمت خودش کشید.با وجود اینکه ھنوز ھم ییبو مانع میشد اما اینبار اون رهاش نکرد و ھمزمان با کشیدن ییبو خودشم جلو رفت و بالاخره سر و سینهی ییبو روی پاھاش قرار گرفت.دستشو روی موھای ابریشمی طلایی پسر کوچکتر کشید و درحالی که صدای خودش ھم از بغض میلرزید نالید:ییبو خواهش میکنم با من حرف بزن...انیقدر داد نزن...
اما گوش ییبو بدھکار نبود.میخواست تا جایی که میتونه فقط داد بزنه تا شاید یادش بره گذشتهای که مادرشو ازش گرفت،ممکنه کسی که تازه فهمیده بود چقدر عاشقشه رو ھم ازش بگیره!
ناتوانی بدترین حسی بود که ونهان تا اون روز تجربه کرده بود.ناتوانی در آروم کردن عزیزترینش...ییبو فقط دوستش نبود.اون پسر مهربون و دوستداشتنی ، برادری بود که سالھا پیش از دست داد،برادری که تنها یادگار پدر و مادرش بود اما مریضی و بیپولی اونو ازش گرفت.ییبو برادری بود که حاضر بود جونشو بده اما خم به ابروش نیاد...
حالا بعد از این ھمه سال دوباره روزھای گذشته تکرار میشدن و ھیچ کاری از دستش برنمیومد تا فقط یکبار برادرشو نجات بده.ناتوانی به اندازهای بهش فشار آورد که بغضش ترکید و به گریه افتاد.نیازمند تکیهگاھی برای سر پر دردش بود.میدونست باید به ییبو کمک کنه اما این موضوع که ییبو تا آروم نشه دست از فریاد کشیدن برنمیداره بهش این اجازه رو میداد تا با برادر کوچکترش ھمراه بشه و کمی از غم تلنبار شده توی دلشو تخلیه کنه.
*
با صدایی که از داخل خونه میشنید قدماشو بلندتر و سریعتر برداشت به در ورودی که رسید صدا کمتر شد.لبشو زیر دندونش کشید و با خودش فکر کرد:حتما ونهان تونسته آرومش کنه.
دستشو روی دستگیره گذاشت و به سرعت راه خودشو باز کرد.خودشو به داخل پرت کرد و بعد از بیرون کشیدن کفش از پاهاش به سمت اتاق ییبو دوید.در باز بود و صدای گریه ، سکوت خونه رو میشکست.تا به چند
قدمی در اتاق رسید صدای گرفته و بغضآلودی رو شنید:تقصیر من بود...نباید...نباید اون حرفو میزدم...اشتباه کردم!
ونهان ھم داشت گریه میکرد؟ونهان؟اون که ھمیشه تنها پشتوانهی ییبو بود.چی شده بود که اون خودشو مقصر میدونست و گریه میکرد؟
_خودم میدونستم...خودم بهش گفتم دوستش دارم...من میدونستم بدون اون نمیتونم...ھمه رو خودم میدونستم فقط میترسیدم...میترسم...ھانگا کمکم کن من خیلی میترسم...نکنه منم مثل مامان بشم،نکنه بابا اونو
ھم...نه...نه ھانگا اون اینکار نمیکنه مگه نه؟یه بار دیگه اینکارو نمیکنه...
نمیتونست جلوتر بره ، ھمونجا روی زمین زانو زد و دستشو جلوی دھنش گذاشت.اگر تا اون لحظه امیدوار بود ھم خودش ھم ونهان اشتباه کرده باشن با حرفایی که از زبون ییبو شنید مطمئن شد.اون حتی پایان ھمه چیزو دیده بود و از این میترسید که باز گذشته تکرار بشه!
_نه اصلا چطوری اینکارو بکنه؟اون که اینجا نیست.من که قرار نیست دوباره ببینمش پس چرا دارم به این چیزا فکر میکنم؟اون اصلا اینجا زندگی نمیکنه که من بترسم...
_ییبو...
_نه...میدونی...اشتباه کردم...
صدای خنده کل خونه رو پر کرد و صدای خندونش قلب هردوی اونا رو که تا اون روز نهایت آرزوشون خندیدن ییبو بود رو به درد آورد!
_از ھمون اول اشتباه کردم...الکی اینهمه حنجرهی خودمو پاره کردم...
با صدای بلند خندید و ادامه داد:اون دیگه برنمیگرده،نباید برگرده...شهری که اون توش زندگی میکنه از اینجا خیلی دوره محاله دیگه اینطرفا بیاد...اصلا اون یه سلبریتیه تازه داره معروف میشه ھنوز خیلی راه داره...کشور به این بزرگی اگر یه تور کنسرت داشته باشه که داره...آخه خودم برنامهشو خوندم...حداقل...حداقل تا یک سال دیگه پاش به اینجا نمیرسه.اینجا یه جزیره کوچیکه چرا اصلا دیگه بخوان بیان اینجا کنسرت؟اصلا چرا اومده بودن؟چرا اومد که ببینمش؟چرا من رفتم دنبالش؟چرا به دیدنش تو تلویزیون راضی نبودم؟من که ھمیشه ھمهی برنامهھاشو میدیدم من که ھرروزمو باھاش میگذروندم پس چرا طمع کردم؟چرا...
صدای برخوردش به کمد رو که شنید از جا پرید خودشو به چارچوب در رسوند و اول ونهان رو دید که رو به کمد ایستاده و با اخم به روبروش خیره شده.با دنبال کردن نگاھش به ییبو رسید که کاملا به کمد چسبیده بود و با چشمای گرد به ونهان نگاه میکرد...
_تمومش کن ییبو...میدونم ترسیدی میدونم داری به چی فکر میکنی و داری انکارش میکنی.تمومش کن...تو اگر مثل مامانت باشی...
_نمیخوام بلایی سرش بیاد...
ونهان هم سعی کرد آروم باشه تا بتونه ییبو رو آروم کنه.گوشهی لبشو بالا برد و زمزمه کرد:پس قوی شو...
_چی؟
ابروھای بالا پریده و چشمای گرد شدهی ییبو لبخندش رو پهنتر کرد.نگاھش رو از اون چشما گرفت و لحظهای بعد به پیرهن و شلواری که از چوبلباسی داخل کمد آویزون بود خیره موند.
_اون مال توئه!ھمونطور که به بابات نشون دادی این لباس مال توئه محکم وایسا و بهش بگو حق نداره اونو ازت بگیره.
حس میکرد ھیچی نمیفهمه اما وقتی تو صورت ونهان دقیق شد و نگاه خیرهشو سمت کمد دید متوجه شد و سرشو تکون داد.
با تکون خوردن سر ییبو روشو برگردوند سمتش و زل زد به چشماش...
_چه اون بیاد چه نیاد!تو باید قوی باشی و ھیچوقت تسلیم حرف و خواستهھای بابات نشی.ییبو تو بزرگ شدی و میتونی درست و غلط،خوب و بدو تشخیص بدی.اگر عاشق شدی نترس.اگر عاشقی قوی شو و مراقبش باش حتی اگه از دور باشه.حتی اگه ھیچوقت دیگه نمیبینیش...
سرشو پایین انداخت نفس عمیقی کشید تا بتونه به حرفش ادامه بده...
_شاید الان باید بهت میگفتم تو دیگه نمیبینیش بیخیالش شو.اگر تا امروز صبح میخواستم نصیحتت کنم حتما ھمینو میگفتم ولی حالا...این حسی که داری عمیقتر از یه دوستداشتن سادهس...
_ھانگا...
_مادرت عاشق شد،تا آخر عمرش پای عشقش موند.مگه نه لیینگ؟
ابروھاش بالا پرید و نگاھشو تو اتاق گردوند تا بالاخره تو چارچوب در چشمای سرخی که با عشق بهش خیره شده بودن رو دید و لبخند رو لبش نشست.
_لیینگ...؟!
_آره؛ونهان راست میگه.خودت بهتر میدونی که اون...اون واقعا عاشق بود مثل خودت.شاید حتی حسی که تو داری بزرگتر و قویتر از عشق مادرت باشه...
گامی به جلو برداشت و زودتر خودشو به ییبو رسوند.دست اون رو توی دستش گرفت و نوازش کرد.
