Part 21

1K 258 120
                                    

حین رانندگی کردنش تمام مدت طوری که جیمین مظلومانه سرش رو پایین انداخت و چشم‌های درشتش رو ازش قایم کرده بود جلوی چشمش میومد و باعث میشد حتی بیشتر بابت رفتاری که داشت از خودش بدش بیاد. و بدتر از همه اینکه جیمین بعد از اون حتی یک کلمه حرف نزده بود و کاملا روی صندلیش توی خودش جمع شده بود.
طی کردن مسیر خونه برای جفتشون عذاب‌آور بود. جیمین سرش رو به شیشه‌ی ماشین تکیه داده بود و همچنان سعی میکرد بغضش رو پس بزنه، و جونگ‌کوک هرازگاهی با آشفتگی دستش رو بین موهاش فرو میبرد. هیچکدوم نمیتونستن به افکارشون سر و سامون بدن.
بعد از اینکه بالاخره به مقصدشون رسیدن جونگ‌کوک اول به سمت آشپزخونه رفت تا کمی آب خنک بخوره تا به فروکش کردن عصبانیت و آشفتگیش کمک کنه.
و جیمین بدون هیچ سروصدایی سمت اتاقش رفت و در رو بست. هر چی زودتر میتونست بخوابه در حق خودش لطف بزرگتری میکرد.
پس خیلی سریع لباس‌هاش رو عوض کرد و زیر پتوش خزید؛ اما بیشتر از اون نمیتونست حریف اشک‌های توی چشمش بشه و بالاخره بغضی که نگه داشته بود، توی تاریکی اتاقش شکست.
آب خنک زیاد به حال جونگ‌کوک کمکی نکرد.
بعد از اینکه متوجه شد جیمین به اتاقش رفته تا بخوابه بی‌هدف توی خونه قدم میزد و یا نفسش رو با صدا بیرون میداد و یا دستش رو روی صورتش میکشید.
با اون حس تلخ و عذاب وجدانش مسلما نمیتونست بره و بخوابه. مطمئن بود تا صبح خواب به چشم‌هاش نمیاد.
تصمیم گرفت حداقل یه عذرخواهی کوتاه از جیمین بکنه، هر چند بهش یه توضیح بدهکار بود که در صورت موافقت جیمین، بعد از عذرخواهی کردن راجع بهش باهاش صحبت میکرد.
قدم‌های آهسته‌ش رو با تردید به سمت در اتاق پسر کوچیک‌تر کج کرد و به راه افتاد.
پشت در اتاق متوجه صدای آرومی شد، گوشش رو تیز کرد و صدای فین‌فین کردن از توی اتاق به گوشش رسید.
احساس میکرد از حس گناه قلبش توی سینه‌ش مچاله میشه. چند ثانیه چشم‌هاش رو بست و بعد از نفس عمیقی که کشید دستش رو روی دستگیره‌ی در گذاشت و به آرومی بازش کرد‌.
میدونست بهتره اول در بزنه اما حدس میزد جیمین خودش رو به خواب بزنه و جوابش رو نده، و حقیقتا بعد از شنیدن صدای گریه‌ی پسر ریزجثه نمیتونست به راحتی از پشت اون در بگذره و به اتاق خودش بره.
باریکه‌ی نوری که از سمت هال میومد باعث روشن شدن بخشی از اتاق شد و جونگ‌کوک تونست جثه‌ی جیمین رو که روی تختش مچاله شده بود تشخیص بده‌.
پسر کوچیکتر بخاطر نوری که نشون میداد در اتاقش باز شده برای لحظه‌ای توی جاش خشکش زد، و با اوقات تلخی خودش رو توی دلش بخاطر اینکه بیشتر از این گریه‌ش رو نگه نداشته سرزنش کرد.
"جیمینی میشه بیام توی اتاقت؟"
تُن صدای جونگ‌کوک اونقدر ملایم بود که جیمین باورش نمیشد همین چند ساعت پیش صاحب این صدا چطور با خشمِ توی نگاهش بهش زل زده بود.
بلند شد و روی تختش نشست و همزمان آستین لباسش رو روی صورتش کشید.
"بیا تو هیونگ." تعجبی نداشت که صداش کمی گرفته بود.
جونگ‌کوک بدون هیچ حرف دیگه‌ای جلو رفت و گوشه‌ی تخت مقابل جیمین نشست، به آرومی بازوی پسر کوچیک‌تر رو گرفت و سمت بغل خودش کشید.
جثه‌ی گرم جیمین رو بین بازوهاش گرفت و پسر بدون مخالفتی وزنش رو کمی روی تخت جابجا کرد تا کاملا توی بغل جونگ‌کوک جا بگیره.
