دلش شیطنت میخواست.اصلا دوست نداشت جان رو ناراحت ببینه و تنها راهش این بود که خودش هم بخنده،شیطنت کنه و جان رو بخندونه.سرشو آروم تکون داد و لبخند بامزهای روی لبش نشوند:میدونم.فقط میدونی...اذیت کردنت کیف میده...
خودش با صدای بلند خندید و جان رو ھم به خنده واداشت.کمی بعد که خندههاشون به لبخند تبدیل شده بود جان سکوت رو شکست و گفت:میدونی دلم چی میخواد؟
ییبو سرشو به دوطرف تکون داد و سوالی نگاھش کرد.جان ھم دستاشو که تا حالا روی پاھاش بودن دور بدن برھنهی ییبو حلقه کرد و اونو سمت خودش کشید.ییبو ھم پاھاشو دو طرف پاهای جان گذاشت،جلو رفت و روی پاش نشست.نگاه بهش دوخت و با تردید لب زد:جانگا...؟
دست جان پشت کمرش کشیده میشد و با حس گرمای دستش آروم شد و ادامه داد:چی میخوای؟
_امروز و فردا تمام و کمال مال من باش.فقط من!نه به کار فکر کن نه خانواده،نه به پول فکر کن نه به انتقام.فقط به من و زندگیمون فکر کن،به ما فکر کن،به با ھم بودنمون،با ھم موندنمون...امروز و فردا
میخوام فقط موطلایی باشی.ھرکاری کردم اعتراض نکنی،ھرچی گفتم قبول کنی،ھرچی خواستم...
_قبول...موطلایی از ھمین لحظه تا ھروقت که جانگا بخواد تمام و کمال،بی چون و چرا در خدمتگزاری حاضره...
با این حرف ییبو برق نگاه جان برگشت و حتی شاید بیشتر از پیش شد.ییبو خوشحال از موفقیتش سرشو جلو برد و لبشو پشت پلک جان گذاشت...
جان که انتظارشو نداشت پلکاشو روی ھم گذاشت و با تعجب ییبو رو صدا زد:موطلایی...
ولی ییبو ساکت بود و بوسهای روی پلک دیگهی جان گذاشت.سرشو عقب برد و با لبخند لب زد:ھیچجای دنیا خوشگلتر و درخشانتر از چشمای جانگای من پیدا نمیشه.نباید بذارم این چشما ناراحت بشن!ببخش جانگا...
_موطلایی...ھمینطوری داری دلبری میکنی فکر عواقبشم ھستی؟
دیگه دست از ھمه چیز کشیده بود و میخواست فقط موطلاییِ جانگاش باشه.با لبخند سر تکون داد و گفت:خرابکاریای وانگ خرابکار به حساب خودشه یا موطلایی باید جبران کنه؟
_خب...موطلایی چی میخواد؟
_موطلایی دلش واسه وانگ خرابکار سوخته و چون میدونه جانگا زیاد بهش سخت نمیگیره میخواد ھمهی اشتباھات اونم گردن بگیره،فقط...جانگا که به موطلایی سخت نمیگیره ھا؟
جان که تو اون چند ثانیه داشت انگشتاشو در امتداد ستون مهرهھای کمر موطلاییش پایین میبرد با تموم شدن حرفش به مهرهھای آخر رسیده و پرسید:از کی تا حالا جانگا به موطلایی سخت گرفته؟
_ھیچوقت...
_وانگ خرابکار چی؟
_وانگ خرابکار چی؟آخ...
با فشاری که به کمرش وارد شد اخم کرد و گفت:قرار بود آسون بگیری...
_قرار بود موطلایی اشتباھات وانگ خرابکارو گردن بگیره و به جای اون تنبیه بشه...
بلافاصله نگاھشو از چشمای ییبو گرفت و به گردن سفیدش خیره شد.تا ییبو خواست بفهمه جریان از چه قراره و مانع بشه دندونای خرگوشی جان توی گردنش فرو رفت و از درد نالید.وقتی بالاخره بعد از چند ثانیه فشار دردناک دندونا از روی گردنش برداشته شد دستشو مشت کرد و به کمر جان کوبید:بالاخره نوبت منم میشه!
_مشتاقانه منتظرم.
اینو گفت و کمی تکون خورد.ییبو با گیجی به جان نگاه کرد و گفت:چیکار میکنی؟
جان ھم اخم کرد و گفت:انتظار نداری که اینجا...
ییبو نذاشت حرفشو کامل کنه و دستاشو محکم دور گردنش حلقه کرد.خودشو به جان چسبوند و گفت:من که از جام تکون نمیخورم.تو بغل جانگا راحتم.
_بغل کردن یه پسربچهی سه ساله که مثل کوالا چسبیده بهت که کاری نداره!
اینو گفت و جابجا شد،یه پاشو روی زمین گذاشت و سعی کرد بلند بشه اما ییبو با ترس اعتراض کرد:لیز میخوری جانگا...
