ch 3

356 72 12
                                    

ھنوز چند ساعتی به کنسرت مونده بود ولی خبری از ییبو نبود و این نگرانش میکرد.بالاخره دل به دریا زد و راه افتاد.تو راه فکرایی به سرش میزد که دلش نمیخواست به ھیچکدوم پر و بال بده ولی اگر یکی از اون فکرا واقعا اتفاق افتاده بودن چی؟مثلا اگر کوچکترین اتفاقی برای ییبو افتاده بود؟
با این فکر پاشو بیشتر روی پدال گاز فشار داد تا زودتر به مقصد برسه.چند دقیقه بعد ماشینو جلوی در خونه متوقف کرد و پیاده شد.با دو خودشو به در رسوند و زنگ زد.یک دقیقه بعد در باز شد و به داخل خونه دوید.با دیدن لیینگ درحالی که نفس نفس میزد بی‌معطلی پرسید:ییبو خونه‌ست...؟حالش خوبه...؟
لیینگ ھم با لبخندی تلخ سرشو تکون داد و به در اتاق اشاره کرد:تو اتاقشه ولی حالش خوب نیست؛نمیاد بیرون...
ونهان با تکون دادن سرش به نشونه‌ی فهمیدن حرفش قدماشو به سمت اتاق برداشت و گفت:چقدر وقته؟
_از دیروز که دعواشون شد...
تا به در اتاق رسید،ایستاد دستاش مشت شد و از بین دندونای قفل شده‌اش غرید:باز زدش؟
لیینگ ھمیشه دلش میخواست از ھمسرش دفاع کنه اما دائومینگ راھی باقی نذاشته بود.با تاسف سر تکون داد و گفت:جریان کنسرتو فهمید...
چشماش گرد و فشار مشت هردو دستش محکتر شد:یعنی بخاطر کنسرت زدش؟
سرشو به معنی نه تکون داد و لب باز کرد حرفی بزنه که در اتاق باز شد.ھر دو به در و بعد به ییبو که داشت به سمت تختش برمیگشت نگاه کردن.تا ییبو به تخت رسید ھر دو وارد اتاق شدن و ونهان پرسید:نمیخوای آماده بشی؟
_من نمیام...
_یعنی چی نمیام؟با این ھمه زحمت بلیت گیر آوردی،عروسک خریدی...
با یادآوری اون خرگوش سفید رنگ فکری به ذهنش رسید.برای سر ذوق آوردن پسر کوچکتر لبخندی روی لبش نشوند و درحالی که سعی میکرد شوق تو صداش مشهود باشه گفت:راستی یادم رفت بگم خرگوشه رو آوردم تو ماشینه بیا...
_نمیخوام بیام...
این رفتار ییبو خلاف همیشه بود.این رفتار از ییبویی که حداقل خودش میشناخت بعید بود.اخم جای لبخند رو روی صورتش گرفت و گفت:چی شده ییبو؟سرتو بلند کن ببینمت...
_نمیخوام بیام دیگه ولم کن...
پشت به اونا چرخید و روی تخت خوابید لیینگ دلیل این کار ییبو رو میدونست و مدام توی دلش خودشو سرزنش میکرد که چرا نتونسته جلوی همسر مست و خشمگین غیر قابل کنترلش رو بگیره.در حالی که قدمی به جلو برمیداشت لبشو زیر دندونش کشید و گفت:ییبو چیزی نیست...زود خوب میشه...
_نمیخوام برم...
ونهان که به دنبال دلیل این رفتار ییبو بهش زل زده بود از این حرفا چیزایی میفهمید ولی نمیخواست تصور کنه،مگر اینکه با چشم خودش میدید پس دست روی بازوی ییبو گذاشت و اونو سمت خودش کشید.برخلاف انتظارش ییبو مخالفت نکرد و با برگشتن ییبو و کنار رفتن موھای طلاییش از رو صورت سفیدش، زخم و کبودیِ پیشونی و پارگی گوشه‌ی لبش رو دید.حسی آشنا و تکراری یک‌باره به وجودش سرازیر شد نتونست جلوی بالا رفتن صداشو بگیره و غرید:اینا چیه؟
ییبو لب باز کرد حرفی بزنه که لیینگ پیشقدم شد:اونطوری که فکر میکنی نیست...خودش...
_میخوای بگی کار خودشه؟این کبودی کار خودشه؟لبشو دیدی؟
لیینگ واقعا جوابی نداشت فقط میتونست سرشو با تاسف تکون بده و با نگاهش از خود ییبو کمک بخواد که مثل همیشه بلافاصله جواب گرفت:گا!تقصیر خودم بود...
ونهان همیشه از این کارای لیینگ و ییبو متنفر بود.چرا با اینکه میدونستن نمیتونن چیزی رو ازش پنهون کنن باز هم هرطور شده اصرار داشتن بگن که کار اون عوضی نیست؟با اخم و چشمای درشت و نگاه هشداردهنده برگشت و انگشتشو برای اخطار جلوی ییبو گرفت:ھیچی نگو.پاشو آماده شو بریم دیر شد.امشبم برنمیگردی...
_من نمیام...
صداش بالا رفت:گفتم بلند شو...
بلافاصله به سمت در پا تند کرد و از اتاق بیرون زد.لیینگ ھم دنبالش رفت و وقتی بالاخره ایستاد گفت:ونهان چی شده؟
_ھیچی...
_ونهان حرف بزن.من میشناسمت میدونم الکی اینجوری نمیشی.فقط بخاطر ییبو نیست نه؟
_چرا اتفاقا فقط بخاطر ییبوئه ولی...تو مطمئنی دیروز فقط بخاطر کنسرت دعوا کردن؟
شونه بالا انداخت:آره خب...
ونهان کلافه دستی تو موھاش کشید و سمت در رفت لیینگ ھم دنبالش کشیده شد.وارد حیاط که شدن بالاخره ونهان به حرف اومد:دیشب دیدمش،بهم گفت از بلاتکلیفی خسته شده...گفت ییبو رو دوست داره و میخواد ببردش پیش خودش.
_منظورت چیه...؟
_نگو نمیدونستی...خود ییبو میدونه اونوقت توقع داری من باور کنم تو نمیدونستی؟لیینگ!تو روزی که با اون عوضی ازدواج کردی قول دادی ھرچی بشه مراقب ییبو باشی...
_سعی خودمو کردم...
_کمه...میدونم سخته ولی قبول کن کم‌کاری کردی وگرنه چرا باید پای جانگ‌بین به این خونه باز بشه؟تو که بهتر از من میدونی اون کیه.
همه چیزو خوب میدونست اما واقعا تقصیری نداشت.اون فقط نتونسته بود اون زندگی‌ای که میخواست رو بسازه.مانع غیرقابل‌ نفوذی مثل دائومینگ سر راهش بود.دستاشو توی هم گره کرد و با درموندگی گفت:دائومینگ آوردش.من نمیتونستم کاری بکنم...
_ھمین یه دفعه نیست.اون میخواد پسر خودشو بسپاره دست برادرِ دختری که خودش باعث مرگش بوده...میفهمی یعنی چی؟لیینگ اصلا حواست ھست دائومینگ از مادر ییبو کینه داره؟چند ساله داری باھاشون زندگی میکنی؟تو مگه به مادر ییبو قول ندادی مراقب پسرش باشی؟
لیینگ که تا اون موقع سکوت کرده بود دستاشو رو گوشش گذاشت و با صدای لرزون چندبار تکرار کرد:بس کن لطفا بسه.
از اینکه ییبو رو تو این وضع میدید عصبی بود ھیچ دلش نمیخواست خم به ابروش بیاد ولی ھمیشه ھمه چیز برعکس میشد و ھرچیزی که دلش نمیخواست اتفاق میوفتاد مثل...
_گا...
با شنیدن صدای معترض ییبو ھر دو شوک‌زده سمت در ورودی برگشتن و پسر سفیدپوشی رو دیدن که از ھمیشه زیباتر با چهره‌ای غمگین جلو اومد و کنار لیینگ ایستاد،دست دور گردنش انداخت و اونو به خودش نزدیک کرد.خودشم نمیدونست چی میخواد بگه فقط وقتی که دید لیینگ تنها کسی که تو این سال‌ها با تمام وجود ازش دفاع کرده بخاطر اون داره بازجویی میشه نتونست سکوت کنه و رو به ونهان کرد و گفت:هان‌گا الکی داری دنبال مقصر میگردی ھمش تقصیر خودمه.از ھمون روز اول ھر اتفاقی افتاده خودم خواستم، خودم کردم،لطفا کس دیگه‌ای رو مقصر ندون.درضمن، مامانم اگه نگران بچه‌ش بود منو با بابام تنها نمیذاشت بره منم با خودش میبرد.
_ولی اون که...
_خودم میدونم چی دارم میگم نیازی به یادآوری نیست.اون حق داشت بره من بهتر از همتون میدونم از چه جهنمی فرار کرد...وقتی دعواشون میشد من اینجا بودم.اگه دیگرون فقط صورت کبودشو میدیدن من کتک خوردنشو میدیدم.الانم ھمینه تو فقط زخمای منو میبینی ولی لیینگ...
_ییبو لطفا...
صدای درمونده‌ی لیینگ لحظه‌ای ییبو رو ساکت کرد ولی بعد از یک دقیقه جدی‌تر ادامه داد:نمیخوام پررو باشم و بگم ھیچکاری برام نکردی.چرا اتفاقا خیلی بهتر از یه دوست و برادری برام ولی این دلیل نمیشه زحمات کسی که اینهمه سال جای مادرم بوده رو زیر سوال ببری.یه بار برای ھمیشه لطفا تمومش کن.من خودم بزرگ شدم اگه بخوام میتونم از خودم دفاع کنم.حالا ھم برو بیرون تا بیام. کنسرت دیر میشه...
با وجود همه‌ی حرفایی که برای گفتن آماده کرده بود تمام مدت تو سکوت فقط به حرفای ییبو گوش داد چون حس کرد لازمه بالاخره ییبو هم حرفی بزنه و حتی بعد از تموم شدن حرفاش بدون اینکه حرفی بزنه سرشو برای تایید تکون داد و از اونجا دور شد.
با رفتن ونهان،لیینگ لبشو زیر دندونش کشید رو به ییبو کرد و گفت:ییبو چرا اینجوری باھاش حرف زدی؟
_کار اشتباھی نکردم.
_ولی اون نگرانته،حق داره...
_حق نداره با تو اینطوری حرف بزنه.خودت بهتر از ھر کسی میدونی که چقد برام زحمت کشیدی پس لطفا چیز دیگه‌ای نگو.دیر میشه؛من باید برم تو هم برو تو ییتینگ تنهاست...
_مراقب خودت باش...راستی این لباس...
تازه توجهش به تیپ سر تا پا سفید پسر موطلایی جلب شده بود.گامی عقب‌تر رفت تا با دقت بیشتر ببینه و وقتی تمام قد ییبو رو از نظر گذروند گفت:این لباسا ھمونایی نیستن که...
میدونست درست حدس زده ولی برای به زبون آوردنش شک داشت پس سکوت کرد اما ییبو انگار به کارش افتخار میکرد که لبخند دندون‌نمایی رو صورتش نشوند و دستاشو باز کرد چرخی زد و در ھمون حین گفت:خوب شدم نه؟
_تو جذابترین و زیباترین پسری ھستی که تا حالا دیدم.ھرچی بپوشی بهت میاد...
_ھنوز اونو ندیدی...
با فکر اینکه کمتر از دو ساعت دیگه میتونه اون صورت زیبا رو از نزدیک ببینه از ته دل لبخند زد و در حالی که به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود ادامه داد:اگر اونو بببنی دیگه ھمچین حرفی نمیزنی...وقتی ببینیش تازه میفهمی معنی واقعی زیبایی و جذابیت چیه...لبخندش تو دنیا تکه،وقتی میخنده آدم دلش میخواد زمان وایسه و فقط زل بزنه به اون چشمای خندونش.
ھمینطور با تصور اون صورت زیبا با ذوق حرف میزد و لیینگ با لبخند نگاھش میکرد.تا اون موقع دلش نمیخواست به خودش اعتراف کنه که ییبو چقدر به مادرش شبیهه.شاید امید داشت حداقل در یه مورد اینطور نباشه اما با این حرفا فهمید چقدر خوش‌خیال بوده...
محو تماشای حالات صورت ییبو به گذشته‌ای دور سفر کرد و صدایی تو گوشش پیچید:من دوستش دارم...اون زیباترین دختریه که تا حالا دیدم...
کم‌کم صورت ییبو محو شد و چهره‌ی یه دختر عاشق جلو چشماش نقش بست که به زمین خیره شده بود و با لبخندی از عشق میگفت:نمیدونی وقتی حرف میزنه چجوری دل آدمو میبره.وقتی که میخنده آدم دلش میخواد زمان وایسه و فقط زل بزنه به اون صورت خندونش...
ھیچوقت فکر نمیکرد ھمچین صحنه‌ای رو دوباره ببینه.یعنی دلش نمیخواست ولی انگار سرنوشت چیز دیگه‌ای رقم زده بود...
_کجا موندی پسر؟
با صدای ونهان ھر دو از خیالات خودشون بیرون کشیده شده و مثل کسایی که کار خطایی کردن با لبخند سریع از ھم دور شدن.
وقتی در بسته شد سرشو بلند کرد و به آسمون سرخ رنگ غروب نگاه کرد و گفت:بگو که اشتباه میکنم...خواھش میکنم بگو این حسی که توی صدا و نگاھش بود...من اشتباه میکنم مگه نه؟
اینو میگفت ولی ته دلش میدونست اشتباھی در کار نیست...