جونگ‌کوک چطور میتونست بعد از شنیدن اون صدای غمگین و دیدن چشم‌های اشکی که مثل همیشه با معصومیت قشنگی بهش نگاه میکردن، نسبت به بغل کردن پسر آزرده‌خاطر مقابلش که بخاطر رفتار اشتباه اون به این وضع دراومده بود مقاومت کنه؟ جوابی نداشت. و به همین دلیل الان سر جیمین روی سینه‌ش بود و جونگ‌کوک دستش رو نوازش‌وار پشت کمرش میکشید.
"بابت رفتارم معذرت میخوام. نباید کنترلم رو از دست میدادم و باعث ناراحتیت میشدم؛ واقعا متاسفم. و سعی نکن با گفتن 'اشکالی نداره' خیالم رو راحت کنی چون بابت اشتباهی که کردم خیلی پشیمونم."
جیمین سرش رو مطیعانه بالا و پایین کرد و دستش رو که همچنان بی‌هدف روی تخت بود -چون میترسید اگر جونگ‌کوک رو بغل کنه گریه‌ش شدت بگیره- بالا آورد تا قطره اشکی که از چشمش  روی گونه‌ش چکیده بود پاک کنه‌.
جونگ‌کوک جیمین رو محکم‌تر بین بازوهاش گرفت و کمی موقعیت جفتشونو تغییر داد تا روی تخت دراز بکشن.
جیمین کمی بهش نزدیک‌تر شد، بنابراین پسر بزرگتر هم متوجه خواسته‌ش شد و دست‌هاش رو از دورش باز نکرد و همونطور کنارش دراز کشید.
یکی از دست‌هاش رو کمی بالاتر آورد و شروع کرد به لمس کردن دسته‌ای از موهای پسری که توی بغلش بود و همچنان حرفی نمیزد.
البته جیمین واقعا میخواست حرف بزنه، منتها هنوز آمادگی پیدا نکرده بود و اصلا نمیدونست چی میخواد بگه!
جونگ‌کوک با همون لحن آروم دوباره شروع به صحبت کرد:
"حق نداشتم اونطور کنترلم رو از دست بدم، اما دیدن شین واسم مثل آژیر خطر بود‌.‌‌.. احتمال میدم تو نشناسیش، اما من میدونم تا حالا چند بار به بهانه‌های مختلف و حتی با زور خودش رو به کارمندهای رده پایین‌تر تحمیل کرده.
یک بار حتی ازش شکایت شد اما اون لعنتی بازم تونست از زیرش فرار کنه و مسئله رو جمع کرد."
جیمین با ناباوری حرف‌های پسر بزرگتر رو گوش داد و لرزی کرد. واقعا شانس آورده بود که جونگ‌کوک حواسش بهش بود... یک بار دیگه پسر مو خرمایی که مهمون قلبش بود، فرشته‌ی نجاتش شده بود و جیمین تازه متوجه این قضیه شده بود.
ناخودآگاه دستش که نزدیک به سرش قرار داشت داشت رو کمی جلوتر آورد و تیشرت جونگ‌کوک رو توی مشتش گرفت.
انگار با همون محکم گرفتن لباس پسر بزرگتر توی مشتش، میتونست نشون بده چطور وابسته شده و چقدر دلش به حضور جونگ‌کوک گرمه.
جیمین به جونگ‌کوک اعتماد داشت، مطمئن بود پسر بزرگتر کاری رو به ضررش انجام نمیده، و تجربه کردن این حس اعتماد باعث میشد قلبش از شادی به تپش بیفته و به خاطر بسپره که چنین حسی چقدر ارزشمنده.
فکرش رفت سمت چند ساعت گذشته؛ بخاطر بهم‌ریختگی جونگ‌کوک و اینکه شلوغش کرده بود احساس ناراحتی میکرد و فکر میکرد بخاطر چیزی داره سرزنش میشه که هیچ خطایی در رابطه باهاش مرتکب نشده. و این در صورتی بود که جونگ‌کوک فقط نگرانش شده بود و داشت ازش محافظت میکرد.
اون قدر به امنیت و آرامشش بها میداد که بخاطرش عصبی شده بود و خیلی زود خودش رو رسونده بود تا اتفاق بدی نیفته؛
و جیمین حالا کمی بابت دلخوری که از پسر بزرگتر داشت پشیمون بود.
