بیول با ناراحتی به اون لباس قشنگ نگاه میکرد ، دست های کوچولو و کیوتش رو مشت کرده بود و لب صورتی رو گاز میگرفت...این واکنش و رفتار هاش باعث شد که اخمی بین ابرو های چانیول به وجود بیاد...
و چیزی که بعدش پسرش گفت قلبش رو شکوند و به درد آورد...!
"این مالِ من نیست...مامی گفته بیولی نباید دست بزنه"
و با ناراحتی نگاهش و از لباس توی دستای چانیول گرفت...
بیول از همه ی اون لباس ها خوشش میومد و دوستشون داشت...
اما بکهیون همیشه بهش میگفت که مالِ اون نیستن و نمیتونه داشته باشتشون...چون گرون قیمت هستن:(
"ددی واست همه ی اونا رو میخره" چانیول گفت...
صداش خش دار شده بود...
تمام این سال ها که اون غرق در زندگی لاکچری و لوکسش بود و هرچیزی رو که میخواست با یه اشاره بدست میآورد...
دوستپسرش و پسرش توی بدبختی دست و پا میزدند و زندگیشون رو به سختی پیش میبردند...
حتی نمی تونستن از پس هزینه لباسی که توی دستش بود هم بر بیان...
لباس رو تن بیول کرد...
"این مال من نیست...مامابک گفته بیولی فعلا داره" بیول دوباره حرفش رو تکرار کرد...
مشغول تماشای پسرش توی اون تیشرت آبی با طرح های براق مشکی شد که اطرافش ورجه وورجه میکرد...
بیبی کوچیکش از قبل هم شیرین تر شده بود و چانیول دلش میخواست با تمام وجودش گریه کنه...
هیچ وقت تا این اندازه از خودش متنفر نشده بود!
***
" جونگین برو بلک کارتم رو بیار...همهی لباس های بچگونه ای که مناسب بیول هست...اوه...و همچنین از تموم اسباب بازی ها هم یکی بخر" چانیول به دست راستش گفت...
اهمیتی نمیداد اگه زیاد بودن و خیلی هاشون بی استفاده میموندن....
می خواست بیبیاش هرچی که دوست داره رو داشته باشه...هر چیزی!
دیگه اجازه نمیداد پسرش دوباره به زندگی قبلیش برگرده...
نه حالا که قدرتش رو داشت!
بیول باید توی رفاه کامل زندگی کنه..."بیول...هرچیزی که دلت میخواد رو بگو...ددی واست میخره"
دوباره سعی کرد صدای بیبیاش رو بشنوه که شاید بگه چیزی میخواد...ولی هنوزم چیزی در جوابش نگفته بود.

ESTÁS LEYENDO
Abandon | Chanbaek
Fanfiction-چانیول...بکهیون و پسرشون رو ترک می کنه و میره!...حالا بعد از چهار سال دوباره بکهیون رو می بینه!... -این بوک امپرگ است!...پایان خوش! -ترجمه شده و تمامی حقوق آن متعلق به نویسنده است...