_عاشق موندن خیلی از عاشق شدن سختتره.اینکه بدونی گذروندن این روزا چقدر سخته و باز فقط به فکر اون باشی یعنی اونقدر عاشقی که حاضری جونتو براش بدی.الان که فکر میکنم میبینم حتی اگر بیشتر مراقبت میبودم ھم باز نمیتونستم جلوی این حستو بگیرم.روز کنسرت من دقیقا مادرتو تو وجودت دیدم...میدونم ترسناکه...میدونم.ولی قرار نیست ھمه چیز تکرار بشه.تو مادرت نیستی که فرار کنی،مادرت کسی رو نداشت ولی تو ما رو داری.من و ونهان ھیچوقت نمیذاریم اتفاقی نه برای تو نه برای اون بیوفته!
دست روی موھاش کشید و ادامه داد:تو فقط عاشق باش،عاشق بمون و حتی به جای مادرت عاشقی کن.از داشتن ھمچین حس زیبایی تو زندگیت لذت ببر...
دیگه بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه.دستاشو بلند کرد و عزیزترین آدمای زندگیش رو توی آغوشش کشید...
_قوی میشم.نمیذارم ھیچ اتفاقی برای ھیچکس بیوفته.ھیچ اتفاقی...
*
پای راستشو کمی خم کرده و با جلوی کفشش روی زمین ضربه میزد.دستاشو توی جیباش مشت کرده بود و زیر لب به خودش غر میزد:نباید میومدم.حالا اون یه چیزی گفت تو چرا اومدی؟لعنت بهت اصلا چطوری تا اینجا اومدی؟
_بلند بگو منم بشنوم.
پاش از حرکت ایستاد.سرشو کمی کج کرد و با دیدن یک جفت کفش چرمی مشکیرنگ پاشو روی زمین گذاشت و کمی به سمتش برگشت ولی سرشو بلند نکرد تا صورتشو ببینه.
_باهام چیکار داری؟
_آه سلام!منم خوبم...تو...
_فقط بگو باهام چیکار داری.
گامی به جلو برداشت.دستشو جلو برد و تا سر انگشتش چونهی پسر زیبای روبروش رو لمس کرد صدایی آشنا و آزاردهنده به گوشش رسید.
_دستتو بکش کنار...
با شتاب سرشو بلند کرد و با نگاهش میونن جمعیت کمی که از اونجا رد میشدن،گشت تا صاحب صدا رو پیدا کنه.دستش توی جیبش مشت شد و لب پایینشو زیر دندوناش کشید...
_میبینم که محافظ استخدام کردی...یعنی اینقدر از من میترسی؟
باید ظاهرشو حفظ میکرد،اصلا نمیخواست ترس تو رفتارش حس بشه حتی با اینکه واقعا ترسیده بود چندبار کوتاه نفس کشید و هوا رو به داخل ریههاش هدایت کرد تا کمی آروم بشه.بالاخره وقتی چهرهی عصبانی ونهان رو توی فاصلهی نسبتا زیادی از خودش دید به سمت راست چرخید و بدون اینکه به اون چشمای خندون و پر از تمسخر نگاه کنه گفت:تو عادت داری همه ازت بترسن چیزی غیر از اینو نمیتونی تحمل کنی مگه نه؟
_کار من اینه...
_ترسوندن مردم؟کار خیلی پر منفعتیه،همه رو میترسونی و به راحتی به هرچیزی که میخوای میرسی.
هیچوقت توقع خوشرفتاری از طرف ییبو رو نداشت اما ته دلش آرزو داشت که بالاخره اون روز برسه.روزی که این پسر زیبا به خواست خودش،با پای خودش به طرفش بیاد و مال اون بشه...
_هرچیزی به جز تو...
_چرا من نه؟چی جلوتو گرفته؟
_من خودتو میخوام...
_گفتی از این حرفا نمیزنی وگرنه نمیومدم...
_ییبو...