ولی گوش جان بدھکار نبود.درحالیکه دستشو زیر دو پای ییبو گذاشته بود پاشو روی زمین فشار داد و بلند شد.ییبو ترسیده دو دستشو پشت سر جان گذاشت تا اگر اتفاقی افتاد بتونه از ضربهی احتمالی جلوگیری کنه و در حالی که سرشو پایین انداخته بود داد زد:خیلی احمقی...
وقتی بالاخره جان با موفقیت روی دوتا پاش ایستاد و خواست قدم برداره ییبو با چشمای کاملا باز خیره به زمین خیس آشپزخونه تندتند غر زد:باید اول اینجا رو خشک میکردیم...لعنت به من چرا اینقد دست و پا چلفتیَم؟آروم برو.مواظب باش...جانگا آروم قدم بردار...اصلا منو بذار زمین با ھم اینجا رو خشک میکن...
با گرم شدن گردنش دقیقا ھمون جایی که گاز گرفته بود صداش تو گلو خفه شد و دیگه نتونست چیزی بگه.بوسهھایی که روی ھمون نقطه مینشستن به قدری نرم و لذتبخش بودن که ھمه چیزو از یاد ییبو برد.فقط تونست پلک روی ھم بذاره و زیرلب جان رو صدا بزنه....
درحالیکه گردن سفید پرنسش که حالا سرخ شده بود رو میبوسید و گاھی میمکید به سمت اتاق گام برمیداشت.چیزی نمونده بود به اتاق برسه که فشار انگشتای دو دست ییبو رو روی شونهھاش حس کرد.صدای خفهای از ته گلوی ییبو به گوشش رسید و لبخندی روی لبش نشست.زبونشو بیرون آورده و روی سرخی گردنش کشید...
_جان...گا...
با عقب رفتن سر ییبو جان ھم سرشو بلند کرد و لب زد:موطلایی!
ھمین کافی بود تا دستای ییبو دور گردنش محکمتر بشه و تو یک چشم به ھم زدن گرمای لبای نرم و شیرین ییبو رو میون لباش حس کنه.چیزی نگذشت که لباش اسیر دندونای ییبو و صدای نالهش تو گلو خفه شد.
درحالیکه پاھای ییبو دور کمر جان حلقه شده بود،دستای ھردو پشت کمر ھم کشیده میشدن و لبای ھمدیگه رو اسیر کرده بودن.جان به سختی چند گام بلند دیگه جلو رفت و به تخت رسید.پشت به تخت ایستاد که بلافاصله پاهای ییبو از دور کمرش باز شد و جان خودشو روی تخت رھا کرد.حالا جان به پشت روی تخت خوابیده و ییبو خودشو روی اون انداخته بود و لحظهای رهاش نمیکرد.جان هم شکایتی نداشت.چه بسا آرزو میکرد این لحظات هرگز به پایان نرسن و ییبو برای همیشه پیشش بمونه.
با گازی که ییبو از لبش گرفت به خودش اومد و اینبار اون بود که لب ییبو رو به بازی گرفت و میون اون بوسهی پایان ناپذیر به سختی خودشو روی تخت بالاتر کشید ولی هنوز چند سانتی جابجا نشده بود که ییبو نتونست خودشو روی دستاش نگهداره و همزمان با صدای داد خفهای که از ته گلوش شنیده شد روی جان افتاده و پیشونیش با ضربهای که خورد به درد اومد.تازه اون لحظه بود که متوجه حلقهی دستای جان دور تنش شد که اونو به خودش چسبوند و هردو به پهلو روی تخت افتادن.نگاهش رو به چهرهی جان دوخت ولی تاریک بودن اتاق و نور کمی که از بیرون به داخل میتابید جلوی دیدن اون رو میگرفت.چیزی نگرانش کرده بود که نمیتونست ازش مطمئن بشه برای همین دستش رو روی تخت گذاشت تا بلند بشه ولی با فشار دستای جان دوباره به جای خودش برگشت و غرید:بذار ببینم...سرت درد گرفت؟
چیزی ازش نشنید و تنها تکون خوردن سرش رو دید که بیشتر نگرانش کرد.اخم کرده و دستش رو بالا آورد تا دست روی صورت جان بکشه که دست جان مانعش شد و بالاخره صداشو شنید:خوبم...
این یعنی خوب نبود!ابروهاش بیشتر به هم گره خورد و اینبار به زور دستشو جلو کشیده و غرید:ول کن دستمو!
_چیزی نیس...
همین که جان به سرفه افتاد همهی زورشو توی دستاش جمع کرد و با یکی دست آزاد جان رو گرفت و اون یکی رو جلو برد و روی صورتش کشید.همین که خیسی چیزی رو زیر دستش حس کرد وحشتزده از جا پرید و داد زد:خون!؟
*
یک ساعت بعد هردو کنار هم به تاج تختخواب تکیه داده و به جایی نامشخص توی تاریکی اتاقشون خیره شده بودن.ییبو دستای جان رو محکم گرفته بود تا تکون نخورد و جان خسته از این بیتحرکی اخم کرده و ناخودآگاه ناله میکرد ولی ییبو همهی اون حالش رو به حساب خونی که از بینیش رفته بود میذاشت و اجازهی تکون خوردن بهش نمیداد.تا اینکه جان دیگه کم آورد و با کشیدن دستاش غرید:میشه ولم کنی؟دزد گرفتی مگه؟
_تکون نخور!اگه دوباره خونریزی کنه چی؟
_خونریزی؟ییبو بس کن همش چند قطره خون بود.
