SEVEN

293 99 18
                                    


ژان کمی غلت زد تا بالاخره یه جای راحت پیدا کرد .صدای آلارم ساعت رو میزی بلند شد و باعث شد ژان صورتشو با انزجار جمع کنه و دستشو روی گوشش بذاره.ساعت به جیغ زدن ادامه داد تا اینکه بالاخره یک نفر به داد گوش های ژان رسید و خاموشش کرد.درسته که هنوز چشم هاشو باز نکرده بود اما مغزش بیدار بود.غافلگیر از خود به خود خاموش شدن ساعت چشمهاشو یک ضرب باز کرد.تصویری که مقابل چشم هاش  می دید هیچ شباهتی به دکوراسیون اتاق خواب خودش نداشت.هنوز فرصت نکرده بود تا جزئیات اتاقی که توش قرار گرفته بود تحلیل کنه که بعد از تکون خوردن تخت، صدای ناله ی مردونه ای بلند شد.ژان تو این فکر بود که حتما عقلشو از دست داده و داره توهم میزنه،اما دستی که روی کمرش فرود اومد و بعد از قرار سُر خوردن به سمت شکمش اونو به عقب کشید بهش ثابت کرد که این یه توهم نیست. فکر اینکه الان تو بغل یه مرد دیگه است باعث میشد از شدت ترس حتی نتونه درست نفس بکشه.نمیدونست اون لحظه کجاست و حتی نمیدونست اون بازوی مردونه ای که دورش حلقه شده و سینه ی مردونه ای که بهش تکیه زده متعلق به کیه؟

یه بار دیگه چشم هاشو با خیال اینکه داره خواب میبینه محکم بست.مطمئنا این یه خواب بود،تنها کاری که ژان باید انجام میداد فشردن پلک هاش بود.این حقه وقتی که بچه بود و کابوس میدید جواب می داد.اینطوری میتونست از دست شیطونایی که تو خواب بالای سرش مینشستن فرار کنه، حالا هم چه فرقی داشت؟ اون داشت کابوس می دید، بودن در آغوش هر مرد دیگه ای غیر از ییبو برای ژان از کابوس هم بدتر بود!

ژان چشمهاشو به امید بیدار شدن از خواب باز کرد،اما هنوز تو همون اتاق قرار داشت و بازوی اون مرد همچنان دورش محکم حلقه شده بود.
چندی نگذشت که صدای گریه ی بچه شنیده شد.این بار مردی که کنارش خوابیده بود غرید و بعد تخت تکون بیشتری از قبل خورد و بالاخره ژان از حصار اون دست مردونه خلاص شد.اون مرد خودشو به لبه ی تخت رسوند و کنار پای ژان قرار گرفت.ژان حتی جرأت نمی کرد سرشو کامل برگردونه و ببینه اون آدم کیه پس به آرومی سرشو بلند کرد و با گوشه ی چشمهاش  دید اون مرد رکابی سفید رنگی به تن داره.

مرد از روی تخت بلند شدو قبل از بیرون رفتن از اتاق با صدای خواب آلودی گفت " بیب تو بخواب، خودم آرومش میکنم"

شنیدن صدای اون مرد کافی بود تا ژان مثل فنر از جا بلند شه.
" ییبو؟؟؟"

امکان نداشت خودش باشه ! چطور امکان داشت ؟ ژان با تعجب اتاق خواب رو بررسی کرد و بالاخره نگاهش روی عکسی که روی میز عسلی کنار تخت قرار داشت افتاد.یه عکس از مراسم ازدواج خودش و ییبو.چشم های ژان با دیدن حلقه ی ازدواجی که تو دست چپش می درخشید با بیرون اومدن از حدقه فاصله ای نداشت.درست همون حلقه ی الماس نشانی بود که بدنه ای از جنس طلای سفید داشت،همون حلقه ای که ییبو زمان درخواست ازدواج بهش داده بود.اون حلقه واقعا برای ژان ساخته شده بود.همچنان گیج و بهت زده از تخت کینگ سایز پایین اومد.موقعیتی که توش قرار گرفته بود باعث گیجی و سردرگمیش شده بود.از خودش پرسید " چه بلایی سرم اومده؟ دارم خواب میبینم؟"

𝐇𝐢𝐬 '𝐖𝐇𝐀𝐓 𝐈𝐅' 𝐂𝐡𝐫𝐢𝐬𝐭𝐦𝐚𝐬 𝐖𝐢𝐬𝐡Where stories live. Discover now