ژان کمی تو جاش غلت زد اما اصلا دلش نمیخواست چشم هاشو باز کنه، اما بیدار شدن از خواب شیرین اجتناب ناپذیر بود.وقتی چشم هاشو باز کرد خودشو تو همون نقطه ای پیدا کرد که به خواب رفته بود.حالا فهمید که زمانش به پایان رسیده.از روی زمین به زحمت بلند شد و با بغضی که از تلخی واقعیت تو گلوش گیر کرده بود با خودش زمزمه کرد " ایکاش واقعیت داشت"
دلش برای نگهداری و مراقبت از لینگ شی و جونیور تنگ شده بود.به دقت به اطرافش گوش داد اما می دونست که قرار نیست دوباره صدای شیرین اون دو تا بچه رو بشنوه.
لینگ شی ای وجود نداشت که " پاپا " صداش کنه،دیگه خبری از خوندن قصه های وقت خواب و به زحمت جا دادن خودش تو تخت کوچولوی دختر دوست داشتنیش نبود.
ژان به زندگی رویاییش عادت کرده بود، اما باید می پذیرفت که این زندگی فقط یک رویا بود.با یادآوری این حقیقت قلبش به درد اومد.
به علاوه ی دلتنگی برای بچه هاش، دلش برای ییبو هم تنگ شده بود.نمی تونست لذتی که از خوابیدن تو آغوش گرم و امن همسرش و بیدار شدن و دیدن صورت مهربونش می برد از یاد ببره.با اینکه هفت سال از زندگی مشترکشون گذشته بود باز هم دیوونه وار عاشق هم بودن.دلش برای گفتگوهای گرم و عاشقانه ی آخر شب و بوسه های شیرین هر روز صبح قبل از خداحافظی تنگ شده بود.
آغوش ییبو نه تنها به جسمش بلکه به روحش هم گرما می بخشید و مگه می شد دل ژان برای این آغوش تنگ نشه؟
اشک های مزاحمی که راه فرار از گوشه ی چشم های غمگینش پیدا کرده بودند پاک کرد.می دونست دیگه نمیتونه بیشتر ازین کف زمین بخوابه، باید برای روز بعد آماده میشد.روزی که قرار بود مثل تمام روز های این هفت سال به تنهایی سپری شه.***
لباس هاشو با بی حوصلگی پوشید و راهی دفتر کارش شد.تو ماشینش جز سکوت هیچ صدایی شنیده نمیشد چون دیگه خبری از بچه های شیطونی که روی صندلی پشتی نشسته باشن، نبود.بعد از رسیدن به محل کارش طبق معمول همیشه به حرف های مددجوهاش گوش داد و با استفاده از متود های همیشگی سعی کرد راه حلی برای مشکلاتشون پیدا کنه اما تنها چیزی که نصیبش شد پی بردن به این حقیقت بود که چقدر تو حل کردن مشکل خودش ناتوانــه.
من هنوز هم عاشق ییبو هستم.هنوز هم می تونست لمس دست ییبو روی گونه اش رو احساس کنه و صدای خنده های بلندش رو موقع شوخی کردن هاشون بشنوه.ژان باید اعتراف می کرد این زندگی که در کنار ییبو ساخته شده بود هیچوقت حتی در تصوراتش هم نمی گنجید.اونها بخاطر هم تغیر کرده بودن،دیگه هیچ اجباری وجود نداشت که بخواد مانع رسیدن به رویاهاش بشه، ییبو تبدیل به آدمی شده بود که اولویتش خواسته و آرزوی ژان بود.
YOU ARE READING
𝐇𝐢𝐬 '𝐖𝐇𝐀𝐓 𝐈𝐅' 𝐂𝐡𝐫𝐢𝐬𝐭𝐦𝐚𝐬 𝐖𝐢𝐬𝐡
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🎄His 'WHAT IF' Christmas Wish🎄࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رومنس، برشی از زندگی ─نویسنده: ONION_PEELER ─مترجم: Avy 🍓🌿 ─وضعیت: full ─شیائو ژان، روانشناس سخت کوشیه که تقریبا به هرچی که تو زندگیش می خواسته رسیده.هرچند وقتی دو هفته قبل از...