t h r e e

1.3K 322 8
                                        

"اون پسره منِ

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.

"اون پسره منِ...اینطور نیست؟!"

"نه!!نیست...حالا برو کنار...من باید برم"

"ماما..."

"خواهش میکنم...من باید پسرم رو به بیمارستان ببرم" بکهیون گریه می کرد...

قلب چانیول به درد می اومد وقتی اون رو توی چنین وضعیتی میدید..

بعد به پسر كوچكی كه در دست بکهیون بود نگاهی انداخت و به نظر می رسید که بک به سختی بچه رو حمل میکنه ، بخاطر همین چانیول بچه رو ازش گرفت و به جای اون بغلش کرد...

"نه لطفاً!...پسرم رو بهم بده" دنبال چانیول می رفت درحالی که با شدت بیشتری گریه می کرد...ذهنش پر از افکار منفی شده بود...

چانیول وقتی دید چقدر سخت گریه می کنه دهنش رو با جمله کوتاهی بست...

"من اون رو به بیمارستان می برم...الان هوا خیلی تاریکِ...و دمای هوا هم منفی صفر درجه است...چرا به آمبولانس زنگ نزدی؟!"

این جمله باعث شد كه بکهیون ساكت بشه...انقد هول شده بود که اینکار یادش رفته بود...نگران بود و فقط توی سکوت پسر بزرگ تر رو تا ماشینش دنبال میکرد...میترسید که اون آسیبی به بیول بزنه...

وقتی سرانجام سوار ماشین شدن چانیول به آرومی هودی رو از سر پسرش خارج کرد و عرق رو از روی پیشونیش پاک کرد...

قلبش بعد از دیدن صورت پسرش خیلی سریع تر می تپید...
بیول انقدر شبیهش بود...
که اصلا نیازی نبود بپرسید پدرش کیِ؟!...

'من چقدر مرد بی مسئولیت و پستی ام!!' چانیول به خودش گفت درحالی که تلاش میکرد مانع ریختن اشکاش بشه...

در حالی که مرد بزرگتر پسرش رو محکم بغل کرده بود...
بکهیون فقط بی صدا در اونجا نشسته بود...

خیلی خیلی زیاد از این می ترسید که اگر حرف اشتباهی بزنه و چانیول رو عصبانی کنه و اون بلایی سر پسرش بیاره...

ولی به نظر می رسید چانیول مهربون تر از چهار سال پیش باشه...

البته...

اگه بکهیون در مورد احساسی که توی چشماش موج میزد اشتباه نکرده باشه...!

چانیول شروع به پاک کردن عرق گردن و پیشونی پسرش کرد و چیزهای شیرینی رو توی گوشش نجواگونه میگفت...

Abandon | ChanbaekHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin