درست لحظه ای که به اتاق خواب فوقالعاده بزرگ چانیول رسیدن...
بیول از کنارشون گذشت و به سمت حموم دوید درحالی که بلند بلند گریه می کرد!
هر دو پدرش از این اتفاق شوکه شدن و پنیک کردن.
بکهیون به سمت پسرش دوید و اون رو محکم به آغوش کشید...با دستش به نرمی کمر کوچیکش رو ماساژ داد و آرامش رو به وجودش تزریق کرد.
"بیولی ، بیبی به پاپایی بگو مشکل چیه؟؟...چرا داری گریه میکنی؟"
"ب.بیولی واشه ه.هیشی درخواست و بهونه نگرفت پاپا...بیولی به د.ددی گفت که الان هیشی نمی خواد...پاپایی لوفا از بیولی ع.عصبانی نباش"
وقتی داشت واسه پاپاییش توضیح میداد نفس نفس میزد و آب بینیکوچولوش رو تند تند بالا میکشید^_^
بیبی کوچولو داشت تلاش میکرد تا از خودش دفاع کنه!
بخاطر اینکه بکهیون همیشه و هر زمان بهش گوشزد میکرد یه پسر خوب باید اینو بدونه که اون ها نمیتونن بدون پرداخت کردن هزینهی چیز ها و بدون هیچ اجازه ای اون ها رو با خودشون ببرن!
تازه بیول از این متنفر بود که پاپاییِ کیوتش از دستش عصبانی بشه و از اون هم بیشتر از این متنفر بود که پاپاهیونیش ازش ناامید بشه!
بخاطر همین این واسش خیلی نادر و کمییاب بود و کم پیش می اومد که پاپیخوشگله از دستش ناراحت بشه.
"پاپای از دستت عصبانی نیست بیبی...حالا به پاپایی بگو ددی همهی اینا رو واسه بیولی خریده؟"
بکهیون با لحن سوییت و نرم ذاتیش از پسرش پرسید. درحالی که لبخند درخشانش رو لب هاش بود.
"بیولی بدجنسی و خرابکاری نکرده وونی هیشی ندزدیده پاپا"
"پاپایی میدونه بیبی...پاپا از دستت عصبانی نیست دارلینگ"
بکهیون لبخند شیرینش رو حفظ کرد و جملاتش رو بار دیگه به نرمی تکرار کرد تا آرامش رو به روح لطیف پسرش برگردونه و در همون حین یکی از اون اسباب بازی های جذاب رو از باکس های فروشگاه درآورد و به سمت بیول گرفت.
" بیولی م.میتونه اونو داشته باشه؟"
پارک بیول با کمرویی پرسید.چشماش دوباره ستاره بارون شد وقتی بکهیون سرش رو به نشونه تایید تکون داد و یکی از لبخند های پاپی مانندش رو بهش زد و اسباب بازی رو بهش داد.
"مرشی ؛ مرشی ؛ مرشی پاپایی"
از روی شادی و تعجب جیغ و فریاد کوتاهی زد و از روی هیجان و ذوق اون کلمات رو آهنگین تکرار کرد.
بیبی کیوتمون دست های کوچولوش رو دور گردن بکهیون پیچید و اونو سفت بغل کرد. تازه لپ پاپاییش رو هم محکم و طولانی بوسید^_^
"همه اینا واسه بیولیه؟"
بیول درحالی که نگاهش رو دور تا دور اتاق میچرخوند و اسباب بازی های جدیدش رو تماشا میکرد...به سمت پدر بزرگ ترش چرخید و اون سوال رو ازش پرسید."آره بیبی...همهی اونا مال توعه"
چانیول با لبخند مهربونی که روی لب هاش جا خوش کرده بود جوابش رو داد."هوراااا...همه اینا مالِ بیولیههه"
بیول چندین بار سر جای خودش بالا و پایین پرید و از سر خوشحالی جیغ کشید و بعد با دو خودش رو توی بغل پدر دیگش پرت کرد و اونو محکم به آغوش کشید:)"بیبی واسه الان برو و با عمو شیومین بازی کن هوم؟...ددی خیلی زود میاد پیشت"
بیول به بکهیون نگاه کرد تا ازش اجازه بگیره و به محض سر تکون دادن بک به نشونه موافقت خودش رو بین بازو های عمو شیومینش پرت کرد:)

YOU ARE READING
Abandon | Chanbaek
Fanfiction-چانیول...بکهیون و پسرشون رو ترک می کنه و میره!...حالا بعد از چهار سال دوباره بکهیون رو می بینه!... -این بوک امپرگ است!...پایان خوش! -ترجمه شده و تمامی حقوق آن متعلق به نویسنده است...