با دیدن رنگ پریده و صورت مات و مبهوت ییبو تازه فهمید چی گفته!لب باز کرد تا اشتباهشو توجیه کنه اما صداش در نیومد.قلبش تو سینه دیوانهوار میکوبید.اونقدر که دیگه تپششو حس نمیکرد.خودش باور نمیکرد ھمچین حرفی زده و حالا راھی برای آروم کردن وضع به ذھنش نمیرسید...
_یعنی...جانگا یعنی...؟
چرا این حرفو زده بود؟اصلا چرا همون اول بحث رو تموم نکرد؟چرا اینقدر ادامه داد که حالا شاهد اون چهرهی غمزده و سرخورده باشه؟
_ییبو...من...
_حق داری...من هیچوقت دلم نمیخواست اذیتت کنم ولی...
_ییبو من اشتباه کردم...
_نه جانگا...اشتباهِ من بود که مجبورت کردم...
_تو مجبورم نکردی...
_من دوستت داشتم...هنوزم دوسِت دارم،خیلی بیشتر از قبل...ولی وقتی این دوستداشتن تورو اذیت میکنه...
پشیمون بود.شاید فکر میکرد میتونه اما نتونسته بود.فکرشم نمیکرد که جاشون عوض بشه و حالا ییبو ازش ناراحت باشه!شاید اون اول فکر میکرد میتونه تا وقتی که جوابی از ییبو بگیره تو موضع خودش بمونه اما با یک اشتباه،با یک حس لحظهای تمام ماجرا برعکس شده بود و اون هیچوقت اینو نمیخواست.پرنس موطلاییش رو ناراحت کرده بود.نباید این اتفاق میوفتاد اما حالا راهی جز ابراز پشیمونی نداشت...
_ییبو گفتم اشتباه کردم...
همزمان با به زبون آوردن این حرفش گامی به جلو برداشت که از چشم ییبو دور نموند و در مقابل گامی به عقب برداشت.جان جا خورد و حیرتزده اسمشو صدا زد:ییبو!
از خودش بیزار بود...از این حس عذاب وجدان متنفر بود و هر لحظه دردش بیشتر و غمش بزرگتر میشد.شش سال تمام...
_سخته باور کنم شیش سال عاشق کسی بودم که از با من بودن متنفره.
_نیستم...من فقط از نبودنت خستهام.
_الان گفتی ازم متنفری!
_من گفتم...من...
جملهی درستی برای تصحیح حرفش پیدا نمیکرد لبشو با زبون تر کرد و زیر دندون کشید باید دنبال راه نجات میگشت اما با صدای ییبو از فکر بیرون اومد...
_چرا باهام موندی؟
_چون دوسِت دارم.
_چرا هنوزم همینو میگی؟
_چون حقیقته...ییبو من چهار ساله دارم میگم عاشقتم باور نکردی ولی تا یک کلمه حرف از تنفر زدم باور کردی و تا ته ماجرا هم رفتی؟چرا این همه آزارم میدی؟
_منم عاشقتم ولی تا حالا شکایت کردم؟تا حالا گفتم ازت متنفرم؟
_من گفتم از این شیش سال...
_این یعنی همهی زمانی که با من بودی.
جان از اینهمه پافشاری ییبو عصبی شده بود دلش میخواست جلوی دهنشو بگیره و تا جایی که میتونه تو گوشش فریاد بزنه که اشتباه متوجه شده اما در نهایت نفس عمیقی کشید و گفت:ییبو گوش کن...
ییبو این آرامش رو نمیخواست برای اولین بار نمیخواست جلوی جان آروم باشه.دلش میخواست داد بزنه،دلش میخواست جان بفهمه چقدر حالش بده!چقدر دلتنگ و دلشکستهست!چقدر نیازمند آغوش گرم و دلچسب کسیه که عاشقشه...کسی که فکر میکرد دوستش داره و نداشت.
بیمقدمه داد زد:نمیخوام گوش کنم.نمیخوام...
