SIX

321 99 7
                                    

بعد از اتمام روز کاری که حتی بعد از تایم ناهار گذروندنش سخت تر هم شده بود ماشینش رو تو گاراژ پارک کرد و وارد خونه اش شد.کیسه های خریدش رو یه گوشه از هال گذاشت و وارد اتاق خوابش شد و بعد از عوض کردن لباس به هال برگشت و مشغول کادوپیچ کردن هدایایی شد که برای خانواده اش خریده بود.


حالا که ژان با خودش تنها بود نمیتونست این حقیقت رو انکار کنه، فکر ییبو مدام از سرش می گذشت.خاطرات خوشی که باهم داشتن رو به یاد آورد و لحظه ای که ییبو ازش درخواست ازدواج کرده بود برجسته ترین تصویری بود که ذهن و احساس ژان رو به بازی می گرفت.ییبو پسری بود که ژان از ته قلبش می پرستید.


اگه اون زمان به درخواست ازدواجش جواب مثبت میدادم چه اتفاقی میوفتاد ؟ الان کجا بودیم ؟ زندگیمون چطور میگذشت ؟


ژان از روی مبل بلند شد و به آرومی سمت پنجره رفت و خاطره ی اولین دیدارش با ییبو رو مرور کرد.


فــلـــش بــک


زمانی که ییبو به عنوان یه تازه وارد پا به دانشگاه دابل ایکس گذاشت،ژان سال دوم دانشجوییشو سپری میکرد.


اولین برخورد اونها تو سلف دانشگاه اتفاق افتاد، وقتی ییبو داشت با سینی فلزی سلف توی دستش از پیشخوان دور میشد و ژان با کتابی که در حال مطالعه اش بود مقابلش ظاهر شد و ثانیه ای طول نکشید که ژان با سر تو سینه ی ییبو رفت و سینیِ غذا به هوا پرت شد و با صدای بلندی روی زمین افتاد و به دنبالش تمام محتویات سینی کف سلف رو رنگی کرد.


ژان شوکه از اتفاقی که به دنبال حواس پرتیش افتاده بود با دستپاچگی گفت " معذرت میخوام...معذرت میخوام.حواسم نبود،جلوی راهمو ندیدم"


" اشکالی نداره،حالت خوبه؟" ییبو با لبخند سیب زمینی سرخ شده ای که لای موهای ژان خودنمایی میکرد برداشت.


ژان خجالت زده از حرکت ییبو،لبخند زد و در حالی که کتابشو از روی زمین برمی داشت و گفت" من خــ...خوبم.ممنونم که از بی توجهیم ناراحت نشدی..باید بیشتر حواسمو جمع کنم" و بالاخره بلند شد.


" اگه اشتباه نمیکردی...احتمالا هیچوقت با هم برخورد نمی کردیم" لبخند گرمی روی صورتش نقش بست.


ژان در جواب صورت مهربون و حرف های اغوا گرانه ی ییبو خندید و گفت " حس میکنم داری باهام لاس میزنی"


ییبو بدون هیچ رودربایستی گفت " اگه بهت بگم همینطوره! قبول میکنی امشب باهام بیای بیرون؟"


ژان لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد با لحنی که جدی نبود گفت " شاید....اما نمیدونم اونقد خوب هستی که بخوام قبول کنم باهات بیام بیرون یا نه"


" اصل ماجرای بیرون رفتنمون همینه" ییبو کمی نزدیک تر شو و با دست به خودش اشاره کرد "که منو بشناسی"

𝐇𝐢𝐬 '𝐖𝐇𝐀𝐓 𝐈𝐅' 𝐂𝐡𝐫𝐢𝐬𝐭𝐦𝐚𝐬 𝐖𝐢𝐬𝐡Where stories live. Discover now