بعد از یه روز پرماجرا بالاخره به تختش رسیده بود و میخواست فقط عمیقترین خواب عمرشو تجربه کنه.با چشمای نیمه باز لبهی تخت نشست و لب زد:لعنت به این زندگی...
چشماشو کامل بست و خودشو روی تخت رھا کرد.پاھاشو بالا آورد و فقط به خواب فکر کرد تا بعد از چند دقیقه به چیزی که میخواست رسید؛عمیقترین خواب عمرش...
*
_ییبو بیداری؟
در اتاقو آروم باز کرد و سرشو از بین در داخل برد،وقتی ییبو رو غرق خواب دید آھی کشید و سرشو با افسوس تکون داد...
_مامان!میشه منم ببینم؟
سریع عقب رفت و درو بست؛رو به پسر کوچکش برگشت و گفت:چیو ببینی؟مطمئنی فقط میخوای ببینی؟
پسرِ خودشو میشناخت پس نیازی به جواب گرفتن ندید.به جلو خم شد و دست روی سر پسرک کشید
_میدونی که خستهس بذار راحت بخوابه.تو امشب بیا پیش من...
_نه نه من...تو اتاق خودم میخوابم.شب بخیر...یعنی...صبح بخیر...
خندید ولی ته دلش ناراحت بود.ناراحت از اینکه بد کسی رو برای شریک شدن زندگیش انتخاب کرده.کسی که به ھیچکدوم از پسراش اھمیت نمیداد...
باز برگشت و به در اتاق ییبو نگاه کرد لبخندی رو لبش نشست و زمزمه کرد:خوب بخوابی...
راه افتاد و به اتاق خوابش برگشت؛روی تخت نشست و به سمت دیگهی تخت،جای خالی ھمسرش نگاه کرد.نفس عمیقی کشید و ترجیح داد سریعتر بخوابه تا باز اتفاقی نیوفتاده،غافل از اینکه اتفاق پشت در بود...
_ییبو...
تا حالا ھمسرشو انقدر عصبانی ندیده بود!وحشتزده سمت اتاق ییبو دوید و بیتوجه به شیشه خردهھای روی زمین جلوی در ایستاد.دستاشو باز کرد و چارچوب در رو گرفت.میدونست بعیده ولی امیدوار بود خواب ییبو به قدری عمیق باشه که بیدار نشه.
_برو کنار...لیینگ گفتم برو کنار!
سرشو به طرفین تکون داد و دستاشو جلو برد تا شاید بتونه با گرفتن بازوھاش کنترلش کنه اما تلاشش بینتیجه موند پس به کلام رو آورد:دائومینگ آروم باش بگو چی شده؟ببین...
_میری کنار یا تو رو قبل از اون...
ھنوز حرفش تموم نشده بود که در باز شد و ییبو با اخمای در هم بیرون اومد.با چشمای سرخی که به سختی باز نگه داشته بود به پدرش نکاه کرد و غرید:چی میگی؟
لیینگ که از درگیری این پدر و پسر تجربهی خوبی نداشت به سمت ییبو برگشت،دست روی سینهش گذاشت و نالید:برگرد تو...ییبو خواھش میکنم برگرد داخل خودم درستش میکنم...
ییبو که حال لیینگ رو دید بیشتر از قبل عصبی شد.نگاھی به سر تا پای زن مقابلش کرد و تا شیشه خردهھا رو زیر پاش دید؛بازوھاشو گرفت و کشیدش داخل اتاق،دستاشو رو بازوهای لیینگ گذاشت و پرسید:پات زخمی نشد؟پاتو بیار بالا...
ییبو پشت به پدرش ایستاده بود و با این رفتارش آتیش خشم پدرش تندتر شده؛به سمتش اومد بازوی پسرشو کشید و اونو سمت خودش برگردوند.با حال خرابش زورش بیشتر شده بود و محکم یقهی ییبو رو گرفت.سمت خودش کشید و داد زد:ما با ھم قرار گذاشته بودیم...
ییبو بیخیال پوزخندی زد و گفت:یادم نمیاد...
_باشه...الان یادت میارم...
تا دستشو بلند کرد که روی صورت پسرش فرود بیاره صدای جیغ همسرشو شنید که اسمشو صدا زد.نگاھش سمت اون برگشت و داد زد:تو ھم یادت رفته؟
لیینگ کمی خودشو جلو کشید و پرسید:داری درباره چی حرف میزنی؟
_دربارهی پول...
