-چانیول...بکهیون و پسرشون رو ترک می کنه و میره!...حالا بعد از چهار سال دوباره بکهیون رو می بینه!...
-این بوک امپرگ است!...پایان خوش!
-ترجمه شده و تمامی حقوق آن متعلق به نویسنده است...
Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.
♥︎
"من نمی تونم به یه مرد غریبه برای مراقبت از پسرم اعتماد کنم!!!..." چانیول گفت...
فقط تصور اینکه بکهیون با یه مرد دیگه و نه اون...! خوشحاله... قلبش رو به درد می آورد...و خیلی بدتر اینکه پسرش مرد دیگه ای رو مرد...پاپا...صدا می کنه!
میدونست که رفتارش خودخواهانه و غیر منطقیِ..! ولی نمی تونست ازش دست بکشه و کاری براش بکنه...
"ن.نه...اون پدرخوندش نیست...وقتی بیول رو داشتم|به دنیا آوردم| به من کمک کرد...اون زمان من هیچ چیزی نداشتم...بخاطر همین اون کمکم کرد و اجازه داد تا بیول... پاپا صداش کنه...اون رو مثلِ پسر خودش دوست داره...!"
بکهیون حالا هق هق گریه می کرد...خیلی خجالت زده و شرمنده بود...
دستاش که روی پیراهن چانیول بود...حالا روی صورتش قرار گرفته بود تا اشکاش رو پنهون کنه...
پسری که مقابلش بود با سردی و بی رحمی اون و پسرش رو رها کرده بود...!
"من هیچی نداشتم...نه پول...نه شغل...اگه سهون هیونگ نبود من تا الان مرده بودم!"
بکهیون با زجه گریه می کرد...قلبش شکسته بود...
اون مصمم بود که به خوبی از پسرش مراقبت کنه ولی هیچ چیز...اون هیچ چیز نداشت...!
چانیول سرجاش ایستاده بود با چشمای شوکه و بیرون زده به بکهیون نگاه میکرد...
دیدن بکهیونش توی اون حالت براش فوقالعاده دردناک بود...!
دست توی موهاش برد و به عقب کشیدشون...
با ناراحتی قدمی برداشت و به سمت دیگه ای رفت...
جرعت نمی کرد که به بکهیون دلداری بده...!
اون خیلی عصبانی بود...!
نه از بکهیون...
نه از دکتر...
از خودش!
فقط با همین حرفای بکهیون میتونست غش کنه و همین جا از حال بره...
نمی تونست تصور کنه که اونا چطور زندگی کردن...
فقط با دیدن آپارتمان خیلی کوچیک و قدیمی که توی اون زندگی می کنن... چانیول بیش تر از قبل از خودش متنفر می شد...!
برای سه سال اون دوتا واسه اینکه گرم بمونن باید هم رو بغل میگرفتن...و توی یه آپارتمان قدیمی و ناامن زندگی میکردن...!