با کشیده شدن دستش توسط ونهان سرشو بلند کرد و نگاه نگران و اخم دَرهَمِشو دید.لبخند روی لبش نشست و پرسید:چرا اومدی؟
_خیال کردی میذارم با این عوضی تنها بمونی؟
جانگبین به محض شنیدن این حرف از زبون ونهان گامی به جلو برداشت و بعد از مدتها کنترلش رو از دست داد.دستشو جلوتر برد و یقهی پیرهنشو توی دستش گرفت:حواست به حرفات باشه...
ونهان هم در برابرش پوزخندی زد و مچ دست ییبو رو کشید و اونو پشت خودش برد تا خودش با جانگبین روبرو بشه.
_چیه؟چی شد بالاخره یکم خودی نشون دادی...بهتره اینقدر خودتو قایم نکنی.
_ونهان حرفی نزن که پشیمون بشی...
_همه تو رو میشناسن الکی داری زحمت میکشی...همه میدونن چه حیوونی هستی.
_یه بار دیگه بگو!
_گفتم همه میدونن چه حیوونی هستی حتی ییبو...
نباید میذاشت دعوایی سر بگیره،حداقل نه تا جایی که نشه جلوشو گرفت،دستشو عقب کشید و از پشت ونهان بیرون اومد.بالاخره نگاهشو به چشمای جانگبین داد و با صدای بلند و لحن جدی گفت:همین الان ولش کن و برو عقب...
این صدا و لحن جدی از گوشش وارد شد و تمام اندام حیاتی بدنشو در بر گرفت،دستاش آروم باز شد و گامی به عقب برداشت.نقطه ضعفشو میدونست؛اون پسر زیبا که گاهی خجالتی بود و گاهی وقتا زیادی جدی ، نقطه ضعف کسی مثل اون که همیشه جدیترین و ترسناکترین آدما هم جلوش کم میاوردن رو میدونست.
ونهان میدونست نباید بذاره چیزی که توی فکر ییبو میگذشت اتفاق بیوفته وگرنه حتی نمیتونست فکرشم بکنه که چه عواقبی داشت!
_ییبو!
_باید برگردی!
_من این همه راه نیومدم که برگردم.
_برگرد!
_محاله...مگه عقلمو از دست دادم که تورو با این حیوون وحشی تنها بذارم؟
ونهان همیشه حرف دلشو به زبون میاورد.هیچوقت نفرتشو پنهون نمیکرد برای همین به راحتی بهونه دست جانگبین میداد تا بلایی که این همه سال میخواست رو سرش بیاره.البته اگر ییبو بینشون نبود!اگر ییبو نبود که بهش اخطار بده خیلی وقت پیش دیگه ونهانی وجود نداشت که بخواد اینطور جلوش بایسته و بهش توهین کنه...
حقیقت میگفت،اون یه حیوون بود و اینو همه میدونستن اما جرئت به زبون آوردنشو نداشتن.کسی نمیتونست حتی پیش خودش همچین کلماتی رو برای توصیف اون استفاده کنه به جز ونهان که هیچ ترسی از اون حیوون وحشی نداشت.
دست چپشو توی جیب شلوارش فرو برد و دست راستشو روی کتش کشید.سرشو کمی کج کرد و با صدای بمش که حالا کمی خشدار و ترسناک شده بود گفت:ببین پسر!اگر میدونی هنوز منو نشناختی بگو تا عملی خودمو بهت بشناسونم...فقط کافیه یک بار دیگه اون لبای خوشگلتو باز کنی و چیزی که گفتی رو دوباره بگی اونوقته که معنی واقعی چیزی که گفتی رو میفهمی!
توی سر ییبو هزاران سوال میچرخیدن!چرا ونهان خودشو از این وضع بیرون نمیکشید؟چرا تنهاش نمیذاشت؟چرا نمیفهمید جون اون براش از جون خودشم عزیزتره؟چرا...
_گا...
ونهان خوب میدونست بالاخره شکست میخوره و برمیگرده.میدونست تو این جنگ سه نفرهای که راه افتاده بود کسی که مجبور به عقبنشینی میشد خودشه اما به خودش قول داده بود حتی اگر هر اتفاقی بیوفته نباید جلوی جانگبین کوتاه میومد.اگر قرار بود شکستخورده برگرده حریفش فقط ییبو بود.نباید میذاشت جانگبین فکر کنه ییبو تنهاست!
نگاهشو از نگاه نگران ییبو گرفت و سرشو بلند کرد.چهرهای حق به جانب به خودش گرفت و نگاهشو به چشمای خشمگین جانگبین دوخت!
_معنی واقعی چیزی که من گفتم دقیقا خودتی.حیوون وحشی...
میدونست کم نمیاره اما امیدوار بود برای اولینبار یکم بترسه و کم بیاره تا مجبور نشه حرفی که زد رو عملی کنه.حداقل هنوز وقتش نشده بود اما دیگه نباید زیر حرفش میزد باید به اون پسر نترس میفهموند گاهی ترسیدن و فرار کردن بهترین و عاقلانهترین راهه.
دست راستشو روی جیب روی سینهی کتش کشید و روی جسم ریزی که ته جیب افتاده بود متوقف شد.فشار کمی کافی بود تا دورشون پر بشه از افراد مسلحی که مثل آب خوردن جون آدمای گناهکار و بیگناه رو میگرفتن اما ییبو اونجا بود،هیچ دلش نمیخواست اون فرشتهی زمینی رو بترسونه.اون نباید به این زودی این روشو میدید.برای پایان دادن به این وضعیت فقط یه راه داشت...
_اصلا ترس نداری بچه!نکنه فکر کردی دارم شوخی میکنم؟
دستشو از روی سینهش برداشت و به اطراف اشاره کرد:این منطقه همهش به نام منه...
_منو از چی میترسونی؟چرا الکی تهدید میکنی؟
چشماشو گرد کرد و گامی به جلو برداشت.مماس با بدن ییبو پشتش ایستاد،طوری که هم ییبو هم ونهان جا خوردن.ییبو هم سرشو برگردوند و با چونهی تیز و لبای باریک جانگبین روبرو شد...
_من فقط یه مهمون دعوت کردم نه دوتا...مهمون من اینقدر عاقل هست که بدونه وقتی من کسی رو دعوت میکنم فقط همون شخص باید بیاد.نه همراه میخواد نه محافظ...
اون نزدیکی بیش از حد کلافه و نگرانش کرده بود.چشمای خیرهی ییبو رو میدید و میفهمید که باید هرچه سریعتر کاری بکنه اما چه کاری؟چطور میتونست دوست و برادر عزیزشو از اون حال بدی که تو نگاهش میدید نجات بده؟اگر بیشتر میایستاد و با جانگبین مخالفت میکرد میتونست ییبو رو از اونجا ببره؟قطعا نه...
_برو...
تنها راهی که وجود داشت رفتن بود.میدونست موندنش ممکنه حتی شرایطو سختتر بکنه پس باید میرفت شاید اینطوری برای همه به خصوص ییبو بهتر بود.
_ییبو...بیا!
دستشو سمت ییبو گرفت تا شاید بتونه اون دستای سرد و یخزدهش رو بگیره و بهش نشون بده که همیشه پشتشه...
ییبو هم میدونست باید هرچه سریعتر ونهان رو میفرستاد بره تا بتونه بالاخره با خودش کنار بیاد و راحتتر تصمیم بگیره.با نفس عمیقی خودشو جلو کشید،دستشو بلند کرد و توی دست گرم ونهان گذاشت...
_گا...
به محض قرار گرفتن دست ییبو توی دستاش محکم گرفتش و سمت خودش کشید تا توی یه قدمی هم ایستادن.ییبو دست روی بازوی ونهان گذاشت و گفت:خواهش میکنم برو.بیشتر موندنت فایدهای نداره...مگه خودت نگفتی باید قوی بشم؟من...
_تو قوی میشی اینو مطمئنم ولی...هرگز فکر نکن میتونم تنهات بذارم!
_میدونم...میدونم تنهام نمیذاری.میدونم همیشه هستی ولی اینبار واقعا دلم نمیخواد باشی...خواهش میکنم برو...
_ییبو؟!
باید بهش میفهموند که در این باره نیازی به ترس و نگرانی نیست.چیزی که اون از جانگبین میدونست وسیلهی خوبی برای رام کردنش بود.اگر جانگبین واقعا همونطور که بنظر میومد عاشقش بود...
_ببین میدونم چی فکر میکنی ولی ییبو...