البته هنوز هم به خودش حق میداد بابت عصبانیت جونگ‌کوک هول کنه و شوکه بشه، پسر موخرمایی خودش اعتراف کرده بود نوع واکنش دادنش نامناسب بوده، اما جیمین چطور میتونست با وجود این عذرخواهیِ بیش از کافیِ جونگ‌کوک همچنان آزرده‌خاطر باشه؟
"ممنونم که واسم توضیح دادی هیونگ. و ممنونم که اومدی کمکم؛ اگر نبودی خیلی بد میشد‌." و واقعا از حرفش منظور داشت.
اگر جونگ‌کوک نبود کل زندگیش به طرز بدی پر میشد از تنهایی و تاریکی و خفقان.
خسته‌تر از اون بود که چیز بیشتری بگه، اما لحنش جونگ‌کوک رو متقاعد کرد که دیگه دلخوری‌ای نداره‌.
دست جیمین همچنان دور پارچه‌ی تیشرت جونگ‌کوک محکم شده بود، خودش هم سرش رو به سینه‌ی پسر بزرگتر تکیه داده بود و عطر موردعلاقه‌ش رو به ریه‌هاش می‌فرستاد.‌
جونگ‌کوک حس میکرد دلش داره ضعف میره.
آره، توصیف عجیبی بود و حتی باعث تعجب خودش هم میشد اما حقیقت داشت... جیمین خیلی نرم و مظلوم به نظر میرسید! و توی چنین مواقعی جونگ‌کوک به کل شیطنت‌ها و تخس‌بازی‌هاش رو از یاد میبرد.
"بخواب. میمونم تا خوابت ببره‌." اولین چیزی که حس کرد رو به زبون آورد. حس میکرد جیمین حضورش رو بیشتر میخواد، پس حضورش رو بهش تقدیم کرد‌.
اینطوری وجدان خودش هم راحت‌تر میشد و خودش هم میتونست آروم بگیره و بخوابه.
***
روی صندلی نشسته بود و سرش رو توی فضای تاریک اطرافش میچرخوند، اما نوری کمی که اطرافش رو روشن میکرد اونقدر ضعیف بود که نمیتونست به خوبی محیط رو چک کنه.
کم‌کم سروصدایی از سمت راست شنید، سرش رو به سرعت چرخوند و در نیمه‌بازی رو مقابلش دید.
نوری که فضا رو روشن میکرد از لای همون در بیرون میومد و بهش دید خوبی به داخل اتاق میداد.
صدای آشنایی از توی اتاق به گوشش رسید،
"جلوتر نیا!"
دو کلمه کافی بود تا بتونه لحن مضطرب جیمین رو تشخیص بده.
سایه‌ی شخصی رو دید و کم‌کم جثه‌ی آشنای پسر کوچیکتر به چشمش خورد که عقب‌عقب میرفت، تا اینکه به دیوار پشتش برخورد کرد. حالا کاملا توی دیدرس جونگ‌کوک بود، اما ظاهرا متوجه حضورش نشده بود.
جونگ‌کوک چشم‌هاش رو ریز کرد و با نگاه منتظر به فضای اتاق از میون در نیمه‌باز خیره شد تا بفهمه جیمین با چه شخصی صحبت میکرد.
بیشتر از اون مجبور به انتظار نشد چون سایه‌ی شخص دوم هم وارد محدوده‌ی دیدش شد و با چند قدم بعد جونگ‌کوک تونست مرد رو بشناسه.
شین مقابل جیمین ایستاده بود.
اخم‌های پسر بزرگتر درهم رفت، اون عوضی اونجا چیکار میکرد؟
چشم‌های گرد شده‌ی جیمین به خوبی حالت مضطربش رو نشون میداد.
دست شین از توی جیبش بیرون اومد و سمت چونه‌ی جیمین رفت، پسر کوچیکتر با کج کردن سرش سعی کرد صورتش رو از انگشت‌های مرد دور کنه اما فضای زیادی نداشت و درنتیجه، نهایتا چونه‌ش بین اون انگشت‌ها گرفتار شده بود.
جونگ‌کوک دست از احمقانه زل زدن به اتفاقات مقابلش برداشت، خونش داشت به جوش میومد و فقط یه چیزی رو میدونست: کسی حق نداشت به جیمین دست بزنه!
سعی کرد از روی صندلی بلند بشه اما متوجه چیزی شد‌.
دلیل اینکه تا قبل از اون از جا بلند نشده بود این بود که با یه طناب به اون صندلی لعنتی بسته شده بود.
سرش رو با سرعت سمت راست چرخوند و دوباره محوطه‌ی درون اتاق رو دید زد.