لیینگ با شنیدن این حرف همونقدری که جلو اومده بود عقب رفت،روی تخت افتاد و نالید:بازم باختی؟
دائومینگ به خوبی میدونست که لیینگ چقدر برای ییبو اھمیت داره پس مجبور بود برای رسیدن به پول پای اونو وسط بکشه وگرنه میدونست اونا فقط دنبال پول ھستن...
چیزی نگذشت که ییبو بالاخره راضی شد و به ناچار لب زد:چقدر باختی؟
_یه میلیون...
این رقم چیز عجیبی نبود حداقل برای ییبو که میدونست پدرش ھمیشه سر گرونقیمتترین چیزها شرط میبنده؛اما طبق معمول لب به مخالفت باز کرد و غرید:یک میلیون باختی؟این خیلی بیشتر از اونیه که قرار گذاشته بودیم...
_من با بابام قرار گذاشته بودم نه با یه بازندهی ھمیشه مست که فقط بازی براش مهمه...
_انقدر حرف نزن من از قبل ھمین بودم عوضم نمیشم پولو بده من برم...
_نمیتونم...
چشماش گرد شد و کمی خودشو جلو کشید:یعنی چی نمیتونم؟
_پول ندارم...
نگاه دائومینگ بین لیینگ و ییبو گشت و در آخر چیزی به یاد آورد و به حالت قبلی برگشت و با بیخیالی گفت:از جانگبین بگیر...
لیینگ که تا اون موقع فقط نظارهگر بود از جا بلند شد و صداشو بالا برد:معلوم ھست چی داری میگی؟
دائومینگ بیخیال شونه بالا انداخت و گفت:به تو ربطی نداره...
_ولی...
بلافاصله سرشو برگردوند و فریاد زد:گفتم به تو ربطی نداره...
رو کرد به ییبو و با تن صدای نسبتا کمتری داد زد:پولو میدی یا میخوای بیان تو؟
فعلا راه دیگهای نداشت پس نگاھی به لیینگ انداخت و لب زد:باید باھاش تماس بگیرم...
خیال دائومینگ راحت شد،دستاشو باز کرد و پیرھن ییبو رھا شد.چند قدمی عقب رفت و سعی کرد از بین خرده شیشهھا بره بیرون.ییبو ھم به ناچار دنبال موبایلش گشت و به محض پیدا کردنش شمارهی جانگبین رو گرفت اما با دیدن چشمای خیس لیینگ سریع قطع کرد و سمتش رفت.بدون اینکه حرفی بزنه دستاشو دور شونهھاش حلقه کرد و اونو توی آغوش خودش کشید.درحالی که دست روی موهاش میکشید سعی کرد آرومش کنه:چیزی نشده که...چرا گریه میکنی؟
_آخه بخاطر ما...
نتونست ادامه بده و زد زیر گریه ییبو ھم که دید تلاشش بیهودهست از در دیگهای وارد شد.سرشو پایینتر برد و نزدیک گوشش لب زد:ییتینگ میبینه ناراحت میشه...
_من نتونستم به قولم عمل کنم،بدتر انداختمت تو دردسر...
_ھیچی تقصیر تو نیست...خودم خواستم...
_ولی جانگبین...
سرشو عقب برد و خودشو از لیینگ جدا کرد.دستاشو رو شونهھاش گذاشت و با لبخند گفت:جانگبین با من کاری نداره.اصلا میدونی چیه؟بنظر میاد که من برای اون کار میکنم ولی در اصل اون برای من کار میکنه مگه نمیبینی ھمیشه پول باخت بابا رو میده...؟
_در مقابلش یه چیزی میخواد...
_چیزی نیست...
_ییبو...
لبخندش با دیدن اخم لیینگ پهنتر شد و با خنده گفت:حالا انقدر بداخلاق نباش.من مراقب خودم ھستم نترس...
کمی فکر کرد و در آخر سر تکون داد اما میدونست اون خنده و لبخندھا فقط ظاھری ھستن.غمی که ھمیشه تو نگاه ییبو میدید اینو ثابت میکرد.با این وجود دیگه مخالفت نکرد و بدون اینکه چیزی بگه برگشت و از اتاق بیرون رفت.دائومینگ گوشهای منتظر ایستاده بود و با نگاھش لیینگ رو تا اتاق پسرش دنبال کرد.
به محض بسته شدن در اتاق ییتینگ برگشت و بار دیگه با جانگبین تماس
گرفت.اینبار بلافاصله صداشو شنید:سلام خوشگله...یادم باشه بسپارم نذارن دائومینگ ھیچوقت ببره...
پوزخندی رو لبش شکل گرفت.بالاخره بعد چند سال جانگبین رو شناخته بود و منظور تمام حرفاش رو میفهمید...
_که چی بشه؟تو که ھر روز منو میبینی دیگه چی میخوای؟
_دلم نمیخواد یه لحظه هم فراموشم کنی...اگه دائومینگ نبازه که سراغی از من نمیگیری...
_بسه دیگه تمومش کن بره...
_کار تمومه اصلا فکرشم نکن بذارم اونا پاشون به تو خونه برسه...
_فقط میخواستی من بهت زنگ بزنم؟انقد بدبختی؟
_ببین خوشگله...من از این حرفات ساده نمیگذرم حواست باشه...
دندوناشو فشار داد و غرید:ھر غلطی دلت میخواد بکنی بکن...
سریع تماس رو قطع کرد و سمت در اتاق قدم برداشت کمی با پاش شیشهھا رو کنار زد و راھی برای خودش باز کرد.از گوشه رد شد و ھمونطور که سمت اتاق ییتینگ میرفت به پدرش گفت:رفتن؛دیگه نمیخواد بترسی...
تا دستش به دستگیره رسید در باز شد و لیینگ بیرون اومد.
_چی شد؟
_ھیچی،تموم شد...
_ییبو منظورم یه چیز دیگه بود...
_میدونم چی داری میگی گفتم که ھیچی نشد بیا برو تو اتاقت...یا اگه میخوای امشب پیش ییتینگ بخواب...
این همه دخالت توی کارها و رفتار لیینگ برای دائومینگ غیر قابل قبول بود.لیینگ همسرش بود و ییبو حق نداشت انقدر به اون نزدیک باشه.تکیهشو از دیوار گرفت و قدمی به جلو برداشت:این دیگه به تو ربط نداره که تعیین تکلیف میکنی...
پلکاش روی ھم افتاد و سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه و از بین دندونای قفل شدهاش گفت:حالا که تموم شد دیگه چی میگی؟
_خودت چی فکر میکنی؟
عقبگرد کرد تا جوابشو بده که لیینگ پیشقدم شد و جلو رفت.دست دائومینگ که ھنوز گیج بود رو گرفت و گفت:تمومش کن دیگه بهتره بریم بخوابیم...
اما اون میخواست ھمه چیزو تمام و کمال به پایان برسونه و نباید به همین زودی کنار میکشید.دستشو کشید و با صدای بلند تقریبا داد زد:چیه ھی میگی تمومش کن تمومش کن؟مگه من میخوام چیکار کنم؟منم میخوام تمومش کنم دیگه...
برگشت و انگشت اشارهشو سمت ھمسرش گرفت.صداشو پایینتر آورد و درحالی که خودشو جلو میکشید با اخم گفت:شیش سال پیش میخواستم بفرستمش بره نذاشتی...انقد جلومو گرفتی تا آخر این شد حال و روزم...
دید پدرش داره به لیینگ نزدیک میشه و احساس خطر کرد،جلو رفت و سکوتشو شکست:حرفی داری با من بزن...
دائومینگ بیمقدمه با صدای بلند خندید و درحالی که نگاھش به ییبو بود به لیینگ اشاره کرد و گفت:نه اتفاقا باید به این بگم...بهش بگم اگر اون موقع تو رفته بودی پیش جانگبین،اون عوضی این بلا رو سر من نمیاورد...
ییبو قدم دیگهای به جلو برداشت و با دندونای قفل شده و صدایی که به مرور بالاتر میرفت گفت:باخت تو به کسی ربطی نداره...تو اون شب باختی؛مثل ھمیشه،مثل ھمین امشب...
_اون شب من تو رو باختم...
صدای فریادش تمام خونه رو پر کرد و در مقابل،صدای ییبو که آمادهی بالا رفتن بود تو گلو خفه شد و لیینگ شوکزده قدمی به عقب برداشت.میدونست ھمسرش میخواست ییبو رو بفرسته پیش جانگبین اما نه اینطوری...