*
با دور شدن از در خونه ونهان رو به پسر زیبای کنارش کرد و گفت:من نمیخواستم...
_ادامه نده دیگه...تموم شد رفت.الان فقط میخوام به کنسرت فکر کنم...
_چی شد که تصمیم گرفتی بیای؟
درحالی که دستاشو توی جیبای شلوارش فرو میکرد شونه بالا انداخت و با بیخیالی گفت:بالاخره قرار نیست که اون منو ببینه پس نگران چی باشم؟
_مگه نمیخوای عروسکو بدی بهش؟
_چرا میخوام ولی...خب اون یه آیدل معروفه نمیشه که خودم ھدیه‌مو بهش بدم.بعدم اونا نُه نفرن...
_ولی تو دنبال یه نفری...
_ھمه دنبال ھمون یه نفرن...
ابرو بالا انداخت و سرشو کج کرد و با صدایی که شیطنت توش موج میزد گفت:پس رقیب زیاد داری...
میخواست با این حرف و جوابی که دلش میخواست از ییبو بگیره به خودش ثابت کنه که اشتباه کرده و مدام با خودش تکرار میکرد:نه اون اصلا به این چیزا فکر نمیکنه...
ولی ھمش خیال خام بود چون ییبو با چهره‌ای غم‌زده رو کرد بهش و با لبخندی که به زور روی لبش نشونه بود گفت:انقدر رقیبام زیادن که میدونم ھرقدرم تلاش کنم ھیچوقت نمیتونه منو ببینه ولی این دلیل نمیشه من کنار بکشم...
_چرا فکر میکنی تورو نمیبینه؟
_نمیبینه دیگه...من میدونم...
ونهان خندید و با لحن کشداری تکرار کرد:من میدونم...
*
تو راه ھیچکدوم حرف نزدن.ھرکدومشون موضوعی برای فکر کردن داشتن که مانع صحبت کردن میشد پس تا وقتی که ییبو خرگوش بزرگی که چند روز پیش خریده بود رو ندید این سکوت شکسته نشد.وقتی دستش رو دور اون عروسک حلقه کرد.زیر بغلش گرفتش و گفت:نباید بهش دست بزنم کثیف میشه بدش میاد.ھان‌گا چرا نذاشتیش تو پاکت؟حالا بگیرمش دستم سیاه میشه...
این ھمه وسواس برای یه عروسک!؟واقعا از ییبو که تا چند روز پیش به ھیچ عروسکی نزدیک نمیشد بعید بود ولی حالا شدنی شده بود...
_گا...یه کاری بکن...
به ناچار برای ساکت کردن ییبو تمام وسایل خودشو از توی پاکت بزرگی که تو ماشین بود بیرون ریخت و جلوش گرفت:بیا اینو بگیر،بذارش تو این ببینم دیگه مشکل چیه!؟
خوشحال از اینکه بالاخره چیزی پیدا کرده تا ھدیه‌شو راحت‌تر و تمیزتر به دست اون زیباترین مخلوق ھستی برسونه پرید توی بغل ونهان و دستاشو دور گردنش حلقه کرد:ممنونم هان‌گا،ممنون...خیلی ممنون....
میخندید و از رو شونه‌ی ونهان به خرگوش سفید توی دستش نگاه میکرد غافل از اینکه چند متر اون‌طرف‌تر پسری قدبلند از خیلی وقت پیش روی زمین بین ماشینا نشسته و به آھنگ موردعلاقش گوش میده تا کمی آروم بشه ولی با صدای غرغر اون آرامشش به ھم خورده و کلافه بلند میشه تا برگرده ولی با دیدن پرنس سفیدپوش موطلایی که خودشو توی بغل پسر دیگه‌ای جا کرده سر جاش متوقف میشه.
نگاه اون پسر به ییبو و نگاه ییبو به اون خرگوش؛ھرکدوم طوری به مقصد نگاھشون خیره شدن که انگار با لحظه‌ای غفلت ھمه چیز محو میشه.
ونهان میدونست باید هرچه زودتر ییبو رو به مقصد اصلیش برسونه اما با این کار‌ای ییبو وقتشون تلف میشد.آروم دست پشت کمرش گذاشت و گفت:پسر خوب برو عقب دیر میشه.کنسرت شروع میشه نمیرسی؛نمیتونی آقا خرگوشه رو ببینیا...
با شنیدن این حرفا اخم بین ابروهاش نشست.پاھاشو رو زمین گذاشت و غر زد:انقدر نگو نمیشه.حرفای خوب بزن...دیگه هم بهش نگو آقا خرگوشه...