صورت شین جلوتر اومده بود و داشت بینیش رو روی خط فک جینین میکشید، و پسر کوچیکتر پلک‌هاش رو با انزجار و محکم روی هم فشار میداد.
"بکش عقب حرومزاده." با تمام وجودش صداش رو بالا برد، اما هیچکس به صداش توجهی نکرد.
"حق نداری لمسش کنی، گفتم بکش عقب!"
هیچ تغییری توی حالت شین بوجود نیومد، داشت سرش رو کج میکرد و سمت گردن جیمین میرفت.
حتی جیمین هم متوجه صدای جونگ‌کوک نشده بود، با اینکه فاصله‌ی بین صندلی کوفتی که بهش بسته شده بود و در نیمه‌باز اون اتاق فقط دو-سه متر بود.
دست شین محکم به کمربند شلوار جیمین چنگ زد و پسر کوچیکتر بیشتر از اون نتونست ساکت بمونه،
"جونگ‌کوکی ه-هیونگ!" صداش رگه‌ای از بغض داشت و انگار داشت به آخرین امیدش چنگ مینداخت.
جونگ‌کوک با بی‌قراری و نفس‌هایی که تند شده بود خودش رو روی صندلی تکون داد اما طنابی که محکم دورش بسته شده بود، حتی اجازه‌ی کوچیکترین حرکات رو هم بهش نمیداد.
"هیونگ... کمکم کن!" صدای جیمین داشت بلندتر میشد و جونگ‌کوک داشت دیوانه‌وار صندلی رو تکون میداد، طوری که هر لحظه امکان داشت با همون صندلی روی زمین بیفته.
شین حرکاتش رو متوقف نمیکرد و حالا جیمین با چشم‌های اشکی به بیرون در نیمه‌باز اتاق نگاه میکرد، اما ظاهرا هنوز هم نمیتونست جونگ‌کوک رو ببینه.
اما همه‌چیز به وضوح مقابل چشم‌های جونگ‌کوک اتفاق میفتاد. اون میتونست نگاه ناامید جیمین که داشت تسلیم میشد رو ببینه.
و برای آخرین بار قبل از بسته شدن در، تونست از اعماق وجودش اسم جیمین رو فریاد بزنه...
و بلافاصله بعد از اون از خواب پرید.
تند نفس میکشید و لایه‌ی نازکی از عرق پیشونیش رو پوشونده بود.
با حس کردن جثه‌ی جیمین که بهش چسبیده بود، پسر رو بیشتر توی بغلش کشید و دست‌هاش رو پشت بدنش بهم قلاب کرد.
برای چند لحظه چشم‌هاش رو بست و توی موهای جیمین نفس‌های عمیق کشید تا ضربان قلب و شدت تنفسش آروم بشه.
خوشحال بود که به دنیای واقعیت برگشته. با حرکت دادن بینیش توی موهای نرم جیمین، که خیلی آروم توی بغلش به خواب عمیقی فرو رفته بود، حس میکرد به واقعیت برمیگرده و تصاویر واضح خوابش از جلوی چشم‌هاش کمرنگ میشن.
بعد از اینکه پسر کوچیکتر به خواب رفته بود جونگ‌کوک تصمیم گرفت کمی بیشتر بمونه و میدونست ممکنه همونجا خوابش ببره، که این اتفاق هم افتاده بود. اگر میدونست قراره چنین خواب مزخرفی ببینه حاضر بود تمام شب رو بیدار بمونه...
باز با یادآوری چشم‌های ناامید و اشکی جیمین و صدای نگرانش درحالی که شین داشت بهش نزدیک و نزدیک‌تر میشد دلش پیچ زد و با اخم بین ابروهاش جیمین رو بار دیگه بین حصار بازوهاش به خودش فشار داد.
پسر بیچاره بخاطر تحت فشار بودن از طرف جونگ‌کوک اونم برای بار دوم، توی خواب صدای نامفهومی از خودش ایجاد کرد و کمی تکون خورد. اما بخاطر حلقه‌ی محکم دست‌های پسر بزرگتر دور بدنش نتونست تکون زیادی بخوره و دوباره خوابش سنگین شد.
جونگ‌کوک با آگاهی پیدا کردن به اینکه نمیذاره جیمین راحت بخوابه، کمی فشار دست‌هاش رو کمتر کرد و در عوض شروع کرد به بالا و پایین کردن یکی از دست‌هاش رو روی کمر پسر توی بغلش.
جیمین دوباره کمی تکون خورد، اما اینبار دستش رو حرکت داد و اون رو روی پهلوی جونگ‌کوک انداخت. حالا بدون اینکه خودش متوجه باشه توی خواب جونگ‌کوکی هیونگش رو نصفه‌نیمه بغل کرده بود!
