Part 17

1K 232 55
                                    

به محض باز کردن در و ورودش به خونه، اولین چیزی که دید چشم‌های درخشان جیمین بود.
اغراق نمیکرد، چشم‌های پسر واقعا داشت می‌درخشید و با یه لبخند بزرگ به جونگ‌کوک خیره شده بود.
"هیونگ! به خونه خوش اومدی."
"سلام جیمین." با لبخند خسته‌ای جلوتر رفت و در رو بست.
پسر کوچیکتر به دسته‌ی چمدون جونگ‌کوک چسبید،
"اول شام. میدونی که تنبلم، ولی شام درست کردم که مجبور بشیم جفتمون حسابی غذا بخوریم."
با همون لبخند خوشحالش سمت اتاق پسر بزرگتر رفت و چمدون جونگ‌کوک رو همونجا گذاشت و سریع به آشپزخونه برگشت. انقدر سرحال بود که حس میکرد دورش رو یه حباب پر از حس خوب دربرگرفته، و انقدر انرژی داشت که نمیتونست یجا ثابت بمونه و اگر قرار بود اینطور بشه مطمئنا سر جاش بپربپر میکرد!
جونگ‌کوک خودش رو روی صندلی پشت میز رها کرد و تقریبا همونجا وا رفت. خستگی پرواز و یک هفته دوری از خونه توی بدنش سنگینی میکرد، اما همین که پاش رو توی محیط خونه گذاشته بود کمی حس بهتری داشت.
قبل از اومدن جیمین، اگر برای سفر کاری مدتی از خونه دور میشد، وقتی برمیگشت یه خونه‌ی تاریک و خالی منتظرش بود... اما الان تقریبا کل چراغ‌های خونه روشن بودن و جیمین با یه لبخند بزرگ بهش خوشامد میگفت، شام حاضر بود و حسِ جریان داشتن زندگی کاملا قابل لمس بود.
و جونگ‌کوک حس خوبی داشت. با وجود خستگیش حس خوبی داشت و بابتش ممنون بود.
حس کردن همین خوشی‌های کوچیک چیزی بود که مدت‌ها ناخواسته از خودش سلب کرده بود، اما حالا یه شخص دیگه کنارش زندگی میکرد و داشت همین خوشی‌های کوچیک رو بهش نشون میداد و بهش یاد میداد از اتفاقات کوچیک برای خودش منبع انرژی بسازه و مثل یه ربات زندگی نکنه.
پسر کوچیکتر خیلی زود توی آشپزخونه بهش ملحق شد،
"نمیدونی چقدر حس خوبی دارم که برگشتم خونه."
سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و برای لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست.
"میدونم هیونگ. منم خیلی خوشحالم که برگشتی."
جونگ‌کوک سرش رو بلند کرد و لبخندی بهش زد.
"شام سرد میشه. اول شام!"
جیمین دوباره تاکید کرد و روی صندلی مقابل پسر مو خرمایی نشست.
خوشبختانه در طول شامشون سکوت مطلق برقرار نبود، جونگ‌کوک از جزئیات حوصله‌سربر سفرش میگفت و جیمین هم از وضع شرکت در نبود رئیسش صحبت میکرد.
بعد از شام هم آشپزخونه‌ی بهم ریخته رو همونطور رها کردن تا کمی بشینن و صحبت کنن.
جونگ‌کوک درحالی که بدن کوفته‌ش رو روی کاناپه‌ای مقابل جیمین که چهارزانو نشسته بود رها میکرد، دستش رو توی موهاش کشید،
"بعد از اون سری که دیگه کابوس ندیدی هوم؟"
جیمین ابروهاش رو بالا داد،
"هیونگ بار دومه که ازم میپرسی. قسم میخورم دیگه کابوس ندیدم!"
پسر بزرگتر با یادآوری اینکه سر شام هم این سوال رو پرسیده  بود، سرش رو تکون داد.
حقیقتا برای جیمین ناراحت بود چون وقتی توی یه خونه‌ی بزرگ تنها مونده بود کابوس دیده بود. و به خودش حق میداد که نگران باشه و دوباره ازش سوال بپرسه.
بعد از اون بحثشون کشیده شد به اینکه جونگ‌کوک وقتای آزادش رو توی ژاپن کجا میرفته و چه چیزایی دیده، که مسلما چیز زیادی برای گفتن وجود نداشت و قیافه‌ی هیجان‌زده‌ی جیمین وا رفت. در نتیجه راجب اینکه چند روز پیش تهیونگ مونده بود و یکبار هم نامجون رو دعوت کرده بود برای جونگ‌کوک گفت، و عذرخواهی کرد که قبل از اومدن نامجون ازش اجازه نگرفته؛ که البته پسر بزرگتر بهش گفت خودش قبلا اجازه داده بود نامجون رو دعوت کنه.