_چند قطره نبود!
انگار ناگهانی چیزی رو به یاد آورده باشه از جا پریده و خودش رو به میونهی تخت رسوند.رو به جان کرده و نالید:بیا بریم بیمارستان یه سیتیاسکن بگیرن شاید...
جان با دیدن نگرانی ییبو تکیهشو از تخت گرفت و خودشو جلو کشید.دستای ییبو رو توی دستاش گرفت و با لبخندی که امیدوار بود دلنگرانیشو کم کنه سرشو جلو برد.
_نگران چی هستی موطلایی؟من دارم میگم خوبم چرا بزرگش میکنی؟چیزی نشده واقعا! فقط سر تو یکم سنگین بود از بینیم خون اومد.مگه بار اولته همچین چیزی میبینی؟
ییبو بارها همچین صحنهای رو دیده بود حتی بارها خودش تجربهش کرده بود ولی چیزی که توی اون چند دقیقه حس کرده بود فراتر از همهی دردهایی بود که تا اون روز کشیده بود.اون همه خون رو یکجا هرگز ندیده بود!
_خیلی خون ازت رفت جانگا!
_خیلی کدومه؟تو زیادی بزرگش کردی!
خودش هم شک داشت.حتی دیگه یادش نبود چی دیده!فقط میدونست تو اون دقایق همهی تنش از ترس به لرزه افتاده بود و قلبش داشت از سینهش بیرون میزد!
_ولی زیاد بود!
_نبود!ببین...
جان که بیشتر از خودش نگران حال ییبو بود دستمال کاغذی لوله شدهی بزرگی که ییبو به زور توی بینیش چپونده بود رو بیرون کشید و توی دستش گرفت.اتاق به اندازهای تاریک بود که به سختی همدیگه رو میدیدن.اون تکه دستمال کاغذی که اصلا دیده نمیشد برای همین جان خودش رو جلو کشید تا از روی تخت پایین بره که ییبو دست روی شونهش گذاشت و جلوشو گرفت.
_کجا میری؟
_میخوام چراغو روشن کنم اینو نشونت بدم تا خیالت راحت بشه.من حالم خوبه ییبو!
_تکون نخور جانگا!من میترسم...
_از چی میترسی آخه؟میخوام یه دکمه رو بزنم کجاش ترس داره؟
_نرو!
_نمیذاری برم که...
_نرو.همینجا بمون.
_من همینجام!تو خوبی؟
دستای ییبو رو توی دستاش گرفت و اونو سمت خودش کشید.دست دور شونههاش حلقه کرد و اونو توی آغوشش کشید.با دست دیگهش موهاشو نوازش کرد و نزدیک گوشش زمزمه کرد:من همینجام موطلایی.همیشه همینجام،بی تو هیچ جایی نمیرم بهت قول میدم.
ییبو که هنوز ذهنش درگیر بود آروم دستاشو پشت جان گذاشت و ناخودآگاه با بغضی که بیهوا توی گلوش نشسته بود نالید:اگه یه روز نباشی من چیکار کنم جانگا!؟
جان خودش رو روی تخت جلوتر کشید و لبشو روی رگ گردن ییبو گذاشت و آروم بوسیدش.موهاشو نوازش کرد و لبش رو کمی بالاتر برد.نرمهی گوشش رو بوسید و بی اونکه لبش رو ازش جدا کنه لب زد:هرگز تنهات نمیذارم.هرگز!
ییبو از اون همه نزدیکی جوری غرق لذت شده بود انگار این لحظه برای همیشه ماندگار بود.نه افسوسی از گذشته مونده بود نه هراسی از آینده.هرچی که بود اون لحظه بود و گرمای نفس جان که همهی تنش رو گرم میکرد.ناخودآگاه همهی تنش سست شد و سرشو روی شونهی جان گذاشت.دستاش رها شدن و خودبهخود روی کمر شلوار جان نشستن.
به چیزی که میخواست رسیده بود.پرت کردن حواس ییبو از همه چیز!شاید بهترین راه برای گذروندن اون روزها همین بود.ذخیره کردن نیرو برای ادامه دادن.
_من همیشه باهاتم موطلایی...
اینبار باز گردنش رو بوسید و نوک زبونشو جای بوسه کشید.صدای تند شدن نفسای ییبو رو شنید و به کارش ادامه داد.گردنش رو میبوسید و هربار زبونش رو جای بوسه میکشید تا شاید بتونه حواس ییبو رو از چیزای دیگه پرت کنه ولی ییبو بیشتر از اونچه جان فکر میکرد درگیر دلنگرانیهاش بود با این همه به خواست خودش همه چیز رو برای زمانی کوتاه توی سیاهچالههای ذهنش پنهان کرد تا از لحظههای خوشی که با جان داشت نهایت لذت و استفاده رو ببره.پلکاشو روی هم گذاشت و لبش رو به شونهی جان چسبوند.