_خب چی بگم؟خودت گفتی خیلی شبیه این خرگوشه‌س...
_نخیر اون شبیه خرگوش نیست خرگوش شبیه اونه...اصلا...ھیچکس مثل اون نیست اون انقد خوشگل و جذابه که...
_خب بسه دیگه.این‌همه ازش تعریف میکنی خسته نمیشی؟
_ھرچی ازش بگم کمه.تو ندیدیش که...اگه بدونی وقتی میخنده...
_وای ییبو یه بار دیگه ھم گفتی...
_وقتی میگم ندیدیش ھمینه دیگه؛ندیده فک میکنی من خیلی تعریف میکنم ولی اگه ببینیش خودتم ھمینقد تعریف میکنی...
_نظرت چیه بحثو تموم کنی بریم؟
_بریم ولی من بیخیال نمیشم اون بیشتر از...
خوب میدونست واقعا قرار نیست بیخیال بشه برای همین سرشو تکون داد،در ماشینو بست و پرید بین حرفش:باشه باشه قبول ھرچی میخوای بگو...ییبو...
با خیره شدن نگاه مشتاق ییبو به چشماش حرفشو یادش رفت.چشماشو بست و سرشو پایین انداخت.بالاخره باید اعتراف میکرد که کم آورده...
_فقط بریم...من دیگه کم آوردم...
_واقعا؟آخ‌جون بریم ھان‌گا بریم دیر میشه.میگم بنظرت نمیشه یه جایی نزدیکتر پیدا کنیم؟بلیتی که گرفتم خیلی دوره نمیبینمش...
_شاھزاده دستور دیگه‌ای ندارن؟
با این حرف خنده‌ش گرفت اما فقط ابروهاشو بالا انداخت و درحالی که سرشو کمی بالا گرفته بود گفت:چرا...میخوام از نزدیک ببینمش و دست بکشم رو خالش...لباش و...چشمای براقش...
سکوت بهترین کار در جواب اون حرفا بود...
*
با رفتن اون دو پسر ھم نتونست نگاه ازشون برداره یا دقیق‌تر،با دور شدنشون نگاھش رو موھای طلایی اون پسر سفیدپوش خیره موند.ھرچی بیشتر بهش نگاه میکرد بیشتر به غلط بودن اولین تصورش پی میبرد.
با اون قد بلند و شونه‌ھای پهن دختر بودنِ اون پرنس سفیدپوش عجیب‌ترین فکری بود که تا اون لحظه به سرش زده بود ولی ھنوز فکری تو ذھنش به قوت خودش باقی بود:برای اینکه پسر باشه زیادی ناز و خوشگله...
با کشیده شدن بازوش به ناچار نگاھشو از اون دوتا که دیگه خیلی دور شده بودن گرفت و نگاھش به چشمای عصبانی مدیر برنامه‌ش،آقای یانگ افتاد که از گره ابروهاش و نگاه ترسناکش معلوم بود حسابی ازش شاکیه.خودش میدونست تنهایی بیرون اومدن کار درستی نبود ولی نمیتونست بیخیال چیزی که میخواست بشه پس کم نیاورد و خودشو جلو کشید،کمرشو راست کرد،سینه‌شو جلو داد،سرشو بالا گرفت و گفت:دلم میخواست تنها باشم.
آقای یانگ خیلی دنبالش گشته بود و اصلا وقتی براشون نمونده بود باید هرچه سریع‌تر اونو به اتاق گریم میرسوند اما اون نگاه و اون حالت ایستادن بهش نشون میداد که این پسر مثل همیشه قرار بر ناسازگاری داره و اصلا وقت کل‌کل نداشت:الان وقت تنها بودن نیست چیزی نمونده که برنامه شروع بشه باید آماده بشی با بقیه بری رو استیج...
_منم داشتم...
_مهم نیست داشتی چیکار میکردی الان فقط باید خودتو برسونی که آماده بشی بعد با ھم حرف میزنیم.باھات کار دارم...
لحنش خیلی جدی و دستوری بود و اونو عصبی میکرد ولی سعی کرد اھمیت نده پس فقط سرشو تکون داد و راه افتاد.چند دقیقه بعد که به در ورودی رسید فکری به سرش زد و برگشت تا به مدیر برنامه‌اش بگه ولی با دیدن اخم ترسناک آقای یانگ بیخیال شد و باز به راھش ادامه داد.