لبخند محوی روی صورت جونگ‌کوک نقش بست.
شاید فردا سربه‌سر جیمین میذاشت و بهش میگفت توی خواب بغلش کرده تا صورت گل‌انداخته و خجالت‌زده‌ی جیمین رو ببینه. بعد احتمالا غر میزد که توی خواب حواسش نبوده داره چیکار میکنه که به جونگ‌کوک چسبیده و بغلش کرده!
دست دیگه‌ش هم بالا اومد و شروع کرد به نوازش کردن موهای مشکی‌رنگ و لخت جیمین.
الان که میدید پسر کوچیکتر توی آرامش و امنیت بین بازوهاش خوابیده میتونست حس کنه خودش هم داره کم‌کم آروم میشه.
زنگی توی سرش به صدا دراومد.
نگاهش قفل صورت جیمین بود که با نور کمی که از پنجره میومد، حتی قشنگ‌تر به نظر میرسید.
صدای زنگ توی سرش شدت گرفت اما به هیچ وجه آزاردهنده نبود؛ نه شبیه به آژیر خطر بود و نه هیچ زنگ گوش‌خراش دیگه‌ای.
فقط با خودش موجی از افکار رو به همراه آورد.
افکاری که با تصاویر مختلف از جیمین پوشیده شده بودن؛ خنده‌های شاد و گوش‌نواز جیمین، اخم‌های بامزه‌ش، چشم‌های متعجبش، گونه‌های سرخ شده‌ش هر زمان که جونگ‌کوک فشردنی صداش میزد، و آرامش توی لبخندهاش.
موج بعدی شامل نگرانی‌ها و بهم‌ریختگی‌های جونگ‌کوک میشد؛
تمایل زیادش برای حفاظت کردن از جیمین، علاقه‌ش برای وقت گذروندن باهاش، کششی که به سربه‌سر گذاشتن یا خندوندنش داشت، حساسیت‌های بیش از حدش، دغدغه‌های فکری جدیدش که همه به نوعی به جیمین ختم میشدن.
بعد از اون وقت مرور کردن یک سری از خاطرات بود؛
زمانی که با فکرهای خاک‌برسری راجع به نامجون و جیمین با آشفتگی محض خودش رو توی اتاق پسر کوچیکتر انداخته بود و با تمام وجودش میخواست اتفاقی که توی ذهنش بود بین اون دو نفر نیفتاده باشه، یا همین شین لعنتی که با دیدنش حس کرد فشارش داره میفته و میخواست سریع جیمین رو ازش دور کنه و مطمئن بشه دیگه هیچوقت چشمش به فشردنی کوچیکش نمیفته، دل‌نگرانی‌هایی که برای خوردوخوراک جیمین داشت و ترس از ضعیف شدن پسر ریزجثه‌ی لجباز، بی‌حوصلگیش زمانی که برای مدتی از جیمین دور شده بود، درگیری‌های فکریش راجع به کابوس‌های پسر کوچیکتر، و در نهایت اون حس غم گذرایی که هر زمان به این فکر میکرد که باید کمک‌هاش رو به جیمین متوقف کنه، به دلش میفتاد.
حالا در کنار اون صدای زنگی که به آهستگی و تمام مدت توی پس‌زمینه‌ی ذهنش اون رو میشنید، میتونست یه صدای دیگه رو هم تشخیص بده.
صدای سوکجین.
"داری بهش حس پیدا میکنی..."
صداهای توی سرش به همون سرعتی که پیداشون شده بود، خاموش شدن و سکوت جایگزینشون شد.
داشت با انگشت‌هاش موهای جیمین رو از پیشونیش کنار میزد و با نگاه آرومش به چهره‌ی غرق خواب پسر خیره شده بود.
توی اون لحظه جئون جونگ‌کوک نمیخواست و نمیتونست با کشف جدیدش مخالفت کنه.
به سادگی، همونجا روی تخت جیمین، درحالی که پسر رو بین بازوهاش گرفته بود، احساساتش نسبت به جیمین رو پذیرفت.
بالاخره متوجه شد مدتیه دلش رو توی دست‌های کوچیک و پرمحبت جیمین جا گذاشته...
•°•°
قشنگای من، وضعیت ووت و کامنتا زیاد اوکی نیست و منم نمیخوام شرط ووت و کامنت بذارم... اما ظاهرا کم‌کم دارم مجبور میشم کاری که علاقه‌ای بهش ندارم رو انجام بدم :)

「 Remedy 」Where stories live. Discover now