بلافاصله بعد از حرفش رو برگردوند و سمت در خروجی رفت.با هر قدمش قلب جان بیشتر از قبل فشرده میشد.نباید میذاشت بره،نباید از دستش میداد!بی معطلی پشت سرش راه افتاد:ییبو وایسا...
_نمیخوام...
_باید وایسی ییبو...وایسا بهت میگم...
فقط دو قدم به در خروجی مونده بود که جان قدماشو بلندتر کرد و دستشو جلو برد.بازوی ییبو رو گرفت و سمت خودش کشید.ییبو که انتظار همچین چیزی رو نداشت چرخید و با جان روبرو شد.تا نگاهشون به هم رسید بازوی دیگهی ییبو هم تو دست جان اسیر شد و صدای فریاد دردمندش گوش و دلشو به درد آورد...
_چندبار دیگه بگم عاشقتم تا باورم کنی؟چندبار دیگه بگم دلم برات تنگ شده تا بفهمی وقتی نیستی بهم سخت میگذره؟چجوری بهت بفهمونم سه ساله ندارمت؟!گفتی میخوای انتقام بگیری گفتم باشه ولی از کی؟تو داری از من انتقام میگیری ییبو!تو این سه سال بلایی سرم آوردی که روزی صدبار آرزو کردم کاش برنمیگشتم.اگر من نیومده بودم،اگه اون شب لعنتی دنبالم نمیومدی هیچی نمیفهمیدی و حالا داشتی بدون من با جانگبین زندگی میکردی!
_بس کن!
_چرا بس کنم؟چون تو میخوای؟چون تو میگی؟
_فقط منم که نمیتونم اسمشو ببرم؟فقط تویی که از اون...
_جانگبین کسیه که ازش متنفری ولی سهم اون از تو خیلی بیشتر از منه.هم خودتو میبینه هم صداتو میشنوه هم اسمش کنار اسمت میاد!همه چیزای خوب واسه اونیه که نباید...من ازت چی دارم ییبو؟جز هر روز یک کلمه،هر یکی دو ماه فقط یه روز که اونم یا دعواست یا حرف از جانگبین و بابات،من هیچی ازت ندارم ییبو هیچی...هیچی ندارم...ییبو من...ندارمت ییبو...
فریادش با بغضی که تو گلوش ترکید خفه شد،زانوهاش خم شده و دستاش از بازوی ییبو سر خورد و روی پاهاش افتاد.اشکایی که جلوی دیدش رو گرفته بودن یکی یکی سر خوردن و گونههاشو خیس کردن.
_حق من این نبود...خیلی بیانصافی موطلایی!
_جانگا...
باورش نمیشد که این حرفا رو میشنوه.اون که با تمام وجود عاشق جان بود و همیشه سعی میکرد اینو نشون بده پس چرا جان همچین حرفی میزد؟چی باعث این حس مسخره شده بود؟
_این حرفا یعنی چی؟من...
دلش میخواست حرفی بزنه اما نمیتونست.با دیدن اشکایی که از چشمای جان سرازیر بود دلش لرزید!باورش نمیشد کسی که همیشه مثل کوه پشتش بود بخاطر اون به این حال افتاده.بار اولی بود که اشکای جان رو میدید.یعنی تا این حد به جان سخت گذشته و اون نفهمیده بود؟
_جانگا...
_حرف نزن!
با وجود غمی که کل وجودشو گرفته بود لبخندی رو لبش نشست.
_جانگا...
به خودش اعتراف کرد که هیچوقت نمیتونه اخلاق این پسر لوس رو تغییر بده و فقط تلاش بیهوده کرده.سرشو با تاسف تکون داد،دستاشو رو زمین گذاشت و بلند شد.دیگه نمیخواست حرفی بزنه،فقط باید تنها میشد و با خودش خلوت میکرد تا نیرویی دوباره بهدست بیاره.بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:برو کنار میخوام برم بیرون...
_نمیرم.
_گفتم برو کنار حوصلهی یه دعوای دیگه رو ندارم.
_دوسِت دارم...
_مهم نیست...گفتم برو کنار...