نگاه ییبو بین اجزای صورت پدرش میگشت تا نشونهای از دروغ پیدا کنه اما چیزی ندید.دستشو بالا آورد و روی سینهش گذاشت:منو...؟تو منو باختی؟یعنی چی؟
دائومینگ بالاخره بعد چند سال حرفی که تو دلش مونده بود رو به زبون آورده بود.نفس راحتی کشید اما دستاش مشت شد...
_ھرچی خواستم خودم بفرستمت بری نرفتی.جانگبین تورو میخواست و من نه...
لبخند کجی روی صورت ییبو نقش بست و طعنه زد:ممنون که گفتی اصلا نمیدونستم...
اما دائومینگ فقط میخواست حرف بزنه پس قدمی نامطمئن به جلو برداشت،دستشو رو سینهش گذاشت و ادامه داد:من از تو و مادرت متنفرم...از اینکه از یه ھرزه بچه دارم متنفرم...
در حالی که صداش با ھر کلمه بالاتر میرفت به ییبو اشاره کرد:از خودش و بچهاش متنفرم.تو ھم مثل مادرت...اون منو ول کرد که بره با یه...
اصلا دلش نمیخواست باز اون حرفا تکرار بشه.نمیخواست دربارهی مادرش این حرفا رو بشنوه پس با تمام توانش فریاد زد:خفه شو...
در مقابل دائومینگ جلو رفت و یقهشو تو مشت گرفت و فریاد زد:دیگه نمیخواستمت،ده سال تحملت کردم بَسَم بود.باید میفرستادمت بری...
_تمومش کن...
_کی بهتر از جانگبین...؟
دیگه نتونست تحمل کنه دستشو بلند کرد و رو سینهی دائومینگ گذاشت،ھُلش داد و داد زد:گفتم خفه شو...
دستای دائومینگ از لباس ییبو جدا شد و به عقب تلو تلو خورد،نتونست خودشو کنترل کنه و روی زمین افتاد ولی این باعث نشد که دیگه ادامه نده.دستاشو روی زمین گذاشت و خواست ادامه بده اما افتاد،باز بیخیال نشد و اینبار آرنجاشو روی زمین فشار داد نیم خیز شد و بلافاصله رفت سر اصل موضوع:خودم پیشنهاد دادم...خودم گفتم...
لیینگ که تا اون لحظه با چشمای خیس به اون دوتا نگاه میکرد خودشو به دائومینگ رسوند و کنارش زانو زد.قبل از اینکه حرفش ادامه پیدا کنه دستشو روی دهنش گذاشت و در حالی که اشک کل صورتشو خیس کرده بود نالید:خواهش میکنم دیگه ادامه نده... التماس میکنم ساکت شو...
ییبو خسته از وضعیت و افکاری که اونو توی خودشون غرق کرده بودن عقبگرد کرد و به قصد خروج قدم برداشت.به در اتاق برادر کوچکترش که رسید ایستاد؛خم شد و از بین در نیمه باز صورت خیس از اشکشو دید.دست جلو برد و بهش اشاره کرد بیرون بیاد.اونم سریع اینکارو انجام داد و خودشو به برادرش رسوند.دستاشو دور گردنش حلقه کرد،لب برچید و با بغض لب زد:میخوای بری؟دیگه نمیای؟
سرشو تکون داد و لب زد:نمیدونم...
_پس منم ببر...
_نمیشه که،تو اصلا میدونی کجا میخوام برم؟
_آره میخوای بری پیش دوستت.ھمون خوشگله...
با این حرف برادرش لبخند رو لبش نشست.چقدر برادر کوچکش دوستداشتنی بود
_تربچهمون خیلی باھوشه...
_من اسم دارم اسمم ییتینگه...یی...تینگ...
خندید و لپ نرم برادرشو بین انگشتاش گرفت و کشید:خب حالا یی...تینگ اجازه میدی من برم؟
_برمیگردی؟
نتونست با دیدن اون قیافهی بامزه خودشو کنترل کنه سرشو جلو برد و لباشو روی لپ نرم و پوست لطیف برادر دوستداشتنیش گذاشت و آروم لب زد:نمیدونم...
_زود برگرد.وقتایی که نیستی مامان کلی غصه میخوره...
خودش میدونست که لیینگ واقعا دوستش داره.اونم لیینگ رو دوست داشت ولی ھیچوقت نتونست به زبون بیاره.