_هانگا گوش کن...
دست روی سینهش گذاشت،چند گامی به عقب هلش داد و وقتی به اندازهی کافی از جانگبین دور شدن سرشو نزدیکتر برد و زمزمه کرد:فقط برو...موندنت هردومونو تو دردسر میندازه.میدونم نگرانی ولی جانگبین با من کاری نداره.
_اما اون تورو...
_اون منو میخواد اما وقتی که خودم بخوام...تا وقتی که خودم رضایت ندم اون هیچکاری باهام نداره اینو مطمئن باش.
_تو چطور انقدر مطمئنی؟ییبو حواست هست داری چیکار میکنی؟
_میدونم...میدونم دارم چیکار میکنم خواهش میکنم بهم اعتماد کن...
بهش اعتماد داشت حتی شاید اعتماد برای حسی که به اون پسر داشت کلمهی خیلی سادهای بود.ده سال باهاش زندگی کرده و با هم بزرگ شده بودن.چطور میتونست بهش اعتماد نکنه؟اما ییبو نمیفهمید که ترس اون از چیز دیگهای بود.چیزی که سالها فکر و ذهنشو مشغول کرده بود و باعث میشد باوجود ایمانی که به قوی بودن برادر کوچکش داشت باز هم همیشه همراهش باشه و نقش محافظشو ایفا کنه رو ییبو نباید میفهمید!
_ییبو من بهت ایمان دارم...من میدونم تو خیلی قویتر از چیزی هستی که نشون میدی.من با تمام وجودم مطمئنم وقتش که برسه تو از همهی ما بزرگتر و قویتر میشی ولی خواهش میکنم مراقب خودت باش.الان نه...الان وقتش نیست...
_خودت گفتی باید قوی...
_من گفتم...
ناخواسته صداش بالا رفته و ییبو رو ترسونده بود.پلکاشو رو هم گذاشت و سعی کرد آروم بشه.باید با آرامش بهش میفهموند که نگرانشه و حداقل تا وقتی که واقعا اونقدری که باید،قوی نشده خودشو تو دردسر نندازه.الان وقت بیپروایی نبود.
سرشو جلو برد و با تن صدای کمتر و لحن آرومتری گفت:من گفتم...میدونم خودم گفتم.هنوزم میگم ولی دقت کردی که چی گفتم؟گفتم باید قوی بشی...تو بزرگ و قوی میشی.من بهت ایمان دارم ولی ییبو بهم قول بده تا وقتی که قوی نشدی تا وقتی به اندازهای بزرگ نشدی که بتونی از همهی اطرافیانت و کسایی که دوستشون داری محافظت کنی خودتو تو خطر ننداز.حتی شده فرار کن.با سرعت از خطر فرار کن و قایم شو ولی سالم بمون تا بالاخره اون روز برسه.اون وقتی که تو...از لیینگ و ییتینگ و حتی من محافظت کنی...میفهمی چی میگم؟
سرشو تکون داد و هیچی نگفت،حرفی برای گفتن نداشت.میدونست ونهان درست میگه و اون اشتباه کرده.حالا دیگه فهمیده بود هنوز نمیتونه جلوی کسی مثل جانگبین بایسته.هنوز اونقدری که باید،بزرگ نشده بود که جلوی اون مرد ترسناک و قدرتمندی که میدونست خیلی کارها ازش بر میاد،بایسته...حالا دیگه فهمیده بود...
_من میرم...نهایتا تا چهار ساعت دیگه خونه باش باهات تماس میگیرم...مراقب خودت باش ییبو...خواهش میکنم!
باز هم فقط سرشو تکون داد و ونهان رو موقع رفتن با نگاهش دنبال کرد...
ESTÁS LEYENDO
مو طلایی(blonde)
Fanficاگر دو نفر با گذشتهای دردناک و غمانگیز عاشق هم بشن و آیندهشون تحت تاثیر گذشتهی تلخ قرار بگیره... آیا ممکنه بدون کنار گذاشتن اون گذشته آیندهی دلخواهی رو برای خودشون رقم بزنن؟ جانگا خواهش میکنم خوب باش... میدونم چیکار کردم... میدونم دارم چیکار م...