جان فقط حرف میزد و هیچ تلاشی برای کنار زدن ییبو نمیکرد ییبو هم سعی میکرد باز به روش خودش مشکل رو حل کنه.
_جانگا،دیدی...
_دروغ میگی...!
_چی؟
_این بازی رو تمومش کن خسته شدم از دعوا...دیگه تحمل ندارم.
_تو امروز چته؟چرا اذیت میکنی؟هرکاری میکنم باز برمیگردی سر خونهی اول...
_تو به جز لوس کردن خودت اصلا راه دیگهای برای آشتی کردن بلدی؟
چشمای ییبو گرد شد و به فکر فرو رفت.جان راست میگفت اون همیشه در نهایت فقط تلاش میکرد جان رو به حرف بیاره و هر طور شده مثل همیشه اعتراف کنه که دوستش داره اما هیچوقت حتی فکرشم نمیکرد که جان ناراحت بشه!
_خب حالا باید چیکار کنم؟
جان با وجود حال بدش از دیدن چهرهی گیج و مبهوت ییبو خندهش گرفته بود ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه و گفت:هیچی؛برو کنار میخوام برم بیرون...
_اینجوری نمیشه که...هنوز آشتی نکردیم...
_نکردیم؟جمع میبندی؟انگار اونی که قهر بود منم!
_خب اونی که گفت ازم متنفره تویی پس منم قهرم...
باز بچهبازی ییبو شروع شده بود و این اصلا به نفع جان نبود.بعد از شش سال هنوز نتونسته بود ییبو رو تغییر بده و میدونست که اصلا همچین چیزی ممکن نیست پس تنها راه باقی مونده همراهی کردن بود.
_پس این به اون در...
_نمیشه که!تو گفتی ازم متنفری...
_تو هم سه ساله با یکی دیگه رابطه داری...
تازه داشت فراموش میکرد که دوباره اون جملهی ترسناک رو شنید.چرا همه چیز تموم نمیشد؟چرا جان این شکنجه رو تموم نمیکرد؟
_چرا تمومش نمیکنی؟
_اگر چیزی جز حقیقته بزن تو دهنم...
_معلومه که حقیقت نداره!
_داره.
_شیائوجان...
_وانگییبو خوب گوش کن ببین چی میگم.بچه بازی رو بذار کنار دست از این کارای مسخرهت بردار و با حقیقت روبرو شو.
_کدوم حقیقت؟چرا چرند میگی؟
_که با اون حیوون رابطه داری...
مرگ بهتر از تحمل اون وضعیت بود.حالا دقیقا تو موقعیتی قرار گرفته بود که ازش وحشت داشت و محال بود بتونه لحظهای تحملش کنه.اون نگاه و شنیدن اون کلمات با لحن و صدایی مطمئن...ای کاش هیچوقت اون تصمیم رو نمیگرفت...ای کاش...
_ازت خواهش میکنم...چیکار کنم که تمومش کنی؟
_میدونی چقدر بدم میاد از جانگبین حرف بزنی ولی بازم همیشه اولین چیزی که به زبونت میاد همینه.
_این دلیل نمیشه که من با جانگبین رابطه داشته باشم.
_ولی داری!
_ندارم،ندارم.من با جانگبین رابطه ندارم...
_کی جز من اینو باور میکنه؟
_یعنی تو باور میکنی؟
_چی؟
_اینکه باهاش رابطه ندارم...
_ییبو...؟
_من ازش متنفرم ولی هیچکس نمیفهمه حتی خودش...
در کسری از ثانیه بغضش ترکیده و اشکاش رو گونههاش نشست.نگاهشو به چشمای براق جان دوخت و التماس کرد:جانگا...خواهش میکنم اینکارو با من نکن.هرکی هرچی گفت تو باور نکن.من ازش متنفرم.اون زندگیمو خراب کرده هیچوقت نمیتونم ببخشمش چجوری میتونم...
_موطلایی!
_هیچوقت...لطفا دیگه هیچوقت بهش فکر نکن...هرگز تکرارش نکن...