سرشو برگردوند و بدون اینکه نگاھی به پدرش بندازه رو به لیینگ گفت:دیگه لازم نیست غصه بخوری،فعلا تا چند وقت برنمیگردم...اگر کاری داشتی من پیش دوستمم...
باز رو کرد به برادرش و اینبار اونو محکم توی بغلش گرفت،دست روی موهاش کشید و تو گوشش زمزمه کرد:مراقب مامانت باش نذار غصه بخوره...باشه؟
ییتینگ ھم سرشو تکون داد و گفت:مراقبم...
موهاشو به هم ریخت و با لبخند گفت:آفرین تربچه...
از برادرش جدا شد.دست رو سرش کشید و موهای به هم ریختهشو مرتب کرد.ایستاد؛رو به پدرش کرد و گفت:اگر منو نمیخوای نخواه ولی اینو بدون من دست از سر تو برنمیدارم جناب وانگ...
عقبگرد کرد و سمت در رفت.تا کفشاشو پا کرد لیینگ خودشو بهش رسوند و با گریه گفت:ییبو خواھش میکنم...میدونم سخته ولی...میشه ببخشیش؟
بلافاصله بغضش ترکید و ییبو هم دستاشو دور شونهش حلقه کرد و کشیدش تو بغلش.سرشو به سینه چسبوند و گفت:چیزی نشده که بخاطرش گریه کنی... فقط یه چند روزی برنمیگردم تا آرومتر بشه...
_ولی...دلم برات تنگ میشه...
_دل منم تنگ میشه...
دستاشو رو شونهی لیینگ گذاشت و از خودش جداش کرد و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه بیرون رفت.
با رفتن ییبو،لیینگ برگشت و رو به دائومینگ ایستاد و با گریهای که تمومی نداشت داد زد:خیالت راحت شد؟به خواستهت رسیدی؟
دائومینگ بیتوجه به ھمسرش از روی زمین بلند شد و به سمت اتاق رفت.لیینگ ھم میدونست تلاشش بیهودهست پس بیخیال شد اما سریع خودشو به پسر کوچکش رسوند جلوش نشست و گفت:ییتینگ تو میدونی خونهی دوست ییبو کجاست؟
_نه...
_مگه با ییبو نرفتی خونهش؟
_چرا رفتم ولی نمیدونم کجاست...
آھی کشید و سرشو تکون داد،باید راهی پیدا میکرد تا ییبو تو این شرایط تنها نمونه.کمی فکر کرد تا یادش بیاد شمارهای که مدتھا پیش نوشته بود تا فراموش نکنه کجاست؟!خیلی نگذشت که با یادآوری چیزی از جا پرید و سمت اتاق ییبو دوید...
***
چیزی به طلوع آفتاب نمونده بود و اون ھنوز بیدار بود،میدونست اگر نخوابه روز سختی در پیش داره ولی ھنوز منتظر یه تماس بود که فقط صدای خسته و خوابآلودشو بشنوه تا مطمئن بشه یه روز دیگه ھم بخیر گذشته.
دستشو تو موھاش کشید و بلند شد.نمیدونست میخواد چیکار کنه فقط باید خودشو سرگرم میکرد.بارھا موبایلشو تو دستش گرفته بود تا تماس بگیره ولی فکر اینکه ممکنه خواب باشه و با تماس اون از خواب بپره باعث میشد نتونه کاری که میخواد رو انجام بده.از طرفی نگران بود،چون تا حالا پیش نیومده بود که تماسش دیر بشه...ھمیشه حتی در حد یه سلام با صدای خوابآلودش صداشو میشنید ولی...
ھنوز داشت دور خودش میگشت که صدای لرزش موبایلش رو میز متوقفش کرد.لحظهای گیج شد ولی سریع به خودش اومد،به سمت میز خیز برداشت و موبایلشو دو دستی قاپید،نفهمید چطوری تماسو وصل کرد و صداشو بالا برد:معلوم ھست کجایی؟یک ساعته...
_الو...
با شنیدن صدای لیینگ ساکت شد ابروهاش بالا پرید موبایلو از گوشش دور کرد و با دقت به عکس و اسم روی صفحهی موبایل زل زد،شمارهی خود ییبو بود ولی چرا لیینگ...؟!
_جان؟!من لیینگم...
با شنیدن دوبارهی صدای لیینگ ھزارتا سوال به ذھنش ھجوم آورد که نتونست ھیچکدومو بپرسه فقط دوباره موبایلو رو گوشش گذاشت و لب زد:ییبو کجاست؟
_ییبو رفته.گفتم شاید...
