FOUR

298 106 14
                                    

ژان با شنیدن صدای ییبو دست از مرور خاطره ی تلخ جداییشون کشید. به نظر می رسید ییبو داشت باهاش حرف میزد اما هیچ جوابی ازش نگرفته بود.بالاخره ناهار مشترکشون رو تموم کردن اما کمی دیگه برای خوردن دسر پشت همون میز نشستن.


ییبو دستشو روی میز دراز کرد و بعد از گرفتن دست ژان پرسید " حالت خوبه؟"


ژان عاشق اینطور ارتباط برقرار کردن ییبو بود.شاید همیشه به خوبی متوجه ی منظور ییبو نمیشد اما عاشق تلاشی بود که اون پسر برای بهتر شدن حالش می کرد.


ژان به آرومی گفت " آره خوبم، فقط داشتم فکر میکردم"


با دستی که آزاد بود موبایلشو از جیب کتش در آورد،ازین که ساعت داشت بهش یادآوری میکرد که زمان زیادی نداره متنفر بود.


ییبو همچنان که یک دست ژان رو نگه داشته بود اضافه کرد " مطمئنی؟ آشفته به نظر میایی "


ژان لبخند محوی زد " فقط داشتم فکر میکردم "


ییبو با تعجب پرسید " ایرادی نداره اگه ازت بپرسم به چی فکر میکردی؟"


ژان سرشو پایین انداخت " به خودمون...به اینکه چطور رابطمون به پایان رسید.از پایانی که داشتیم متنفرم" ژان فقط لب هاشو از هم باز کرده بود اما این کلمات بودن که بی توقف ازش خارج میشدن.با خودش آرزو کرد که ایکاش این حرفا رو تو دل خودش نگه میداشت و به زبون نمی آورد.


ییبو با تکون دادن سرش با ژان موافقت کرد" منم ازینکه رابطمون اونطور خاتمه پیدا کرد متنفرم،ما خیلی باهم خوب بودیم، نبودیم؟"


ژان غافلگیر از جواب ییبو گفت " آره، بودیم"


ییبو سرشو کمی کج کرد و با اندکی تامل گفت " سه سال با هم بودیم...زمان کمی نبود"


" میدونم" ژان  بعد از صاف کردن گلوش ادامه داد " گهگاهی ... به یاد خودمون میوفتی؟ "


ییبو خیلی آروم جواب داد" گهگاهی ... "


ژان با نگاه غمگینش گفت " هیچوقت فرصت نشد بخاطر اون روز و رفتنم ازت عذرخواهی کنم"


ییبو لبخند بی جونی زد " مجبور به اینکار نبودی ژان...درکت کرده بودم...تو میخواستی زندگی خودتو داشته باشی و من هم چاره ای نداشتم جز درک کردنت"


"میدونم اما ییبو، اون زمان من جوون بودم.نمیدونــــ ... "


" ییبو ؟!؟ "


این صدای لطیف و شیرین زنانه ای بود که مزاحم خلوت دو نفره ای این زوج شده بود.ژان با شنیدن صدای دختری که ییبو رو مخاطب قرار داده بود حرفشو قطع کرد به ییبو نگاه کرد که برای دیدن اون زن به عقب چرخید و دست ژان رو رها کرد.
ژان نگاه غافلگیر و متعجبش رو به اون دختر داد.موهای مشکی رنگی که تا شونه اش می رسید،صورت سفیدش رو قاب گرفته بود.اندام ریزی داشت و با کیف دستی که حمل میکرد نزدیک تر شد.آرایش صورتش بی نقص بود و با لبخندی که روی صورت چند ضلعیش می درخشید کنار ییبو ایستاد.ییبو برای خوش آمد گویی از جا بلند شد.
بوسه ی کوتاهی به لب دختر زد و این حرکت ییبو برای قلب دلتنگ ژان زیاده روی بود.ژان ازینکه اونجا نشسته و شاهد مشتاقانه به آغوش کشیدن اون دو نفر بود حس میکرد قلبش در حال مچاله شدنه.

𝐇𝐢𝐬 '𝐖𝐇𝐀𝐓 𝐈𝐅' 𝐂𝐡𝐫𝐢𝐬𝐭𝐦𝐚𝐬 𝐖𝐢𝐬𝐡Where stories live. Discover now