دیگه نتونست حرفشو ادامه بده و به گریه افتاد.جان که تازه از اشکای خودش نجات پیدا کرده بود متعجب به صورت خیس پسر روبروش خیره شد و دنبال حرفی برای آروم کردنش میگشت اما چیزی به ذهنش نرسید و فقط دستشو پشت سر ییبو گذاشت و کشیدش سمت خودش.دست دیگهشو پشت کمرش گذاشت و محکم تو آغوشش گرفتش.موهاشو نوازش کرد و لب زد:دیگه هرگز بهش فکر نمیکنم...محاله پرنس موطلایی من به کسی جز جانگا فکر کنه،مگه نه؟
_من هنوزم نمیتونم بدون دیدنت و شنیدن صدات زندگی کنم...اگه یه روز باهات حرف نزنم میمیرم...
_دلم برات تنگ شده بود موطلایی.
_منم...
_من بیشتر...
_من بیشتر بیشتر...
خودشو بیشتر تو آغوش جان فرو کرد و با لحن لوس و شیطونی ادامه داد:جانگا عاشقتم...
_کمتر خودتو لوس کن...
_نمیشه که!من خودمو لوس نکنم چیکار کنم؟
_هیچی...تو فقط باش...دیگه هیچی نمیخوام.
_اگه من بخوام چی؟
سرشو عقب برد و ابروهاشو بالا انداخت:چی میخوای؟
خیالش راحت بود.صدای تپش منظم قلب جان به گوشش میرسید و آرومش میکرد.جان رو خوب میشناخت و میدونست چرا دیگه ادامه نداده.همه چیزو خیلی بهتر از خود جان میدونست و این یعنی دردی که ادامه داشت اما الان وقت آرامش بود.وقت این بود که برای تحمل اون درد انرژی بگیره.آرامش و عشق توی وجودش ذخیره کنه و اون لحظه فقط یک راه به ذهنش میرسید...
_بوسم کن...
لبای جان با خنده باز شد و همونطور که موهای ییبو رو نوازش میکرد گفت:پرنس من چند سالشه؟
ییبو با عجله خودشو عقب کشید دستاشو بالا آورد و دور گردن جان حلقه کرد:حالا هرچی،فرض کن سه سال...بوسم کن دیگه...
_همینجوری که نمیشه بیدلیل...
ییبو صورتشو جلو برد و چشماشو گرد کرد:ببین گریه کردم!ناراحتم بوسم کن خوب شم...
_نه انگار واقعا سه سالته...
خودش هم میدونست دلش چقدر برای بوسیدن اون لبا تنگ شده و حتی شاید بیشتر از ییبو نیازمند یه بوسهست اما کم نیاورد و ادامه داد:بغلت کردم خوب شدی دیگه پررو نشو.
_بدجنس نباش...اصلا ببین خودتم گریه کردی بیا بوست کنم خوب شی...
حلقهی دستاش که دور گردن جان محکمتر شد توی فاصله چند سانتی از هم نگاهاشون به هم قفل شد و جان لب زد:ییبو...
_حرف نزن...
_تلافی میکنی؟
_الکی وقت تلف نکن...
_حال میده اذیتت کنم...
_کی بود دلش برام تنگ شده بود؟
_خب که چی؟
ییبو،جان رو بهتر از خودش میشناخت و میدونست رو چه چیزایی حساسه و همیشه دست روی نقطه ضعفش میذاشت.اینبار هم لبخند شیطانی زد و گفت:هیچی فقط...
همونطور که نگاهش به چشمای جان بود لبشو زیر دندوناش کشید و نگاه جان رو اسیر خودش کرد.لبای پرنس موطلایی مثل همیشه برجسته و براق و هوسانگیز بود و این ترفند شیطانی هم باز مثل همیشه غیر قابل تحمل شده بود اما جان باز برای مقاومت سخت در تلاش بود که با جلو اومدن لبای ییبو تمام تلاشش بینتیجه موند...
_خودت خواستی موطلایی...
حتی فرصت نداد لبخند روی لبای ییبو شکل بگیره.فاصلهی چند سانتی رو از بین برد و اون لبای هوسانگیز رو شکار کرد.ییبو که از پیروزی خودش خوشحال بود نتونست خندهی خودشو کنترل کنه،تو گلو خندید و دستاشو تو موهای جان فرو کرد.
جان که میخواست دلتنگی یک ماه گذشته و حال بد دعوای چند دقیقه قبل رو جبران کنه.دستاشو روی پهلوهای ییبو گذاشت و چند قدمی به جلو برداشت ییبو هم به ناچار عقب رفت و قبل از اینکه کمرش به در برخورد کنه یک دست جان دور کمرش حلقه شد و دست دیگهش محکم به در کوبیده شد و جلوی ضربهی احتمالی رو گرفت.حتی لحظهای بوسه رو قطع نکردن یعنی جان مهلت نداد تا ییبو حتی نفس بکشه.مثل گرسنهای که بعد هفتهها به غذایی لذیذ رسیده باشه با ولع لبای نرم پرنسشو میبوسید و گاهی گازهای ریزی میگرفت و صدای اعتراض ییبو باز توی گلو خفه میشد.
ییبو هم دست کمی از جان نداشت.اونقدر درگیر بوسیدن و بوسیده شدن بودن که نفس کشیدن رو از یاد بردن.گذشت زمان رو حس نمیکردن و فقط وقتی نفس کم آوردن متوقف شدن.لباشون هنوز به هم قفل شده بودن و نفس نفس میزدن.جان برای بار آخر گاز ریزی از لب پایین ییبو گرفت و سرشو کمی عقب کشید.بدون حرف به هم خیره شدن.فقط صدای نفسا و تپش قلباشون سکوت فضا رو میشکست.نگاهشون به هم خیره بود و بیصدا با هم حرف میزدن.لبخندایی که رو لبشون شکل گرفته بود کمکم عمق گرفت و به خنده بدل شد.دستای ییبو که دور گردن جان حلقه شده بودن اون رو سمت خودش کشیدن و بوسهی ریزی به لباش زد.سرشو عقب برد و زمزمه کرد:دل منم برات تنگ شده جانگا...
و اینبار نوبت اون بود که یه بوسهی نفسگیر دیگه رو شروع کنه...
*
تکرار صدای نامفهومی از خواب بیدارش کرد و پلکای سنگینش به سختی باز شد.قبل از ھر چیزی نگاھش به عکس دونفرهی خودش و ییبو افتاد و لبخند به لبش اومد اما چیزی نگذشت که با یادآوری موضوعی نگاھش به پنجره و نور سرخرنگ غروب خورشید افتاد.بلافاصله به پهلوی دیگه چرخید و با جای خالی پرنسش روبرو شد.با اینکه اتفاقی تکراری بود اما مثل ھمیشه با دیدن جای خالیش دلگیر شد و زیرلب غر زد:لعنت بهت...
باز پلکای سنگینشو روی ھم گذاشت تا بخوابه و تنهاییشو از یاد ببره.به پشت خوابید و دستاشو رو شکمش گره کرد ولی با احساس درد لذتبخشی زیر دستش سریع نیم خیز شد و آرنجھاشو تکیهگاه خودش کرد.زیر نور کم خورشیدِ درحال غروب چیزی ندید و دستشو دوباره روی ھمون جای قبلی گذاشت و باز ھمون حس تکرار شد.بیاختیار لبخندی رو لبش نشست و سرشو با تاسف تکون داد.دوباره به حالت قبل برگشت و اینبار سرشو به سمت عکس برگردوند و به چهرهی خندون ییبو زل زد.
KAMU SEDANG MEMBACA
مو طلایی(blonde)
Fiksi Penggemarاگر دو نفر با گذشتهای دردناک و غمانگیز عاشق هم بشن و آیندهشون تحت تاثیر گذشتهی تلخ قرار بگیره... آیا ممکنه بدون کنار گذاشتن اون گذشته آیندهی دلخواهی رو برای خودشون رقم بزنن؟ جانگا خواهش میکنم خوب باش... میدونم چیکار کردم... میدونم دارم چیکار م...