_آروم شدی؟
سرش رو بلند کرد و توی تاریکی با هم چشم تو چشم شدن.دیگه هی نوری از بیرون اتاق رو روشن نمیکرد و لحظه به لحظه هوا تاریکتر میشد و ییبو رو دلخوش میکرد چون هیچ دلش نمیخواست اتاق روشن باشه تا در اون لحظه که ذهن و دلش درگیر بزرگترین ترسش بود جان رو ببینه یا جان اونو ببینه و به چیزی پی ببره.
_چرا باهام حرف نمیزنی ییبو؟نگران چی هستی؟گفتم که خوبم.
ییبو هیچی نگفت و فقط سرشو تکون داد.جان داشت کلافه میشد و خواست خودش رو به گوشهی تخت بکشونه تا بلند بشه که ییبو با شتاب دستاشو دور تنش پیچید و اونو سمت خودش کشید.سرشو توی گردن جان فرو کرد و غرید:حق نداری جایی بری!
_من...
_هیچی نگو...
در کسری از ثانیه با فشار دست ییبو سر جان به سمت ییبو برگشت و لباش دوباره اسیر لبای ییبو شد و هردو مشتاقانه این بوسه رو ادامه دادن.جان با هیجانی که نمیخواست پنهانش کنه زبونشو از میون لبای خودش و ییبو گذروند و همین که کمی زبونشو جلو برد دندونای ییبو اونو میون خودشون فشردن و صدای غرغری از گلوی جان شنیده شد.دستاشو از پشت ییبو برداشت و روی سینهی برهنهش گذاشت تا پسش بزنه که دست ییبو اونو بیشتر به خودش نزدیک کرد و تا جان به خودش بیاد با دست دیگهش شلوار و باکسرشو پایین کشید و دستش رو روی حساسترین اندام بدنش کشید.در لحظه همهی تن جان سست شد و با نالهای نامفهوم به ییبو فهموند کارش رو درست انجام داده.مشت آرومی که به سینهش خورد رو با دستی که تازه از پشت جان برداشته بود گرفت و حرکت دست دیگهش رو کمی شتاب داد که دست جان برای جلوگیری از این کارش روی مچش نشست و با صدایی نامفهوم غرید:ولم کن!
مشتش رو به زور تکون داد که ییبو رهاش نکرد و حرکت دستش رو حتی سریعتر کرد.جان بدجوری گیر افتاده بود و با هر حرکت دست ییبو لذتی وصف نشدنی همهی تنش رو میگرفت که میخواست در برابرش ایستادگی کنه ولی نمیتونست.میخواست ورق رو برگردونه ولی نمیشد.شاید هم نمیخواست و بیخود داشت زور میزد...
_ول...کن!
کند شدن نفسای جان نشونهی پیروزی ییبو بود و نمیخواست تا به خواستهش نرسیده جان رو رها کنه.تصور یک لحظه دور شدنش هم دیوونهش میکرد و برای جلوگیری از چیزی که نمیخواست باید به جان سخت میگرفت.صدای ناله یا شاید هم غرغر جان اتاق رو پر کرده بود و ییبو بیتوجه به تقلای اون و نیشگونهایی که برای رها کردنش از بازوش میگرفت به کارش ادامه داد و حتی یک لحظه نه دندوناشو از روی زبونش برداشت و نه حرکت دستشو متوقف کرد تا اینکه درست در حساسترین لحظه که دیگه صدای نالهای از جان شنیده نمیشد دست آزاد اون روی سینهی ییبو نشست و پیش از اینکه متوجه بشه همزمان با خالی شدن جان توی دستش و بالا رفتن صداش نیپل برآمدهش میون انگشتای جان فشرده و صدای نالهی از سر لذت جان میون صدای فریاد دردمند ییبو گم شد.درست همون لحظه بود که هردو با شتاب همدیگه رو به پشت هل دادن و هرکدوم به یه سمت تخت پرت شدن
_عوضی!آخ دردم گرفت...
_حقت بود...بهت...گفتم ولم...کن...
_بد کردم؟آخ...تلافی میکنم شیائوجان!
_میبینیم!
_نشونت میدم.
اتاق تاریک بود ولی جان تکون خوردن سایهی ییبو رو میدید و همین که کمرش از روی تخت بلند شد دستاشو تکیهگاه کرد و خودش رو بالا کشید تا جایی برای دفاع داشته باشه و همزمان هشدار داد:بیای جلو گازت میگیرم ییبو.
_دل به دل راه داره!
