ONE

703 122 13
                                    

شیائو ژان سعی کرد چشمهاشو باز نگه داره و با دقت به حرف های مددجویی که مقابلش نشسته بود و داشت در مورد دوست پسر سابقش یاوه گویی میکرد گوش بده.موقع نوت برداشتن از حرف های سخنران خستگی ناپذیری که بدون توقف در حال تعریف خاطرات تلخ و شیرین عاشقانه اش بود،صدای شکمشو نادیده گرفت و تلاش کرد تا حداقل نقش تنها مخاطبی که تو اون اتاق حضور داره رو به خوبی بازی کنه اما تنها چیزی که از فکرش عبور میکرد خوردن لازانیا با سس گوشت مارینارا بود. اما ژان برخلاف تمام سختی های جدایی ناپذیر از حرفه اش،عاشق رشته ی سایکولوژی ( روانشناسی*) بود.تحصیل تو این رشته و گرفتن بالاترین مدرک رویای همیشگیه ژان بود و سر و کله زدن با زندگی عاشقانه ی مددجوها جز سرگرمی روزانه اش به حساب میومد.

دختر دست هاشو لای موهاش فرو برد و با کلافگی گفت " میبینی دکتر شیائو؟ نمیتونم زندگی رو بدون اون تصور کنم.اون عشق اول و آخرمه...اما نمیتونم اینو بهش بفهمونم"

ژان با صبوری پرسید " فـِــی شما دو تا دیگه با هم نیستین، چرا داری وقتتو با فکر کردن بهش تلف میکنی؟"

فــِــی سعی کرد دکتر شیائو رو قانع کنه،پس گفت " چون اون واقعا آدم خوش قلبیه...مطمئنم که هست،فقط اگه دست از بازی کردن برداره و این اجازه رو بهم بده که بفهمم چی تو دلش میگذره!..."

ژان یادداشت های بیشتری داخل نوت پدش نوشت.شکم سرکشش یک بار دیگه بلند غرید و ژان با خودش آرزو کرد که ایکاش حداقل یه بسته کیک یا کلوچه تو کیفش نگه می داشت.حالا مطمئن بود که گذشتن از بیسکوییت های رنگارنگ و خوشمزه ای که روی میز صبحانه اش بود، حماقت بزرگی به حساب میومد.بعد از کلنجار رفتن با خودش به ساعت نگاه کرد.زمانی که برای جلسه با فــِی اختصاص داده بود به پایان رسید.ژان پای راستشو از روی پای چپش برداشت و بعد از در آوردن عینک به همراه نوت پد روی میز گذاشت و رو به دختر مو قهوه ای گفت:

" معذرت میخوام فی اما زمان جلسه به پایان رسیده "

فی غافلگیر از گذر سریع زمان گفت " به همین زودی؟ حس میکنم فقط چند دقیقه است که اینجا نشستم"

فــِی بعد از بلند شدن از روی مبل چرم دو نفره گفت" همین ساعت،هفته ی بعد.خوبه؟"

ژان، فــی رو به سمت در راهنمایی کرد " این هفته قراره برگردی شهرت درسته؟ چطوره جلسه ی بعد رو بذاریم برای بعد از کریسمس؟"

فی در پاسخ گفت " درسته،خانواده ام ازم خواستن امسال برای جشن کریسمس کنارشون باشم.وقتی برگشتم با منشیتون تماس میگیرم.خیلی ازتون ممنونم دکتر شیائو.واقعا بخاطر اینکه وقت با ارزشتون رو در اختیارم قرار میدین متشکرم"

به آرومی ژان رو در آغوش گرفت و از اتاق خارج شد.منشیه ژان، یو بین از پشت میزش بلند شد و برای فی دست تکون داد.بعد از خارج شدن بیمار از مطب،ژان وارد سالن انتظار شد و بعد از نشستن روی یکی از صندلی ها با نا امیدی گفت " نمیدونم چرا اما خیلی یهویی احساس کردم که در حد مرگ خسته ام"

𝐇𝐢𝐬 '𝐖𝐇𝐀𝐓 𝐈𝐅' 𝐂𝐡𝐫𝐢𝐬𝐭𝐦𝐚𝐬 𝐖𝐢𝐬𝐡Where stories live. Discover now