TWO

357 114 9
                                    

وقتی مکالمه ی بین ژان و پدرش به اتمام رسید، وارد پارکینگ رستوران ایتالیایی مورد علاقه اش شده بود.با پالتوی پشمی که محافظ قاب ظریف اندام تقریبا نحیفش بود پا به فضای رستوران گذاشت.قبل از نشستن پشت میز وارد سرویس بهداشتی شد و حین شستن دست هاش به بازتاب صورتش تو آیینه خیره شد.موهای مشکی براقی که داشت روی صورت سفیدش ستودنی به نظر می رسید.جدیتی که با پیراهن مردونه ی مشکی و کفش های چرم مارک رونق می گرفت به خوبی نشون میداد که این مرد تمام زندگیش رو وقف کارش کرده.

علی رغم باد سرد و تلخی که بیرون می وزید، ظاهرش بدون هیچ عیب و نقصی باقی مونده بود.کت و شلوار راه راه سفید و مشکی کاملا به تن نحیفش نشسته بود، درست همونطور که میخواست.ژان به ظاهر مورد پسندش با وجود اینهمه فعالیت افتخار میکرد.البته نباید لطف خدا و ورزش پیلاتس رو نادیده می گرفت.بعد از اینکه ظاهر خودشو تحسین کرد و از مرتب بودنش مطمئن شد از دستشویی خارج شد.

زن پیشخدمت بعد از خوش آمدگویی، ژان رو به سمت میز همیشگیش راهنمایی کرد.ژان طبق عادت ترجیح میداد کنار پنجره بشینه تا از منظره ی پر جنب و جوش روز و رفت و آمد آدم ها لذت ببره.هواشناسی خبر از باریدن برف میداد و هیجان ژان برای دیدن برف وصف نشدنی بود.هیچ چیز تو زندگیه ژان به زیبایی عید کریسمسی که خیابون هاش سفید پوش شده باشن، نبود.با وجود زندگی تو یه شهر شلوغ و مدرن بازهم بزرگترین تفریح ژان تماشای برف بود.

بالاخره گارسون با لباس سیاه و سفید رنگش برای گرفتن سفارش پیش غذا اومد و ژان به سفارش آب معدنی اکتفا کرد.همونطور که منتظر پیشخدمت بود تا نوشیدنی که سفارش داده بود رو بیاره به دفترچه ای که توش لیست کار های روزانه اش رو نوشته بود نگاه کرد،علاوه بر آقا و خانم جیانگ، تا پایان روز سه قرار ملاقات دیگه داشت.

ژان از ته دل به شغلی که داشت عشق می ورزید.اون عاشق کمک کردن به مردم و ایجاد تغیر مثبت توی زندگی اونها بود.ژان مطمئن بود که به انجام هیچ کار دیگه ای علاقه نداره.با اینکه گزینه های زیادی برای ادامه ی رشته تو مقطع ارشد و دکتری داشت اما بدون اینکه به خودش زحمت فکر کردن بده رشته ی روانشناسی رو انتخاب کرد.این رشته تو فکر ژان هیچ رقیب دیگه ای نداشت.وقتی پیشخدمت با بطری آب معدنی رو سینی گرد فلزی برگشت ژان از فکر بیرون اومد.بعد از لبخند گرمی که به پیشخدمت زد، لازانیای مورد علاقه اش رو سفارش داد.درست وقتی که داشت منو رو به پیشخدمت برمیگردوند که نگاهش به مردی افتاد که اورکت مشکی رنگی به تن داشت و دستمال خاکستری دور گردنش بسته بود.

لبخند درخشانش پژمرد و پلک هاش از ناباوری شروع به لرزیدن کرد.ژان داشت توهم میزد یا اون آدمی که الان داشت با چشم های مرددش می دید واقعیت محض بود؟ وانگ ییبو...امکان نداشت خودش باشه.

دوست قدیمی دوران دانشجویی...

از شدت غافلگیری دهنش کمی باز شد.اون مرد جذاب همونجا بود، واقعیت داشت.مغز ژان قفل کرده بود و نمیدونست تو اون لحظه باید چیکار کنه.باید از جاش بلند میشد و از رستوران بیرون می رفت؟

تو همین فکر بود که اون مرد با مردمک های قهوه ای سوخته و نگاهی نافذ بهش نگاه کرد.ژان اون چشم ها و اون نگاه رو اونقدر واضح بخاطر داشت که انگار همین دیروز بود.ییبو لبخند محوی زد و بعد توجهشو به گارسونی که کنار میزش ایستاده بود داد و بعد از گفتن چند جمله ی مختصر از جاش بلند شد و به سمت میز ژان به راه افتاد.

ژان لب پایینشو به دندون گرفت.لعنت چرا مغزش کار نمیکرد ؟ تو اون لحظه باید چی بهش میگفت ؟ از آخرین باری که اون پسر رو دیده بود دقیقا هفت سال میگذشت اما به یاد آوردن خاطرات اون دوران هنوز هم قلب ژان رو به درد میاورد.

از نگاه ژان، ییبو داشت با حرکت آهسته به سمتش میومد.میتونست قسم بخوره که زمان متوقف شده بود و اون لحظه تو سکانس یه فیلم رومانتیک با کلی افکت قرار گرفته.دست خودش نبود اما نمیتونست نگاهشو از مردی که داشت به میزش نزدیک میشد برداره.

وانگ ییبو...خودش بود،بدون ذره ای تفاوت.هرچند، برخلاف شلوار جین و هودی اسپرتی که دوران دانشجویی میپوشید، حالا پیراهن مردونه ی زغالی رنگش زیر اورکت مشکی بلندش خودنمایی میکرد.به نظر می رسید تازه موهاشو اصلاح کرده و لبخندش باعث درخشش صورتش میشد.ژان عاشق پوست شیری و سفید رنگ اون پسر بود، به یاد آورد زمانی به این فکر میکرد که چقدر این پوست سفید طعم بوسه ها رو شیرین تر میکنه.

با یادآوری لحظات رومانتیکی که هفت سال از تاریخ انقضاشون گذشته بود با خودش لبخند زد.

" شیائو ژان" ییبو شروع کرد " باورم نمیشه"
" وانگ ییبو،باید یه بار دیگه نگاهت کنم،نمیتونم به چشمهام اعتماد کنم" بالاخره ژان موفق شد یه حرفی بزنه.

نفسش نامنظم شده بود و میتونست ضربات تند قلبشو به خوبی احساس کنه.حتی با وجود گذشت اینهمه سال، وانگ ییبو هنوز هم مثل روز اول روش تاثیر میگذاشت.تو اون لحظه تنها چیزی که به ذهنش اومد این بود : شاید هیچوقت نتونستم ازش دست بکشم.

ییبو پرسید " خب، نمیخوای با یه بغل به استقبال دوست قدیمیت بیای؟"

ژان مردد از روی صندلی بلند شد و ناشیانه ییبو رو در آغوش کشید اما در عوض ییبو بوسه ای به گوش ژان زد، درست مثل زمانی که با هم قرار میذاشتن.ژان برای فرار از موقعیت دستپاچه کننده سرفه ی مصنوعی کرد و خودشو عقب کشید.

اون زمان هروقت که ییبو بغلش میکرد گوششو می بوسید.بوی ادکلن چوبیِ مردونه اش تا عمق ریه های ژان رو پر می کرد و بازو های قدرمندش بهش حس امنیت می داد.ژان قبل ازینکه کاملا مسخ شه به خودش تلنگر زد.بعد ازینکه از آغوش ییبو خارج شد، ییبو اورکت و دستمال گردنش رو در آورد و صندلی مقابل ژان رو عقب کشید و نشست و پرسید  " هنوز سفارش ندادی؟"

ژان مردد جواب داد " چرا، سفارش دادم" و بعد از صاف کردن گلوش گفت " اینجا چه کار میکنی؟"
" به همون دلیلی که تو اینجایی....خوردن ناهار" ییبو با شوخی جواب ژان رو داد و خندید.

اما ژان با حفظ همون لحن و حالت صورت گفت " نه... منظورم این بود که تو این شهر چه کار میکنی؟فکر میکردم بخاطر شغلت به یه شهر دیگه رفته باشی"

ییبو توضیح داد " رفتم. اما رئیسم برای گسترش کمپانی منو به اینجا فرستاد،قراره اینجا باشم و کارا رو ردیف کنم"

ژان گفت " همیشه میخواستی تو کار تبلیغات تجاری باشی،درسته؟"

ژان بعد از گذاشتن آرنجش روی میز،با کف دست هاش صورت خودشو قاب گرفت و با نگاه مشتاقش موفقیت مرد مقابلش رو تحسین کرد.این وجه مشترک هردوی اونها بود. هردوشون عاشق رشته ی تحصیلیشون بودن.

ییبو سرشو تکون داد به نشونه ی تایید تکون داد و گفت " از وقتی که یادم میاد آرزوم همین بود.تو چطور؟شنیدم که طبیب دیوانگان شدی"واضح بود که قصد ییبو دست انداختن ژان بود.

ژان به آرومی سرشو بالا اورد و با اخم ساختگی گفت " محض اطلاعاتون جناب وانگ، من دکترای روانشناسی دارم.مطب خودمو باز کردم،جایی که دو ساله داره با قدرت به کارش ادامه میده"

"اون وقتا فکر نمیکردم انقدر جدی به فکر این رشته باشی اما حالا بهم ثابت کردی که اشتباه میکردم"

ژان به آرومی زمزمه کرد " به مادرم هم ثابت کردم که اشتباه فکر می کرده" و بعد جرعه ای از نوشیدنی خورد.

ییبو پرسید " احوال خانواده ات چطوره؟"

ژان میدونست این سوال ییبو کاملا صادقانه است.خانواده اش واقعا ییبو رو دوست داشتن و بعد از شنیدن خبر جدایی اون دو نفر خیلی ناراحت و نا امید شده بودن.

" حالشون خوبه، حسابی منتظرن تا برای کریسمس به خونه برگردم.مدتی میشه که نرفتم خونه"
ییبو یه ابروشو بالا انداخت و با لحنی که کمی طعمه امیز به گوش می رسید پرسید" اونوقت چرا؟"

" از وقتی کارمو شروع کردم،کل وقتمو گرفته.نمیتونم به این زودیا ازش دست بکشم"

" پس منظورت اینه حالا برای این کار آمادگی داری؟"

"فکر میکنم...زندگی خوبی برای خودم ساختم" ژان جملشو نامطمئن به پایان رسوند.

خدارو شکر میکرد که جَو بینشون بخاطر جدایی هفت سال پیششون سنگین نیست اما نمیتونست احساسی که تو قلبش غالب شده بود انکار کنه.
ژان بعد از مکث،نفسشو کشدار بیرون داد و گفت" از دیدنت خوشحال شدم"

ییبو با لبخند پاسخ داد " منم همینطور"

پیشخدمت برگشت و بشقاب سفارش ژان رو روی میز گذاشت و رو به ییبو کرد و پرسید " آقا شما چی میل دارید ؟"

ییبو در جواب گفت " هر غذایی که ایشون سفارش داده"

پیشخدمت بعد از گفتن چشم از میز اونها دور شد.
ژان بی توجه به ییبو به لازانیا حمله ور شد و با چشیدن طعم غذای مورد علاقه اش از شدت رضایت نالید و زبون سرخشو روی لب های خواستنیِ آغشته به سس گوشت مارینارا کشید.

ییبو با دیدن حرکت بامزه ی ژان گفت" فکر کنم خیلی خوشمزه است، آره؟"

ژان با دهن پر گفت" متاسفم"بعد از قورت دادن لقمه ی بزرگی که تو دهنش بود ادامه داد " باید صبر میکردم تا غذای تو هم می رسید"

ییبو با آرامش جواب داد " مشکلی نیست، میتونم منتظر بمونم"

ژان به چنگال اضافه ای که تو دستمال پارچه ای پیچیده شده بود اشاره کرد و گفت " میتونی ازین چنگال استفاده کنی و از بشقابم برداری تا طعم این لازانیا رو تست کنی،ممکنه اصلا از طعمش خوشت نیاد"

و بعد چنگال رو به ییبو داد.ییبو متعجب از حرکت ژان گفت" مطمئنی؟"

ژان بشقابشو کمی به سمت وسط میز هل داد و با اطمینان گفت " بفرما"

درست همون لحظه که هر دو دستشون رو به سمت بشقاب دراز کردن،انگشت هاشون بهم برخورد کرد.
هرچند این برخورد حتی یک ثانیه هم  طول نکشید اما موجی از الکتریسیته به سمت قفسه ی سینه ی ژان هجوم آورد.ژان به دقت حرکات ییبو رو زیر نظر گرفت.ییبو در حال مزه مزه کردن طعم لازانیا بود و حالت صورتش به خوبی رضایت از طعم غذا رو نشون میداد.

ییبو سرشو تکون داد" خوشمزه است"

ژان محو صورت ییبو، لبخندی زد.ازینکه تونست یه بار دیگه ییبو رو ملاقات کنه خوشحال بود.اونقدرها که ژان تصور میکرد، بودن کنار دوست پسر سابقش سخت نبود.طوری باهم حرف میزدن که انگار هیچوقت از هم دور نشده بودن و این باعث میشد ژان بیشتر از قبل رابطشون رو تحسین کنه.اما ... کدوم رابطه؟ ژان نمیتونست بفهمه چرا، اما ناگهان موجی از دلواپسی و نا امیدی سراغ ذهن خسته اش اومد.

آیا این ملاقات به معنی فرصتی دوباره برای بودن در کنار ییبو بود؟

اما نه دلیل ییبو برای اومدن به رستوران این بود و نه حتی خودش.هرچند باید جلوی این افکار رو میگرفت و منطقی با این دیدار ناگهانی برخورد میکرد اما واقعا دوست داشت بدونه فرصتی برای بودن دوباره کنار دوست پسر سابقش داره؟

چه ایرادی داشت که جا افتادگیِ این رابطه رو مثل یه شراب چند ساله توصیف کنه؟

شاید گذشت زمان تمام کم و کاستی ها رو بر طرف کرده باشه؟ به هرحال اونها بزرگتر و عاقل تر شده بودن، پس شاید ...

گفتگوی دو نفره ی اونها ادامه پیدا کرد.حتی وقتی پیشخدمت سفارش ییبو رو روی میز گذاشت اونها همچنان سر گرم مرور خاطرات قدیم بودن.
ییبو حتی به ژان اجازه داد تا از بشقابش غذا بخوره.ژان عاشق حرف زدن با ییبو بود،حرف زدن با اون پسر جذاب بهترین بهانه برای شنیدن صدای بمش بود.صدای بمی که قوی و مطمئن به نظر می رسید.

هرچند اون همون پسر دانشجویی بود که سال ها قبل ژان بهش دل سپرده بود اما مردی که حالا مقابلش نشسته بود،تاجری موفق بود که با قبل قابل مقایسه نبود.

ییبو داشت در مورد خانواده اش توضیح میداد و اینکه کار و بارش چطور پیش میره اما ژان دست خودش نبود هنوز هم داشت خاطره ی جداییشون رو به یاد می اورد.

𝐇𝐢𝐬 '𝐖𝐇𝐀𝐓 𝐈𝐅' 𝐂𝐡𝐫𝐢𝐬𝐭𝐦𝐚𝐬 𝐖𝐢𝐬𝐡Where stories live. Discover now