s e v e n

1.3K 293 9
                                        

                                ♥︎

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

                                ♥︎

"بک...بیول حالش بهتره شده...الان میتونی ببینیش!" صدای سهون باعث شد پسر گریون به بالا نگاه کنه...

اون تقریباً بلافاصله بعد از تلاش واسه بلند شدن به زمین می افته به خاطر خستگی که داشت...!

"واقعاً؟ حالش خوبه؟ خیلی ممنونم"بکهیون گفت و تعظیم کرد...

"آره...چیز جدی واسه نگرانی وجود نداره"

اون یه بار دیگه گفت 'ممنونم' و لبخند شیرینی بهش زد و بعد به سمت اتاق پسرش رفت...

چانیول با نگاهی آزار دهنده به دنبالش راه افتاد...
واقعا دلش میخواست بکوبه توی اون قیافه پوکرش و به همش بریزه:)))

به محض ورودشون به اتاق...چانیول به سمت تخت پسرش رفت و اون رو بغل کرد و بکهیون رو متحیر کرد...!

"نه...! کجا داری می بریش؟!"

"اجازه نمی دم اینجا با این همه بچه توی یه اتاق بمونه...سالم و بهداشتی بنظر نمی رسه..!"

"نه!...این کار رو نکن!"

"جونگین" چانیول دستیارش رو صدا کرد...
و جونگین با تکون دادن سرش چیزی که توی ذهن رئیسش بود رو تایید کرد...

"شما با من میاین بک!"

چانیول در حالی که بکهیون پشت سرش می اومد شروع به راه رفتن کرد...

بیول همه چیزش بود و نمی تونست از دستش بده...

"بیبی ام رو بهم برگردون" بکهیون وقتی وارد ماشین چانیول شدن التماس كرد...

"خفه شو نمی بینی خوابیده؟" چانیول با سردی جواب داد...

بکهیون خاموش شد و به اطراف لیموزین نگاه کرد و بعد چشماش روی جونگین نشست...

پسر بزرگ تر بهش لبخند شیرینی زد^-^

بکهیون نمی دونست چطور جونگین تونسته بیول رو به این راحتی مرخص کنه... تنها چیزی که به ذهنش می رسید...به خاطر قدرت و نفوذ چانیول بود...

"اون خیلی تپلیِ^-^
و یه کمی هم سنگین به نظر می رسه..."

چانیول تصمیم گرفت حرف بزنه و اون سکوت ناخوشایند رو بشکونه...

"۱۶ کیلوعه...سهون هیونگ گفته وزنش واسه بچه های توی این سن مناسب و سالمِ..."

"حرف زدن در مورد اون حرومزاده رو تموم کن...ازش خوشم نمیاد"

چانیول هیسی کرد...عصبانی شده بود و بکهیون تصمیم گرفت ساکت بمونه...

طولی نکشید که لیموزین به جلوی یه عمارت بزرگ و زیبا رسید...

بکهیون بزاق دهنش رو قورت داد...
هیچوقت فکر نمی کرد به همچین جایی بیاد...

توی اون زمان چانیول واسش یه پنت هاوس خریده بود و هرگز اون رو به اینجا نیاورد :(

'اون تو رو بخاطر بیول اینجا آورده...خیال پردازی رو بس کن!' بکهیون به خودش گفت...

Abandon | ChanbaekTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon