f o u r

1.3K 309 10
                                        

چانیول شروع به پاک کردن عرق گردن و پیشونی پسرش کرد و چیزهای شیرینی رو توی گوشش نجواگونه میگفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

چانیول شروع به پاک کردن عرق گردن و پیشونی پسرش کرد و چیزهای شیرینی رو توی گوشش نجواگونه میگفت...

اشکایی که تازه متوقف شده بودن...نزدیک بود دوباره سقوط کنن و بریزن!...هرگز فکرش رو نمی کرد که یه روزی چنین منظره دل انگیزی رو قراره ببینه...

چانیول خیلی نگران به نظر می رسید...
چشماش نشون می دادن که حتی با وجود اینکه تازه پسرش رو دیده و متوجهش شده...بشدت نگرانشِ و ازش مراقبت می‌کنه...

ولی حسِ مزخرف ترسیدن بکهیون ازش‌‌...هنوز توی قلبش باقی مونده بود...

به محض رسیدنشون به بیمارستان...چانیول با عجله پسرش رو همراه با بکهیونِ وحشت زده پیش پزشک برد...

"بیول تب داره...در طول روز حالش خیلی بهتر بود ولی شب اوضاع بدتر شد...حالش خوبه؟ "بکهیون با نگرانی از دکتر پرسید..

"بزار ببینم...بیولی صدای پاپا رو می شنوی؟!"
آقای دکتر پرسید...دکتر سهون!...

"آره... پاپا"
بیول با یکبار شنیدن صدای پاپای عزیزش...خیلی ضعیف جواب داد...



پاپا؟!


'صبر کن ببینم...پسرِ من مرد دیگه ای رو پاپا صدا می کنه؟!...این یعنی بکهیون ازدواج کرده!!؟'

چانیول وقتی به پسر کوچیک تر که بی صدا در کنارش گریه می کرد نگاه کرد...از خودش پرسید...!

بکهیون وقتی كه احساس كرد چانیول به سمتش میاد چند قدم به عقب رفت...

تنها چیزی که بعدش فهمید...این بود که به دیوار پشت سرش...چسبونده شده!!

"بیون بکهیون...توضیح بده چرا پسرِ من اون آدم احمق و نادون رو پاپا صدا کرد؟؟؟؟"

چانیول با صدای خش دار و عمیقش پرسید...
که لرزهایی به ستون فقرات پسر کوچیک تر
می آورد...

به هیچ وجه این بار اجازه نمی داد که بکهیون در بره...

بکهیون و بیول مالِ اون بودن...فقط اون...!

بکهیون در اون لحظه بخاطر نزدیکی بیش از حدش به چانیول!...به سختی نفس می‌کشید...

می تونست نفسای گرمش رو روی لبش احساس کنه و این لرزشی توی ستون فقراتش ایجاد کرد...

"تو ازدواج کردی؟؟؟؟"

چانیول با فشار زیادی دستاش رو...روی شانه بکهیون قرار داد و باعث شد بکهیون از درد به گریه بیفته!!!... :(

"به من جواب بده بکهیون!" این بار با عصبانیت صداش رو بلند کرد...

Abandon | ChanbaekWhere stories live. Discover now