"ژان ژان"
ضربه ی آرومی که به شونه هاش زده شد که باعث شد از خواب کوتاه بپره.چشم هاشو به زحمت باز کرد و هیکل ییبو رو بالای سر خودش دید.
ژان به آرومی و با احتیاط روی مبل جابجا شد و تا جونیوری که روی سینه اش به خواب رفته بود بیدار نشه.
ییبو خیلی آروم گفت " دیدم چه بلایی سر شام اومده"
ژان با حالت خواب آلوده ای زمزمه کرد " از پیتزا لذت ببر" و خسته خندید.
ییبو سرشو به نشونه ی مخالفت تکون داد " لازم به این کار نبود ژان " و بعد به آرومی جونیور رو از روی سینه ی ژان برداشت
" میدونم که خیلی خسته ای"
ژان پس گردنش رو خاروند "مطمئنم که میدونی"
"جونیور رو میبرم به اتاقش" و با جونیور به سمت اتاق خوابش روانه شد.ژان چشم های خسته اش رو مالید.واقعا روز افتضاحی داشت.
از روی مبل بلند شد و کشان کشان خودشو به آشپزخونه رسوند، روی صندلی نشست و سرشو روی کابینت گذاشت.
کمی تو همون حالت باقی موند تا وقتی دست همسرش مشغول ماساژ کمرش شد، ژان با خستگی نالید.
" ژان برو استراحت کن،خودم اینجا رو تمیز میکنم" ییبو با صورت مهربونش لبخند زد.
"همه چی مرتبه فقط غذاها رو برگردون تو یخچال"
ژان با کمال میل از پیشنهاد ییبو استقبال کرد و با پاهای بی رمقش به سمت اتاق خواب مشترکشون رفت.
بعد از درآوردن پاهاش از تو دمپایی های رو فرشی،خودشو روی تخت پرت کرد و پتو رو روی خودش کشید.حالا که پشتش به تخت رسیده بود احساس آرامش بیشتری داشت اما هنوز هم نمی خواست چشم هاشو ببنده.
کمی بعد ییبو وارد اتاق خواب شد و ژان تو همون حالت حرکات همسرش رو زیر نظر گرفت.ییبو مشغول باز کردن دکمه های پیراهن مردونه اش شد.لبخند روی صورت ژان با برگشتن ییبو سمتش محو شد و برای اینکه ییبو مچشو نگیره چشمهاشو سریع بست و امیدوار بود که ییبو متوجه ی یواشکی دید زدن همسر خسته اش نشده باشه.هرچند بدون شک صورت ژان و پلک هایی که به شکل غیر طبیعی روی هم فشرده شده بودن گویای همه چیز بود،طولی نکشید که تکون خوردن تخت به ژان فهموند که ییبو حالا بهش نزدیک شده.چشم های ژان همچنان بسته بود اما میتونست وجود ییبو رو کنار خودش احساس کنه و بعد لب های گرم ییبو روی پیشونیش بوسه ای کاشت.
میدونست لبخندی که به واسطه ی این بوسه روی لب هاش نقش بسته، بیدار بودنشو لو میده پس تسلیم شد و چشم هاشو باز کرد.
ییبو به آرنجش تکیه داد و مشغول نوازش موهای مشکی رنگ ژان شد " فکر میکردم خوابت برده"
ژان خندید " خسته تر از اونی ام که بتونم بخوابم"
" انقدر بد بود؟"
ژان سرشو به چپ و راست تکون داد " فقط...طولانی بود...خیلی خیلی طولانی"
"با جونیور بهت خوش نگذشت؟"
"شاید باورت نشه اما عوض کردن پوشکش زیباترین خاطره رو برام رقم زد"
لب های ییبو به صورت خط در و در جواب فقط سرشو تکون داد.
ژان کمی به سمت همسرش چرخید و گفت" شوخی کردم"
ییبو به آرومی زمزمه کرد" چرا وقتی اینهمه بهت زنگ زدم جواب تلفنو ندادی؟ میخواستم بهت بگم که شب دیرتر برمیگردم خونه"
"نتونستم تلفنو پیدا کنم"
ییبو با چشم های گرد شده پرسید " چی؟"
ژان حرفشو تصحیح کرد " منظورم اینه....مشغول غذا دادن به جونیور بودم.اصلا توجه نکردم اونی که داره زنگ میزنه کیه"سعی کرد بتونه با این حرف ییبو رو قانع کنه هرچند خودش میدونست داره دروغ میگه.
ییبو حرف ژان رو قبول کرد" فعلا عذرتو میپذیرم"
ییبو خواست از روی تخت بلند شه اما ژان دستشو گرفت و مانع رفتنش شد.وقتی نگاه ییبو به چشم های مشتاق ژان افتاد بهش نزدیک تر شد.دست ژان روی شونه ی همسرش قرار گرفت و اونو به سمت خودش کشید.تنها چیزی که تو اون لحظه می خواست بوییدن عطر همیشگیه ییبو بود.
موهای ییبو رو با انگشت های بلندش کمی کنار زد "امروز چطور گذشت؟"
ژان دوست نداشت هیچوقت ازین خواب بیدار شه.ایکاش تمام اینها واقعیت داشت.
ییبو لبخند زد "مثل تو.اما مجبور نبودم پوشک بچه عوض کنم"
ژان با شیطنت ضربه ای به بازوی همسرش زد و خندید.
ییبو مچ دست ژان رو گرفت و بالای سرش روی تخت سنجاق کرد.صورتشو کمی نزدیک تر برد،حالا گرمای نفسش روی صورت همسرش پخش می شد.مردمک های مشکی رنگِ ژان روی صورت بی نقص ییبو ثابت موند.با رسیدن لب های مشتاقشون به هم ضربان قلب ژان شدت گرفت.ییبو داشت عاشقانه اون لب ها رو می بوسید.بوسه ای به گرمی و شیرینیِ بوسه های هر روزشون.
ژان حتی نمی فهمید داره چه بلایی سرش میاد؟ آیا تمام اینها واقعا یه خواب بود؟ با اینکه یک روز هم از این خواب نمیگذشت اما ژان همین حالا هم عاشق این دنیای رنگی شده بود.
ییبو بالاخره خودشو عقب کشید اما با انگشتش مشغول نوازش لب های خیس و متورم ژان شد.نمیدونست اون لب ها چه جادویی دارن که با هربار نگاه کردن از عمق وجودش میخواست اونها رو ببوسه. هردوی اونها ساکت بودن اما سکوت بینشون هم حرف های زیادی برای گفتن داشت. برای چند ثانیه به هم خیره شدن و ییبو بار دیگه با بی قراری برای بوسیدن لب های ژان پیشقدم شد و این بار به بوسه عمق بیشتری بخشید، ژان تسلیم احساسی شده بود که تمام این مدت با تمام وجودش می خواست.لب هاشو از هم فاصله داد و طولی نکشید که زبون ییبو وارد حفره ی گرم و خیس ژان شد.قلب ژان داشت مثل یک شمع ذوب می شد.ییبو نمی خواست بیشتر ازین پیش روی کنه چون میدونست همسرش خیلی خسته است پس بالاخره از لب های ژان دل کند و قبل ازینکه دوباره مست نگاه مسحور کننده ی ژان بشه از تخت جدا شد و به سمت حمام رفت.
ژان صدای باز شدن دوش حمام رو شنید و بعد به پهلوی راست چرخید و چشم هاشو بست.
دوست داشت بخوابه اما نمیخواست ازین دنیای رویای لحظه ای فاصله بگیره.وقتی ییبو از حمام برگشت ژان هنوز بیدار بود.
ییبو روی تخت کنار ژان دراز کشید و درست مثل صبح همون روز، دستش دور بدن ژان حلقه شد.
ژان تو آغوش گرم ییبو آرامش و امنیت محض رو تجربه می کرد.
پلک هاشو به آرومی روی هم گذاشت و با خودش گفت
نرو...خواهش میکنم نرو...
YOU ARE READING
𝐇𝐢𝐬 '𝐖𝐇𝐀𝐓 𝐈𝐅' 𝐂𝐡𝐫𝐢𝐬𝐭𝐦𝐚𝐬 𝐖𝐢𝐬𝐡
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🎄His 'WHAT IF' Christmas Wish🎄࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رومنس، برشی از زندگی ─نویسنده: ONION_PEELER ─مترجم: Avy 🍓🌿 ─وضعیت: full ─شیائو ژان، روانشناس سخت کوشیه که تقریبا به هرچی که تو زندگیش می خواسته رسیده.هرچند وقتی دو هفته قبل از...