چشمهاش رو باز کرد و چند باری پلک زد تا دیدش از حالت تار خارج بشه. دستهاش رو بالای سرش برد تا بدنش رو کش بده و تازه یادش اومد که اینجا اتاق خودش نیست.
بلند شد نشست و به کاناپه گوشه اتاق خیره شد اما متوجه شد جونگکوک زودتر بیدار شده و به شرکت رفته.
شب قبل به جونگکوک اصرار کرده بود که بجای اون روی کاناپه بخوابه اما کوک بهش گفته بود بجای بحث کردن فقط زودتر بگیره بخوابه؛ بنابراین تخت رو کاملا در اختیار جیمین گذاشته بود که بتونه سریع و راحت به خواب بره.
و صبح جیمین کمی دیرتر از حالت عادی بیدار شده بود چون اون روز باید به دانشگاه میرفت و بعد از اونجا حدود سه ساعت توی شرکت کار داشت. بالاخره از جاش بلند شد و بعد از مرتب کردن تخت و منتقل کردن وسایل خودش به اتاقش، رفت تا سریع چیزی بخوره و برای رفتن به دانشگاه حاضر بشه.
اتفاقات شب قبل توی ذهنش مرور شد، نسبت به قبل کمتر کابوس میدید اما هنوز کاملا از دست خوابای آشفتهش خلاص نشده بود. و با این وجود بعید میدونست مشکل دیگهش هم برطرف شده باشه...
سرش رو تکون داد تا به اون قضیه فکر نکنه و بجاش زودتر صبحانه بخوره، اونروز باید با دقت و تمرکزش توی کارهاش لطف شب قبل جونگکوک رو جبران میکرد، وقتی شب سرش کمی خلوتتر میشد میتونست به دوستش زنگ بزنه یا حتی پیام بده تا درمورد کابوسش با هم حرف بزنن...
روز شلوغی داشت؛ استادای سختگیر طبق معمول مقدار زیادی درس دادن و ازشون انتظار داشتن به خوبی در طول روزهای آزادشون درس بخونن تا بتونن با کلاس هماهنگ پیش برن.
توی شرکت هم شلوغی و همهمه بود، روز آخری بود که میتونستن بخشهای مربوطه رو سازماندهی کنن چون فردا روز بازرسی نماینده شرکت چینی بود. جیمین حتی مجبور شد نهارش رو دیرتر از حد معمول و به تنهایی بخوره و قبل از پایان ساعت کاری فقط یکبار هوسوک رو دید و مکالمهشون فقط درحدی بود که حال همدیگه رو بپرسن.
وقتی توی پارکینگ شرکت منتظر جونگکوک بود تا با هم به خونه برن بالاخره وقت کرد گوشیش رو از جیبش بیرون بیاره و توی صفحه چت خودش و دوست صمیمیش بره تا از حال و اوضاعش خبردارش کنه.
جونگکوک طبق معمول کمی دیرتر اومد، بالاخره جفتشون توی ماشین نشستن و سمت خونه حرکت کردن. جونگکوک با یه دست شقیقههاش رو ماساژ میداد و جیمین مطمئن بود سردرد وحشتناکی داره. همینطور هم بود؛ اگر جیمین بهش اصرار نمیکرد حتی شامش رو هم نمیخورد و مستقیم میرفت توی اتاقش تا بخوابه.
جیمین کمی دیرتر از جونگکوک شامش رو تموم کرد و وقتی توی تختش دراز کشید و گوشیش رو مقابل صورتش گرفت تازه متوجه شد دوستش جواب پیامش رو داده:هیونگ کلهپوک:) :
"نگران نشو جیمینی، همین که از قبل کمتر کابوس میبینی خودش یه نشونهست که شاید داری بهتر میشی"جیمین سریع مشغول تایپ کردن جوابش شد:
جیمین:
"نمیدونم هیونگ، شایدم یه نشونهست که بفهمم همهچی هنوز مثل قبله و اصلا قرار نیست فرقی بکنه."
YOU ARE READING
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication in some points. ▪︎▪︎▪︎▪︎...