وقتی باز به اون شلوغی پا گذاشت دیگه متوجه گذر زمان و اتفاقاتی که میوفتاد نبود.اینقدر ھمه چیز در ھم و شلوغ بود که ھیچکس جز کاری که وظیفه‌ش بود به چیز دیگه‌ای حتی فکر نمیکرد.تمام مدتی که گریم میشد تصویر اون پسر مو طلایی تو ذھنش بود و به این فکر میکرد که یعنی واقعا اون عروسک بزرگ رو برای اون آورده؟تو ھمین فکر بود که با کشیدن شدن دست گریمور روی خالش شوکه شد و صدای اون پسر تو گوشش تکرار شد:میخوام ببینمش و دست بکشم رو خالش...
تو آینه به چشمای خودش خیره شد و زیر لب تکرار کرد:اونم یکیه مثل بقیه.چرا داری بهش فکر میکنی؟
_به چی داری فکر میکنی؟
باصدای آقای یانگ نگاھشو از خودش گرفت و لب زد:به یکی از طرفدارا که تو پارکینگ دیدمش...
_چیش انقدر مهم بوده که داری بهش فکر میکنی؟مگه بار اولته؟
_نه نیست...اصلا مهم نیست ولش کن...
اینطوری میخواست بحث رو عوض کنه اما نمیدونست آقای یانگ خیلی پیگیرتر از این حرفاست و بیخیال نمیشه.
چیزی نگذشت که کار گریمش تموم شد و بالاخره وقت رفتن به استیج رسید.فعلا از ھر چیزی مهمتر،نشون دادن بهترینِ خودش بود...
*
بالاخره سر جاش نشست و خوشحال از اینکه تونسته تو کنسرت شرکت کنه عروسک بزرگ رو روی پاش گذاشت.به چشمای خرگوش زل زد و با لبخند گفت:بالاخره اومدم...قراره برسی به صاحبت،حتما تو رو ببینه خوشحال میشه...امیدوارم خوشش بیاد.
ھمون موقع صدای جیغ کسایی که دوروبرش بودن بلند شد.کنجکاو سرشو بلند کرد و با دیدن اون صورت خندون،لبخندش پهن‌تر شد و عروسک رو ھم توی پاکت گذاشت و زیر صندلیش مخفی کرد.ھنوز دور بود و فقط به کمک صفحه‌های بزرگی که بالای استیج نصب شده بود میتونست صورتشو واضح ببینه که اونم فقط چند ثانیه طول میکشید.خیلی طول نکشید که سکوت فضا رو پر کرد و صدای ملودی آرامش‌بخشی به گوش رسید.این صدا رو میشناخت و حتی میدونست چند ثانیه بعد اون صدای بهشتی رو میشنوه ولی با لرزش موبایلش تمرکزش به‌ هم ریخت کلافه دستشو توی جیبش برد و موبایلو کشید بیرون.تمام مدت نگاھشو از ھدفی که از چند دقیقه پیش مشخص کرده بود برنمیداشت.بدون اینکه به صفحه‌ی موبایلش نگاه کنه از روی عادت آیکون سبز رو کشید.اون رو روی گوشش گذاشت و چیزی که انتظار داشت رو شنید:کدوم گوری رفتی؟قرار بود امشب بری پیش جانگ‌بین...
لب باز کرد جواب بده ولی با شنیدن اون صدایی که چند ماه باھاش زندگی کرده بود دستش شل شد و دیگه صدای پدرشو نشنید،فقط محو اون صدا و صورت زیبا شد و به دنیایی که تنها ساکنانش خودش و اون بودن سفر کرد...
در تمام طول کنسرت برعکس اطرافیانش که ھیجان‌زده بالا و پایین میپریدن فقط یکجا نشسته بود و خوشحال از اینکه با اون تو یه مکان قرار گرفته لبخند میزد.انقدر غرق بود که وقتی ھمه چیز تموم شد ھم متوجه نشد و فقط وقتی به خودش اومد که دیگه اون چشما رو ندید.شوک‌زده از جا پرید و بعد از برداشتن عروسک سمت خروجی دوید.شاید اشتباه میکرد و باید ھمونجا میموند ولی نه!حتما میتونست تو پارکینگ ببیندش.
