ch.16

60 14 4
                                    

هرسه ساندویچاشونو خورده و به روبرو خیره مونده بودن.ییتینگ برای خوش‌گذروندن خودش برنامه‌ها داشت و ییبو نگران از این که تا شب خبر این خوش‌گذرونیشون همه جا رو پر کنه با چهره‌ای گرفته رو به جان نشسته بود و همه‌ی غرولندهاش رو توی ذهنش مرور میکرد تا شاید جان به خودش بیاد ولی گویا اون هیچ برنامه‌ای برای پنهان شدن از نگاه مردم نداشت.تا اون روز جان بیشتر از هر کس دیگه‌ای به نگاه مردم فکر میکرد چون نمیخواست برای کسی دردسر درست کنه ولی اون روز همه چیز جور دیگه‌ای بود…

جان از روی نیمکت بلند شده و با گرفتن دست ییتینگ اونو دنبال خودش به سمت فضای سبز بزرگ پارک کشید و گفت:بیا ببینم چقدر سنگین شدی تربچه!

ییتینگ هم سرخوش از این که بالاخره به آرزوش میرسه دنبالش دوید و به روی چمن‌های سبز پارک رسیدن که جان ایستاد و با نگاهی به اطرافش راهی که باید میرفت رو پیدا کرد.کنار ییتینگ نشست و با دستش روبه‌رو رو نشون داد.درخت بزرگی سمت دیگه‌ی اون فضای سبز بود که هردو بهش خیره شدن و جان گفت:تا اون درخت میریم و برمیگردیم.خوبه؟

_نمیشه!راهش زیاده!

با صدای دلخور ییبو هردو سر بلند کرده و چهره‌ی درهمش رو دیدن.ییتینگ از دیدن این حالت برادرش ناراحت شد برای همین رو به جان کرده و لب زد:نمیخواد جان‌گا…

_نمیشه که!من قول دادم نباید زیرش بزنم!

_ولی بوگا ناراحته!

جان نمیخواست این رفتار ییبو روی ییتینگ هم تاثیر بذاره ولی انگار اون زودتر از اینا دلش از این حال ییبو گرفته بود!نگاهشو میون اون دوتا گردوند و دنبال راهی برای درست کردن این وضعیت گشت.چند لحظه‌ای فکر کرد و چون چیزی به ذهنش نرسید با لبخند دست روی سر ییتینگ کشید و گفت:تربچه یکم اینجا میمونه تا من و بوگا با هم حرف بزنیم؟

ییتینگ ترسیده آستین پیرهن جان رو گرفته و نالید:دعوا نکنید!من دیگه نمیخوام روی کولت سوار شم جان‌گا.بوگا رو دعوا نکن!

جان با دیدن واکنش ییتینگ بیشتر از ییبو دلگیر شد.اون میخواست یک روز رو با اون دوتا خوش بگذرونه ولی ییبو داشت این فرصت رو ازش میگرفت.لبخندی کمرنگ روی چهره‌ش نشوند و با نوازش لپ نرم و ژله‌ای پسر روبروش زیرلب پرسید:مامانت تا حالا دعوات کرده؟

ییتینگ با ابروهای بالا پریده از تعجب برای چیزی که شنیده بود سرش رو بالا انداخت و گفت:مامان منو خیلی دوست داره.

_چون دوستت داره دعوات نمیکنه؟

_چرا…دعوام کرده ولی همیشه زود بغلم میکنه و با هم گریه میکنیم.

جان هم با یادآوری مادر خودش نفس عمیقی کشید و با همون لبخند که حالا رنگ غم گرفته بود سر تکون داد و گفت:کسایی که همو دوست دارن همینجورن.

مو طلایی(blonde)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora