-چانیول...بکهیون و پسرشون رو ترک می کنه و میره!...حالا بعد از چهار سال دوباره بکهیون رو می بینه!...
-این بوک امپرگ است!...پایان خوش!
-ترجمه شده و تمامی حقوق آن متعلق به نویسنده است...
Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.
"...بیولی نمی تونه نَفَش بِکشه" بکهیون با صدای دردمند پسر کوچولوش از خواب پرید...و سریع به سمت تخت کوچکش دوید و کف دستش رو...روی پیشونی کوتاه پسر گذاشت...
بیول...پسرکش تب خیلی شدیدی داشت! این بار به نظر می رسید که جدی تر از هر زمان دیگه ای توی زندگی 3 ساله پسرش باشه... بکهیون وحشت کرده بود... عصر تا وقتی که پسرش بهتر نشده بود ترکش نکرد و حالا یدفعه ای تبش بدتر شده بود...
"بیولی...بیبی ماما الان می برتت بیمارستان...لطفا قوی بمون!" بکهیون به پسرش گفت و با عجله کیفش رو همراه با تمام وسایل مورد نیازش برداشت...
قصد داشت فردا صبح پسرش رو به دکتر ببره چون بیرون برف می بارید و هوا تاریک بود...ولی از اونجایی که وضعیت پسرش بدتر شده بود دیگه نمی تونست صبر کنه...
"مامی...لوفاً...نمی تونم نَفَش بِکشم" بیول دوباره صداش کرد و بکهیون رو به گریه انداخت...قلبش می شکست وقتی بیبیش رو توی این حال میدید...
"بیبی بذار اول کت رو تنت کنم بعدش میریم...باشه؟!"
"پاپا..."
"آره...مامی می برتت پیش پاپا..."
از وقتی که پدر بیول رفته بود... بکهیون شده بود یه پدر مجرد...و مجبور بود به تنهایی از پسرش مراقبت کنه...
دفعات زیادی بود که پسر کوچولوش سراغ پدرش رو میگرفت و این قلب بکهیون رو به درد می آورد...
دلش می خواست پسرش مثل بقیه بچه ها یه خانواده دوستداشتنی که سزاوارش بود داشته باشه... ولی بنظر می اومد که اون روز هرگز نمی رسه!!
همه چیز از اونجایی شروع شد که اون توی داروخونه کوچک سئول که متعلق به عمه و عموش بود کار می کرد...
بکهیون مثل همیشه در حال انجام کارش بود که ناگهان یه عالمه اتومبیل جلوی داروخونه متوقف شدند و چندتا مرد ترسناک که فقط لباس سیاه به تن داشتند از ماشین بیرون آمدند...
اول فکر کرد که اونا دزد هستن و تقریباً جیغ کشید ولی یکی از اون مردهای ترسیده توضیح داد که رئیسش میگرنش عود کرده و اونا داروخونه رو اینجا دیدن بخاطر همین اومدن...
بعد اون رئیسشون رو دید که مردی خوشقیافه با چشمانی درشت ، بینی تیز و لب های صورتیِ پر و مو های قهوهای ، چشمهایی به رنگ قهوهای تیره با نگاهی عمیق بود...
اون خیلی هات و خوشتیپ بود و بکهیون زمانی خودش رو پیدا کرد که خیره به مرد روبروش بود!...
وقتی بیول مثل نسخه کوچکی از اون باشه...چی کار میتونست بکنه...