نفهمید چطور خودشو به پارکینگ رسوند ولی با دیدن جمعیتی که اونجا جمع شده بودن ناامید شد.فکر میکرد زرنگی کرده ولی میدید که ھمه از اون زرنگ‌ترن و زودتر از اون خودشونو به پارکینگ رسوندن.خیلی منتظر موندن تا بالاخره اون دری که ھدف نگاه جمعیت قرار گرفته بود باز شد و صدای جیغ و داد فضا رو پر کرد.ترسید نتونه کاری که میخواد رو انجام بده پس نگاھی به عروسک توی پاکت انداخت،موبایلی که ھنوز تو دستش بود رو داخل جیبش گذاشت و جلو رفت.با یک دست جمعیت رو به سختی کنار زد تا بالاخره به جایی رسید که بتونه رد شدنشو ببینه.با خروج نفر اول صدای جیغا بلندتر شد و ھمینطور ادامه پیدا کرد تا نفر ھفتم.حس مسخره‌ای بهش میگفت نمیتونه اونو ببینه پس با ناامیدی لب به شکایت باز کرد:یعنی قرار نیست ببینمت؟این درست نیست وقتی این ھمه وقت برای دیدنت صبر کردم،تلاش کردم،کتک خوردم بازم یه نگاه از نزدیک نصیبم نشه...آھای شیائوجان...آھای خرگوش بی‌انصاف...
با خروجش از در حرفش نصفه موند و صدای جیغ و داد اطرافش به اوج رسید.ھمه صداش میزدن و اونم با لبخندی که دندونای خرگوشیشو به نمایش میذاشت جوابشونو میداد.براشون دست تکون میداد ولی ییبو چیزی بیشتر از این میخواست پس باید ھرچه سریع‌تر راھی برای جلب توجه بیشتر پیدا میکرد ولی چی؟نگاھی به راه باقی مونده تا ون سیاه‌رنگ انداخت تا زمان خودشو بسنجه.وقتی خیالش از زمان باقی مونده راحت شد با دقت به صدای جمعیت گوش داد ھمه یا شیائوجان صداش میزدن یا جان‌جان،پس اون باید چیزی غیر از این‌ها صداش میزد مثل...مثل...صدای بچگونه‌ی ییتینگ تو سرش پیچید:وقتی بو گا صدات میزنم زود جوابمو میدی بو گا،بو گا...
یعنی اونم باید ھمین کارو میکرد؟با نزدیک شدن جان به درِ ون،ییبو به خودش اومد و صداشو تا جایی که میتونست بالا برد و داد زد:جان‌گا...
*
بعد از برگشتن به بک‌استیج فقط دنبال راھی بود که زودتر خودشو به تختش برسونه و آروم بخوابه پس با دیدن آقای یانگ سریع پرسید:کِی میریم؟
_انگار خیلی عجله داری...میریم یکم دیگه.
_من میخوام برم حوصله ندارم اینجا بمونم.
_جان‌جان اگر فکر کردی میذارم تنها بری...
_پس بیاید زود با ھم بریم...
_مشکلت چیه؟چند روزه عوض شدی حوصله نداری چته دقیقا؟
_چیزی نیست فقط خسته‌ام...
_جان...
کلافه از سوال و جواب‌های آقای یانگ صداشو بالا برد:گفتم فقط خسته‌م...
بلافاصله از کنارش رد شد و سمت جایی که وسایلشو گذاشته بود رفت،موبایلشو برداشت ھندزفری رو تو گوشش گذاشت و آرومترین موزیکی که داشت رو پلی کرد،روی صندلی نشست و چشماشو بست.دلش نمیخواست به چیزی فکر کنه فقط میخواست بخوابه؛خوابی عمیق که از دنیا دورش کنه...
_جان‌جان بلند شو بریم.مگه نمیخواستی بریم؟
با وجود صدای آهنگ توی گوشش صدای آقای یانگ رو شنید و بلافاصله چشماشو باز کرد خوشحال از جا پرید و گفت:بریم من آماده‌ام...
قدمی به سمت در خروجی برداشت که دستش کشیده شد و آقای یانگ جلوش ایستاد و با جدیّت پرسید:چی شده؟یه درصدم فکر نکن بیخیال بشم.تا توضیح ندی ولت نمیکنم...
_چیزی نیست...
_شیائوجان...
وقتی اینطوری صداش میزد یعنی راه فراری نداره پس وا داد و شونه بالا انداخت:یکی از دوستای دانشگاھم چند وقته گیر داده بهم...
آقای یانگ ھم خندید و دستشو روی شونه‌ش گذاشت:خب حالا!فکر کردم چی شده!یه جوری خودتو باختی ھرکی ندونه فکر میکنه...
_آره یکم زیادی واکنش نشون دادم ببخشید...
_چیزی نیست حتما خسته‌ای.بیا بریم زود خودتو برسون به تخت...
دست انداخت دور گردنش و دنبال خودش کشیدش.چیزی نگذشت که به در رسیدن و آقای یانگ دستشو برداشت و گفت:تو اول برو من پشت سرت میام.
سرشو تکون داد و قدمی به جلو برداشت صدای جیغ و داد طرفدارها رو که شنید لبخندی رو لبش نشست ناخواسته یاد قبل از شروع کنسرت افتاد که تو پارکینگ با خودش خلوت کرده بود.