دید که ییبو چهار دست و پا شده تا سمتش خیز برداره برای همین زود سرشو با دو دستش گرفت و همزمان با خیزش ییبو روی تخت به سمت راست غلت زد و خودش رو از روی تخت به پایین پرت کرد و این میون ساق دستش به لبهی میز پاتختی کشیده و خراشیده شد ولی باز بی اونکه خم به ابرو بیاره از روی زمین بلند شد و خودش رو روی تخت و اون سایهای که از ییبو میدید پرت کرد که دوباره صدای داد ییبو بلند شد و اینبار پیش از اینکه ییبو زرنگی کنه جان خودش رو روی کمر ییبو انداخت.هردو دستش رو گرفت و توی گوشش زمزمه کرد:حالا دیگه نوبت منه موطلایی!
سرش رو کمی جلو کشید و همون جایی که گاز گرفته بود رو بوسید و با زبونش جای بوسه و دندونای خودش رو نوازش کرد و صدای نالهی توی گلوی ییبو لبخند روی لبش آورد.دستاش رو رها کرد و یه دستشو دور تن ییبو حلقه کرد و انگشتاش رو نوازشگونه روی پوست نرم شکم اون کشید.
_خودتو محکم بگیر که دوباره کار دستمون ندی!
_جانگا...مراقب موطلایی ه...هست.
دستش رو بالاتر برد و روی سینهی ییبو کشید.همونجور که هنوز داشت گردنش رو میبوسید سرش رو تکون داد و لب زد:هستم...
آروم دستش رو روی سینهش کشید و همین که نوک انگشتش به نیپل حساس شده و دردکشیدهی ییبو خورد دستش سمت شلوارش رفت تا اونو پایین بکشه.ییبو که حالا دیگه با بوسهها و نوازشهای جان دردش رو از یاد برده بود سرش رو به سمتش برگردوند و به بوسهای نرم و کوتاه دعوت کرد.
همزمان با بوسههای نرمی که روی لب همدیگه میذاشتن جان شلوار ییبو رو تا زانو پایین کشیده و آروم ازش جدا شد که شلوار هردوشونو در بیاره ولی همین که شلوار و باکسر خودش و ییبو رو به گوشهای پرت کرد ییبو خودشو روی تخت رها کرده و غرید:امروز نوبت من بود!
_امروز خرابکاریات زیاد بوده باید تنبیه بشی.پس غر نزن و مثل یه بچهی سربهراه تنبیهتو بپذیر.
_ولی...
_ولی نداریم.پسر خوبی باش.
جان خودش رو بهش رسوند و بوسهای روی شونهش زد.سرشو جلو برد و با کشیدن بینیش روی موهاش کمی اونا رو نوازش کرده و بوی خوش موهاشو نفس کشید.دست زیر تنش برد و اونو بلند کرد.آروم روی تخت نشوندش و خودش روبروش به تاج تخت تکیه زد و گفت:بیا بشین اینجا ببینم.
با دیدن جان که نشسته و منتظرشه اخم کرد و خواست غر بزنه که جان خودشو جلو کشید و اونو با گرفتن دستش سمت خودش کشید،روی پاهاش نشوند و همون لحظه با برخورد اندام مردونهشون به همدیگه ییبو ناخواسته آهی کشید و جان به خنده افتاد که ییبو با مشتی به سینهش ساکتش کرد.
_باشه ببخشید.حالا شروع کن که دیگه دارم کور میشم تو این تاریکی.
_میخوای برم چراغ روشن کنم؟
تا خودشو به سمت لبهی تخت کشید بازوش اسیر دست جان شد و صدای سرخوشش رو شنید:کجا به این زودی؟هنوز یه چیزایی پیداست.نمیخواد زیاد به فکر من باشی تو به کارت برس.
درست همون لحظه زانوهاشو خم کرد و ییبو برای اینکه جلوی افتادن خودش رو بگیره به سمت جان خم شده و روی زانوهاش بلند شد.دستاشو دوطرف سر جان گذاشت و پیشونیشو به پیشونی اون چسبوند و به ناچار لب زد:میدونی که سختمه!
_اینم میدونم که لذتش بیشتره!پس الکی غر نزن کارتو بکن.
_اول باید...
_هنوز اثرات شیطنتت از بین نرفته.با همون کارت راه میفته.
ییبو دیگه هیچ بهانهای نداشت پس کمی خودش رو جلو کشید.با یه دستش خودش رو روی دیک جان تنظیم کرد و با نفس عمیقی ساق دست جان رو توی مشت گرفته و به هر سختی که بود کمی پایین رفت.جان راست میگفت هنوز بخاطر کاری که ییبو کرده بود خیس بود و کار رو کمی براش راحتتر میکرد ولی این باعث نمیشد دردی حس نکنه و باز صدای نالهی دردمندش با غرولند بچگانهش همزمان شد.
_جانگا خسته میشم.اینجوری بیشتر درد میکشم بیشتر بهت غر میزنما!
_مگه حالا داری چیکار میکنی؟به کارت ادامه بده کمتر غر بزن.
_نمیخوام...!
_پس پاشو میخوام برم بیرون!
ییبو که از همون اولین لحظات شروع شیطنتاش خودشو برای این لحظه آماده کرده بود از گفتهی خودش پشیمون شده و لب گزید تا دیگه چیزی نگه.فشار دستش رو دور دست جان بیشتر کرد و با وجود دردی که داشت باز هم پایینتر رفت و اینبار صدای نالهش بالاتر رفت که جان تکیهشو از تخت گرفت و جلو اومد.دست پشت ییبو گذاشت و اونو سمت خودش کشید بوسهای روی ترقوهش نشوند و لب زد:دستاتو بذار رو شونهی من.
_ها؟
به خنده افتاد و با دست آزادش هر دو دست ییبو رو روی شونههاش گذاشت و دوباره گفت:به من تکیه بده و بیا بالاتر!
_نمیتونم.
_تنبل بازی رو بذار کنار و بیا بالاتر.
_تازه جا افتادم!
اینبار با صدای بلند خندید و بوسهای به سینهی ییبو زد.سرشو به شونهش تکیه داد و دستاشو زیر پاهاش گذاشت تا کمکش کنه کمی بالاتر بیاد.
_جانگا!
_ببین یه کار به این سادگی رو چقدر سخت میکنی!مگه بار اولته بچه؟
_بهم نگو بچه!
_باشه!مرد بزرگ...میشه یکم تکون بخوری؟
_نه!
_میگی چیکار کنم؟
_بیا جامونو عوض کنیم.
_مطمئنی؟
لحن جان ترسوندش.حالا دیگه به چیزی که میخواست شک داشت ولی تا خودشو عقب کشید جان به کمک دستاش بلندش کرد و اونو روی تخت برگردوند و خودش روش خیمه زد.تا خواست لب باز کنه و چیزی بگه لبای جان روی یکی از نیپلاش قرار گرفت و اون یکی میون انگشتاش کمی فشرده شد.لذت عجیبی زیر پوستش دوید و اونو به خنده واداشت.جان هم با شنیدن صدای خندهش همونجور که با زبونش نیپل نرم و برجستهی ییبو رو به بازی گرفته بود لبخند زد و دستش رو پایین برد.دیک ییبو که حالا سفت و بزرگتر شده بود رو توی دستش گرفت و همزمان با بالا و پایین کردن دستش کمرش رو آروم تکون داد و باز خودشو به درون سوراخ ییبو هل داد.
_من...آه حس میکنم آه...ها...
_چی حس میکنی؟
باز کمرش رو عقب برد و اینبار کمی با شتاب بیشتر به جلو هل داد و باز پرسید:چی حس میکنی؟
_من...آهه...هیچی.
سرشو پایین برد و درحالیکه سرعت حرکتش رو بیشتر میکرد بوسههای نرمی روی سینه و گردن ییبو نشوند.ییبو هم که تا اون لحظه بالشت زیر سرش رو توی مشت گرفته بود توی گلو ناله کرد و دستاشو دور گردن جان حلقه کرده و خودش رو بالا کشید.موهای جان رو توی مشتش گرفته و با احساس نزدیک شدن به نهایت لذت به نفس نفس افتاد و با صدایی گرفته تقریبا داد زد:آه،آهه دارم...ها آ...جان بسه...آهه...
ولی درست همون لحظه که خودش رو برای فریاد بلندی از سر لذت آماده کرده بود لبای جان لباشو به هم دوختن و ناگهان با احساس خالی شدن سوراخش دستایی دورش پیچیدن.تنشون رو بیشتر از پیش به هم چسوندن انگار که نمیخواستن هرگز از هم جدا بشن و با فشردن تن همدیگه میون بازوهاشون هردو با هم به اوج رسیدن.همونجور که توی آغوش هم فرو رفته بودن خودشون رو روی تخت رها کرده و بی اونکه چیزی به زبون بیارن تنها از شنیدن صدای تپش قلب همدیگه آروم گرفتن...
*
نگاھشون میون دو نفری که روبروشون ایستاده بودن در حال رفت و آمد بود و گاھی سعی میکردن با حرکت نامحسوس سرشون به ھمدیگه بفهمونن که اون یکی بحث رو شروع کنه اما باز ھر دو سکوت رو ترجیح میدادن.اونقدر این روال ادامه پیدا کرد که بالاخره یکی از اونا خسته شد و با نگاھی براق و لبخندی از خنده پرسید:نمیخواید چیزی بگید؟
ییبو سریع رو به جان کرد و بهش خیره شد.جان ھم با احساس نگاه ییبو فهمید کار به اون محول شده،سرشو آروم تکون داد و نگاھشو بین پدر و مادرش گردوند.با نفس عمیقی صداشو از گلوش بیرون کشید و پرسید:چی باید بگم؟
مادرش،خوشحال از شکستن این سکوت دستاشو توی ھم گره زد و گفت:خب بگید چقدر وقته با ھم زندگی میکنید؟
از این حرف مادرش تعجب کرد و پرسید:یعنی چی چقدر وقته؟ما الان سه ساله...