_چی؟کجا رفته؟
صدای نگران لیینگ بالاخره با گریه اوج گرفت و نالید:نمیدونم...فقط رفت،نگفت کجا فقط...با پدرش دعواش شد.خواھش میکنم پیداش کن...من اصرار نمیکنم برگرده فقط سالم باشه...!
اینکه ییبو با پدرش دعوا کرده یعنی اتفاقی افتاده که اون ازش خبر نداره...دوید سمت کمد و چندتا لباس روی تخت پرت کرد و برای راحت تر شدن کارش فقط گفت:پیداش میکنم...
چند دقیقه بعد با آخرین سرعت به سمت محل قرار ھمیشگیشون میروند و تو دلش با ییبو حرف میزد:خواھش میکنم ییبو...انقدر عذابم نده داری دیوونم میکنی.اصلا چرا قبول کردی؟چرا با من مشورت نکردی؟چرا...؟فقط یه بار جوابمو بده فقط یه بار بعد سه سال جوابمو بده و بگو داری چیکار میکنی؟چرا اینکارا رو میکنی...چرا...
***
اواخر تابستون بود و باد خنکی میوزید.با ھمون پیرھن سفید رنگ به دیوار تکیه داده و طلوع خورشید رو تماشا میکرد.خورشیدی که از پشت برجهای بلند و شیشهای بیرون میومد تا روز دیگهای شروع بشه و اون باز مثل ھمیشه به این روند تکراری ادامه بده ولی...این روند تکراری با وجود همهی بدیهاش یه خوبی داشت.شنیدن صدای آرامشبخش کسی که با تمام وجود عاشقش بود و تکرار جملهای توی ذهنش:من هنوز صداشو میشنوم پس همه چیز خوبه...
لبخند روی لبش اومد.دستشو تو جیبش برد تا با صاحب اون صدا تماس بگیره و بعد از چند دقیقه حرف زدن از اتفاقات روز گذشته و شنیدن صدای خندهھاش برای روزی که پیش رو داره انرژی زخیره کنه ولی با خالی بودن جیبش ته دلش خالی شد.خم شد و دست دیگهشو تو جیب دیگه برد و وقتی بازم موبایلشو پیدا نکرد تکیهشو از دیوار گرفت و قدمی به جلو برداشت.دور خودش چرخید روی زمین رو نگاه کرد و چیزی ندید.میدونست موبایلشو توی خونه جا گذاشته اما دلش نمیخواست باور کنه که ھمچین اشتباھی ازش سر زده.میترسید نتونه قولی که به خودش داده بود رو عملی کنه.قول شنیدن هرروزهی اون صدا...
_نه...نه امکان نداره...چطور ممکنه...اه لعنت بهت...
عصبی شده بود و نیاز داشت کسی رو پیدا کنه تا حسابی عصبانیتشو تخلیه کنه ولی...
_ییبو...
با صدای داد آشنایی از حرکت ایستاد لبخند به لبش برگشت و سمت صدا چرخید با دیدن جان که با چهرهای اخمآلود بهش نزدیک میشد لبخندش عمیقتر شد و لب زد:باز عصبانیش کردم...
خوب میدونست عصبانی کردن جان عواقب خوبی نداره اما این دیدار دوباره بعد از یک ماه به قدری شیرین بود که ھیچی نمیتونست مانع لبخندش بشه حتی پسر عصبی و به شدت خشمگینی که داشت بهش میرسید.خیلی نگذشت که دست جان به گردنش نزدیک شد و زنگ ھشدار تو گوشش به صدا در اومد.بلافاصله چند قدم به عقب برداشت و با لبخندی که حالا به خنده تبدیل شده بود گفت:باشه باشه ببخشید...
دستشو برای دفاع از خودش بالا آورد و توی دستای جان که سمتش دراز شده بودن قفل کرد و همونطور با خندهای که نمیتونست کنترلش کنه ادامه داد:تو بزرگتری...
جان نذاشت حرفشو کامل کنه و زور بیشتری به دستهاش وارد کرد ولی اون تمام ترفندای جان رو از بر بود.خودشو عقب کشید و وقتی در تلاش بود دستشو از دستای جان که برخلاف ظاھرشون زور زیادی داشتن بیرون بکشه،سعی کرد خودشو لوس کنه تا شاید نجات پیدا کنه.سرشو پایین برد و لب پایینشو بیرون داد:جانگا...
بلافاصله فشار دستای جان کم شد و ییبو خوشحال از موفقیتش از ته دل خندید.با خودش فکر کرد چقدر خوب که نقطه ضعف جان رو میدونست.اون میخندید و نمیدونست ھر بار با جانگا صدا زدنش چه خاطراتی رو برای جان زنده میکنه.خاطراتی که با یادآوریشون درد تا مغز استخونش نفوذ میکرد...دستای جان کنار بدنش افتاد و بدون اینکه نگاه از صورت خندون پسر کوچکتر برداره لب زد:کاش نمیومدم دنبالت...
ییبو که از پیروزی چندبارهی تو رویاروییھاش با شیائوجانِ عصبانی خوشحال بود دستاشو به ھم کوبید و گفت:خب امروز ناھار با کیه؟
جواب معلوم بود ولی لذتی که از اعتراف جان به باخت توی وجودش سرازیر میشد چیزی نبود که بشه ازش گذشت؛اما اینبار اعترافی نشنید و فقط سنگینی نگاه غمزدهی جان رو روی خودش حس کرد.رو بهش ایستاد و با چهرهای مظلوم و نگران که حالا نشونی از لبخند روش نبود به پسر بزرگتر خیره شد و پرسید:چیزی شده؟حرف بدی زدم؟
با شنیدن صدا و لحن حرف زدن ییبو از گذشتهی دور به حال برگشت و بدون اتلاف وقت دو قدم فاصله رو پر کرد و پیش از اینکه ییبو بتونه مانع بشه یه دستشو از زیر بازوش گذروند،پشت کمرش گذاشت و دست دیگهش پشت سرش قرار گرفت و اونو به آغوش خودش کشید.
ییبو شوکه شده از این حرکت جان،اسمشو زمزمه کرد و صدای زمزمهی جان رو کنار گوشش شنید:متاسفم ییبو...ھمش تقصیر منه.
بالاخره متوجه دلیل ناراحتی جان شد و سرشو آروم رو شونهش گذاشت،دستاشو دور کمرش حلقه کرد و لب زد:ھیچی تقصیر تو نیست...خودم خواستم...
جان که تا اون موقع سرشو بالا گرفته بود و با آغوشش سعی در دلجویی داشت با شنیدن حرف ییبو به یاد آورد که دلش بدجور گرفته و نیاز به دلجویی داره پس اونم گردنشو خم کرد و چونهشو رو شونهی پسر کوچکتر گذاشت.این کم بود،به نزدیکی بیشتری احتیاج داشت پس صورتشو سمت گردن ییبو برگردوند و نالید:چرا تموم نمیشه...؟
ییبو با احساس نفسای داغ روی گردنش پلکاشو بست.یکی از دستاشو بالاتر آورد و موھای نرم جان رو نوازش کرد.وقتی جوابی برای این سوال پیدا نمیکرد راھی جز سکوت نداشت پس فقط خودشو بیشتر به جان چسبوند و با متمایل کردن سرش اونم بینیشو به گردن خمیدهی جان چسبوند و لب زد:جانگا،دیدی عاشقته...
ھمین جمله کافی بود تا بالاخره بغض سنگینی که از لحظهی اول دیدن لبخند ییبو تو گلوی جان نشسته بود بشکنه و اشکاش از صورت و شقیقهی خودش بگذرن و پیرھن سفید ییبو رو خیس کنن.
_دلم برات تنگ شده بو دی...
بلافاصله لباشو روی پوست سفید گردن ییبو گذاشت و بوسید...
ییبو هم تا اون موقع سعی میکرد بغضشو پنهان کنه اما دیگه طاقت نیاورد،پلکاشو روی ھم فشار داد و لب زد:دل منم برات تنگ شده بود...
VOCÊ ESTÁ LENDO
مو طلایی(blonde)
Fanficاگر دو نفر با گذشتهای دردناک و غمانگیز عاشق هم بشن و آیندهشون تحت تاثیر گذشتهی تلخ قرار بگیره... آیا ممکنه بدون کنار گذاشتن اون گذشته آیندهی دلخواهی رو برای خودشون رقم بزنن؟ جانگا خواهش میکنم خوب باش... میدونم چیکار کردم... میدونم دارم چیکار م...