اون پسر مو طلایی چرا انقدر تو ذھنش پررنگ بود؟اونم یکی مثل بقیه؛اما نه اون فرق داشت.زیبایی اون پرنسِ سفیدپوشِ موطلایی چیزی نبود که به راحتی از ذھنش پاک بشه.اون پسر نه فقط ظاھرش که حتی صدا و رفتارش ھم یه جای خاص از ذھنش حک شده بود.یعنی میتونست بازم اونو ببینه؟یعنی اون پسر برای رسوندن اون عروسک تا اینجا میومد؟حس میکرد باید یک بار دیگه دقیقترصورت اون پسر رو ببینه پس نفس عمیقی کشید و لب زد:موطلایی،اینجا باش...
قدم اول رو به بیرون برداشت و به فضای پر سروصدای پارکینگ وارد شد ھر دو طرف طرفدارها جمع شده بودن و فقط راھی برای رسیدن به وَن باز مونده بود.لبخند ھمیشگی رو به لبش نشوند و به اطراف نگاه کرد تا شاید اون پسر خاص رو ببینه.
میدونست که بین اون جمعیت ھم تشخیصش آسونه.نگاھشو بینشون گردوند ھر دو طرف رو نگاه کرد تا بالاخره نزدیک وَن،شخص مورد نظرشو دید.پشت چندتا از پسرایی که دوربین به دست روی زمین نشسته بودن ایستاده بود و نگاھش به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود.جان با دیدنش به لبخندش جون داد و قدماشو تندتر کرد تا نزدیکتر بشه و وقتی بالاخره روبروش رسید،ایستاد.
دلش میخواست یک بار دیگه صداشو وقتی ازش تعریف میکنه بشنوه ولی با قرار گرفتن دست آقای یانگ پشت کمرش اخم کرد و به ناچار نگاه از اون صورت زیبا گرفت تا سوار وَن بشه ولی تا پاشو بلند کرد صدای فریاد«جان‌گا»ھمه رو ساکت کرد.
با شنیدن اون صدا باز پاشو رو زمین گذاشت و گوشه‌ی لبش بالا رفت.پس بالاخره...
_جان‌گا...
این‌بار آروم صداش زد و این یعنی جان اشتباه نکرده بود.اون پسر ھمه چیزش خاص بود.تا حالا کسی اونو اینطوری صدا زده بود؟نه به یاد نداشت تا حالا کسی جان‌گا صداش زده باشه...
بالاخره سرشو برگردوند و چهره‌ی مضطربشو که دید لبخندش بزرگتر شد.حالا که ھمه ساکت شده بودن با آرامش میتونست تک‌تک اجزای صورتشو ببینه.رو به پسر کرد و قدمی سمتش برداشت که آقای یانگ دست رو شونه‌اش گذاشت و با تذکر اسمشو صدا زد:جان‌جان...
بی‌توجه به تذکر مدیر برنامه‌ش گام دیگه‌ای برداشت و با نگاه مستقیمش به ییبو فهموند که به ھدفش رسیده.
نگاه مستقیم جان رو که دید پاکت بزرگی که عروسک توش بود رو تو دستاش جابجا و لباشو با زبون تر کرد.
نگاه جان که داشت روی تک‌تک اجزای صورت زیبای پسر روبروش میگشت با این کارِ ییبو روی لباش متوقف شد.لبای برجسته و براقی داشت...
_جان...شیائوجان باید بریم...
اون صدا مدام تمرکزشو به ھم میزد و نمیتونست درست روی کاری که باید انجام میداد فکر کنه.برای ساکت کردنش دستشو بلند کرده و دستش رو از رو شونه‌اش کنار زد و گام دیگه‌ای به جلو برداشت.صدای پچ‌پچ رفته رفته بلندتر شد اما مهم نبود.حالا میتونست اون چشما رو از نزدیک ببینه.چشمایی که زیر سایه‌ی موھای طلایی مخفی بودن...
ھرچی نزدیکتر میرفت حسی عجیب به وجودش سرازیر میشد.حسی که تا اون موقع درکش نکرده بود.بخاطر چند نفری که روی زمین نشسته بودن نتونست جلوتر بره،تو همون فاصله ایستاد و بهش اشاره کرد و گفت:بیا جلو...
و باز هم اعتراض مرد کنارش رو نادیده گرفت.اون لحظه فقط میخواست کمی بیشتر و بهتر اون پرنسِ سفیدپوش رو ببینه.خواسته‌ی زیادی بود؟

مو طلایی(blonde)Onde histórias criam vida. Descubra agora