_اونو که میدونم فکر کردی احمقم؟منظورم این بود که ...وایسا ببینم...
نگاھشو از جان گرفت و زل زد به ییبو.اخم کمرنگی بین ابروھاش نشست و پرسید:مگه قرار نیست دیگه برای ھمیشه اینجا بمونی؟
با این حرف غم تو دل ییبو نشست و پیش خودش گفت:من خیلی وقته اینو میخوام...
اما در جواب سکوت کرد و به پدر جان خیره شد.اونم این نگاھو حس کرد و قبل از اینکه ھمسرش حرفی بزنه خیلی جدی گفت:ما با ھم قرار گذاشتیم تا ھمه چیز کاملا تموم نشده...
_بسه دیگه!
به سمت همسرش برگشت و سرشو به معنی«چیه»تکون داد.ھمسرش ھم با اخم حرفشو ادامه داد:ما ھم قراری داشتیم مگه نه دامین؟
_کدوم قرار؟
_مگه تو نگفتی داری موفق میشی و میخوای بگی که دیگه ھمه چیز تمومه...
_شییو...من کی ھمچین چیزی گفتم؟
_ حاشا نکن.خودت گفتی...
_من اصلا ھمچین حرفی نزدم...
ظاھراً دعوای پدر و مادر جان تازه شروع شده بود و این بین جان و ییبو نگاھشون با تعجب بینشون میگشت تا اینکه بالاخره ییبو به حرف اومد:چقدر دعواشون آشناست...
_آره مثل وقتایی که تو قول میدی ولی میزنی زیرش.
_من کِی زدم زیرش؟
_باز شروع کردی؟
_شیائوجان...
_وانگ...
_پاشو برو بیرون...
با صدای داد شییو فضا دوباره توی سکوت فرو رفت و ھمه با تعجب به ھم نگاه کردن.چیزی نگذشت که دامین سرشو تکون داد و از جا بلند شد که جان سریع صداش زد:بابا...
اما جوابی نگرفت و اینبار کمی خودشو جلو کشید.لب باز کرد تا دوباره صداش بزنه اما با اشارهی مادرش فهمید باید سکوت کنه.
با نگاھش پدرشو بدرقه کرد و به محض بسته شدن در صدای مادرشو شنید:خب...ییبو پسرم تو چیکار میکنی؟راستی...یادت که نرفته قرار بود برام سوپ درست کنی...
جان متعجب سرشو برگردوند و به ییبو که ھمون لحظه سمتش برگشته بود نگاه کرد و بدون اینکه نگاھشو از نگاه مستأصل ییبو بگیره صداشو بالا برد و پرسید:شما دور از چشم من با ھم قرار میذارید؟
از نگاه ییبو نگرانی و شاید ترس رو میخوند و این بدتر عصبیش میکرد.این پسر داشت دور از چشم اون چیکار میکرد که فقط اون بیخبر بود؟
_دور از چشم تو؟از کی تا حالا من و پسرم باید جلو چشم تو قرار بذاریم؟
ییبو از نگاه خیرهی جان عصبی شده بود؛اصلا این نگاها رو دوست نداشت و حتی میتونست بگه ازشون بیزاره.سرشو برگردوند و لب زد:بعد حرف میزنیم جانگا...
سرشو آروم تکون داد و با صدای گرفته لب زد:من مشکلی ندارم...فقط زودتر.خیلی کنجکاوم بدونم موطلایی با مامانم درباره چی حرف زده که من روحمم خبر نداشته!
_جانگا لطفا دوباره شروع نکن!
_چیزی تموم نشده که دوباره شروع کنم.تو این دو روز خوب از خجالتم دراومدی بو دی...تا خواستم یه لحظه کنارت آروم باشم حرفی زدی که حالمو خراب کرده...
_جانگا ما با ھم قرار داشتیم...
_تو فعلا به قرارت با مامان برس.من دارم میرم...
جملهی آخر رو بلند گفت تا مادرش هم بشنوه و بلافاصله به سمت در راه افتاد.تا به در رسید و پاشو سمت کفشش برد صدای درموندهی پرنسشو پشت سرش شنید:جانگا کجا داری میری؟اذیتم نکن...
برگشت و به چشمای غمگینش خیره شد:مگه تو میگی کجا میری که من بگم؟
_نمیگم ولی...
_ولی چی؟ولی چی ییبو؟تو کِی مامان منو دیدی؟کی بهش گفتی براش سوپ درست میکنی؟تو دیروز خواستی یه رامن درست کنی کل این خونه و آشپزخونه پر از آب و خرده شیشه شده بود.حالا چی شده که قول سوپ میدی؟
_چی میگفتم؟من...بهم گفت...جانگا!
چهرهش لحظه به لحظه بیشتر از قبل درمونده و غمگین میشد و جان ھم از خودش برای این کارش متنفر بود ولی تحمل کارای ییبو رو ھم نداشت.ھم از خودش ھم ییبو ناراحت بود و میتونست با رفتن و به قول ییبو قهر کردن،ھردوشونو شکنجه بده اما نتونست جلوی غم نگاه موطلایی طاقت بیاره.گامی به جلو برداشت و نگاھش به چشمای پرنسش که رگهھای سرخرنگ توشون دیده میشد خیره بود...
کمکم لبخندی روی لبش شکل گرفت و زیرلب غرید:تو چرا اینقدر لوسی آخه؟
دستاشو بالا آورد و آغوششو برای موطلاییِ عزیزش باز کرد.پیش از اینکه چیزی بگه ییبو فاصلهی بینشونو از بین برد و دستاشو دور کمر جان حلقه کرد.سرشو رو شونهش گذاشت و گفت:خودت لوسم کردی...نمیتونی بزنی زیرش...
دستای جان دور شونههای پهن پسر کوچکتر حلقه شد و در جوابش گفت:آدم،زیر کارای درستش نمیزنه...
_واقعا که...
با صدای بلند به اعتراضش خندید و گفت:خب حالا بو دی میذاره من برم؟
_کجا میخوای بری؟ھنوز ناراحتی میدونم...
قصد انکار حقیقت رو نداشت.سرشو عقب برد و با ییبو چشم تو چشم شد:موطلایی!به این زودیا نمیتونی از دلم در بیاری.
_آخه من کاری نکردم...
_دلتنگی باعث دلخوریه...منم الان واسه اون پرنس موطلایی که ھرجور بود خودشو بهم میرسوند دلتنگم.
_دلت واسه اون تنگ شده دلخوریتو سر من خالی میکنی؟
_میخوای بگی تو دیگه موطلایی نیستی؟
_ھستم ولی...
_ولی و اما نداره.تو ھنوزم پرنس موطلایی خودمی.
_پس نرو...بمون کمکم کن.
نگاھشو پایین انداخت و لباشو غنچه کرد و ادامه داد:بلد نیستم آشپزی کنم میدونی که...
_کاری نداره...
با عجله پرید میون حرفش و غر زد:برای تو آره...تو آشپزیت خیلی خوبه.دستپختت عالیه...
با سر به مادرش که پشت به اونا ایستاده بود اشاره کرد و گفت:مامان یادت میده!برگشتم میخوام دستپخت پرنسمو بخورم!
ییبو چپچپ بهش نگاه کرد و دستشو از دور کمرش برداشت.مشت آرومی به سینهش زد و گفت:پس وصیتتو بنویس بعد برگرد.
ھردو خیره به ھم لبخند زدن و جان دست روی موھای ییبو کشید و لب زد:مینویسم جانگا تا ابد برای موطلاییه حتی اگه فقط یه جنازهی سرد و بیروح باشه!
لحظهای تصویر حرف جان از پیش چشمش گذشت و صورتش رنگ باخت.با وحشت نگاھشو به چشمای شفاف و درخشان جان داد و گفت:جانگا حق نداره موطلایی رو تنها بذاره.حتی اگه...
نتونست ادامه بده.سرشو جلو برد و روی شونهی جان گذاشت.جان ھم ھمینکارو کرد و ھمون موقع صدای دلخور ییبو رو شنید:چرا ھمیشه شوخی و جدی رو با ھم قاطی میکنی؟چرا اینقد تلخ حرف میزنی؟
_میخوام بدونی چقد عاشقتم.
_میدونم دیوونه.منم عاشقتم،با تمام بداخلاقیا و حرفای تلخت...
با اینکه ھنوز نمیدونست جان کجا میره دستشو از پهلوش برداشت و با نشوندن بوسهای نرم روی رگ برآمدهی گردن جان سرشو بلند کرد.بعد از لحظهای که به هم خیره بودن ھر دو گامی به عقب برداشتن.جان کفششو پا کرد و بعد از باز کردن در برگشت و با لبخندی از خنده گفت:زود برمیگردم تا دستپخت خوشمزهتو بخورم.
ییبو ھم از این حرف خندید و گفت:حتما زود برگرد تا ببینی چه شاھکاری تحویل میدم.
با ھم دستشونو تکون دادن و جان بالاخره پا از در بیرون گذاشت و بلافاصله درو بست و آروم بهش تکیه داد.
ییبو با بسته شدن در نتونست سر جاش بمونه گامی به جلو برداشت.یک گام کم بود پس گامی بیشتر جلو رفت و خودشو به در رسوند.گوششو به در چسبوند و گفت:میدونم پشت دری...ھی جانگا دیدی دوست داره...
و لبخندی که رو لبای جان شکل گرفت رو ندید...
CZYTASZ
مو طلایی(blonde)
Fanfictionاگر دو نفر با گذشتهای دردناک و غمانگیز عاشق هم بشن و آیندهشون تحت تاثیر گذشتهی تلخ قرار بگیره... آیا ممکنه بدون کنار گذاشتن اون گذشته آیندهی دلخواهی رو برای خودشون رقم بزنن؟ جانگا خواهش میکنم خوب باش... میدونم چیکار کردم... میدونم دارم چیکار م...