بعد از اینکه دوباره بینشون سکوت شد، جیمین که میدید شخص روبروش چقدر خسته‌ست با لبخند کمرنگی صداش زد،
"هیونگ میخوای زودتر بری بخوابی؟ خیلی خسته شدی."
جونگ‌کوک چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و بلند شد، اما قبل از رفتنش برگشت تا از جیمین یه سوال دیگه بپرسه.
"تنها که خیلی اذیت نشدی؟"
چند لحظه سکوت شد و جیمین با چشم‌های شیفته فقط به پسر موخرمایی نگاه کرد. لب‌هاش رو باز کرد تا جواب بده اما دوباره بستشون.
بعد از اینکه دوباره لب‌هاش رو باز کرد تا حرف بزنه، بجای جواب دادن، چیزی که واقعا بی‌قرارش بود رو درخواست کرد.
"میشه بغلت کنم؟"
تمام تلاشش رو میکرد حرفای نامجون رو توی سرش تکرار کنه و بگه میشه به دید یه پسرخاله‌ی دلتنگ و تنها بهش نگاه کرد و یه بغل واقعا اشکالی نداره.
جونگ‌کوک کمی تعلل کرد. فکرش رو نمیکرد جیمین انقدر از تنهایی اذیت شده باشه، اما حالت صورتش خیلی مظلومانه بود و طوری بود که انگار میخواست به‌طور فیزیکی حس کنه بالاخره نزدیک کسیه – که البته پسر بزرگتر متوجه نبود جیمین فقط خواستار اینه که حس کنه به جونگ‌کوک نزدیکه-
بعد از مکث کوتاهش دست‌هاش رو بدون هیچ حرفی باز کرد تا جیمین به سمتش بره و دست‌هاش رو دور کمرش محکم کنه. و خودش هم دست‌هاش رو دور بدن پسر ریزجثه‌ی توی بغلش حلقه کرد.
جیمین بعد از دم عمیقی که گرفت تا عطری که دلتنگش بود رو توی ریه‌هاش بفرسته جرعتش رو جمع کرد و همونطور که توی بغل موردعلاقه‌ش بود آروم لب زد "متاسفم."
جونگ‌کوک احساس کرد اشتباه شنیده. کمی سرش رو عقب آورد و کج کرد تا بتونه صورت جیمین رو ببینه.
"چیزی گفتی فشردنی؟"
داشت با اون لقب دل جیمین رو میلرزوند و کارش رو سخت میکرد.
"گفتم متاسفم." بالاخره با نهایت بی‌میلی ازش جدا شد و توی چشم‌هاش نگاه کرد.
جونگ‌کوک هیچ ایده‌ای نداشت جریان چیه، و قیافه‌ش هم این رو نشون میداد.
"چیزی شده که بابتش متاسفی؟"
جیمین دوباره نفس عمیقی کشید و سعی کرد حرف‌هاش رو کامل و واضح بزنه.
"من اشتباه کردم، و باعث شدم حس بدی نسبت به خودت پیدا کنی، از حدم گذشتم و اذیتت کردم هیونگ. متاسفم."
جونگ‌کوک واقعا گیج شده بود و ذهن خسته‌ش اصلا متوجه منظور جیمین نبود.
"متوجه نمیشم جیمین."
"شب تولدت. بهم گفتی وقتی مستی زمان مناسبی نیست اما من بهت اصرار کردم. نمیخوام حس بدی بخاطرش داشته باشی و احساس تاسف کنی... از این به بعد سعی میکنم دیگه چنین مسائلی بینمون پیش نیاد."
واقعا از اون حرفش منظور داشت.
مدتی میشد بهش فکر میکرد؛ تقریبا بعد از فاصله‌ی واضحی که بینشون افتاده بود همش فکرش درگیر بود.
ارزش نداشت بخاطر یه نزدیکی کوتاه مدت یه فاصله‌ی طولانی بینشون بیفته، و دل جیمین طاقت نداشت... هربار وقتی کمی دو پسر به هم نزدیک میشدن توی یه چشم بهم زدن بینشون جَو معذب کننده‌ای حاکم میشد و هربار هم این فاصله طولانی‌تر میشد.
جیمین میترسید.
از فکر اینکه این فاصله هر سری بیشتر و بیشتر بشه مضطرب میشد و نمیخواست این اتفاق بیفته. جیمین بدون جونگ‌کوک پوچ میشد و این بدترین اتفاق ممکن بود.
و پسر کوچیکتر همه‌ی اون فاصله گرفتن‌ها رو از چشم خودش می‌دید؛ پس تصمیمش رو گرفته بود.
هرجور بود تلاش میکرد تحریک نشه یا یجوری خودش راه‌حل برای غلبه به مشکلش پیدا کنه...
دلش میخواست این‌بار وقتی حس کرد داره کمی به جونگ‌کوک نزدیک میشه، چیزی بینشون فاصله نندازه. میخواست ببینه چقدر ممکنه به همدیگه نزدیک بشن.
یک درصد شاید جونگ‌کوک بالاخره با دید متفاوتی بهش نگاه میکرد. و این شاید تنها آرزوی جیمین بود.
جونگ‌کوک با جوابش جیمین رو از افکارش بیرون کشید.
"همه‌ی تقصیرا رو گردن خودت ننداز. میدونم چه حسی داری اما بابت کاری که کردی بهت حق میدم؛ میدونم تجربه‌هایی که داشتی زیاد نبودن و الان بدنت چه خواسته‌هایی داره، پس خودت رو سرزنش نکن."
گونه‌های پسر ریزجثه کمی رنگ گرفتن.
اینکه خود بی‌تجربه‌ش مقابل جونگ‌کوک که مشخصا اطلاعات و تجربه‌ی کافی داشت ایستاده بود واسش موقعیت خجالت‌آوری بود اما میدونست تا حدودی حق با جونگ‌کوکه. شاید هم میخواست هر چیزی که پسر بزرگتر میگفت باور کنه.
هم به این خاطر که وجدانش راحت‌تر میشد، و هم به این دلیل که جونگ‌کوک توی ذهن و قلبش مثل یه اسطوره بود پس هر چیزی که میگفت رو جیمین قبول میکرد.
سرش رو تکون داد و نگاهش رو به شلوارک زرد رنگش داد،
"باشه هیونگ، ممنونم. دیگه برو استراحت کن."
سرش رو بالا آورد و توی صورت جونگ‌کوک نگاه کرد، تا از فرصتش استفاده کنه و بعد از یک هفته بالاخره رودررو از زبون پسر شب بخیری که منتظرش بود بشنوه،
"شب بخیر جونگ‌کوکی هیونگ."
"شبت بخیر جیمین."
همین بود.
جیمین ضربان قلبش رو رسما توی دهنش حس میکرد.
چقدر حس خوبی داشت که به چشم‌های درخشان و قشنگ جونگ‌کوک نگاه کنه و از زبونش چنین کلماتی رو بشنوه.
همین که پسر بزرگتر براش آرزوی شب خوبی کرده بود جیمین مطمئن بود شب خیلی خوبی رو میگذرونه.
پس با لبخند، رفتن جونگ‌کوک سمت اتاقش رو نگاه کرد و بعد سمت آشپزخونه‌ای که همونطور رها شده بود رفت تا قبل از خوابیدن، کمی مرتبش کنه.
***
جلسه تموم شد و تهیونگ هم مثل بقیه آماده‌ی خارج شدن بود اما با صدای مین یونگی که ازش میخواست بمونه، متوقف شد.
هربار همین بود. بعد از اینکه رسما شروع کردن به قرار گذاشتن یونگی هر سری بعد از جلسات نگهش میداشت و کم‌کم نگاه‌های متعجب دیگران به سمتشون جلب میشد.
بعد از بسته شدن در، تهیونگ به سمت میزی که یونگی پشتش نشسته بود رفت و روی میز نشست. چشم‌های پر از شیطنتش رو به صورت رئیسش داد و کمی سمتش خم شد.
"هربار با این لحن ملایم منو بعد از جلسات نگه میداری نمیگی توجه بقیه جلب میشه؟"
مین دستش رو بالا آورد و چونه‌ی تهیونگ که جلو آورده بود رو بین انگشت‌هاش گرفت و لمس کرد.
"و چرا باید این مسئله که دیگران چه فکری میکنن واسم مهم باشه؟ توی این شرکت همه بعد از جونگ‌کوک از من حساب میبرن، تو هم که هیچ کارآموزی رو دستت وجود نداره. پس مشکل کجاست؟"
تهیونگ کمی فکر کرد. مسلما اگر کسی می‌فهمید اون دو نفر با هم رابطه دارن نمیتونست چیزی بگه. نه جرعتش رو داشت و نه منطقی پشت حرف‌هاش بود. همه شاهد بودن تهیونگ لیاقت جایی که توش قرار داره رو خودش با سختی بدست آورده.
لب‌هاش با یه لبخند کش اومد و از روی میز پایین رفت. با قدم‌های آهسته خودش رو سمت دیگه‌ی میز رسوند و یونگی که تک‌تک حرکاتش رو با صبر و حوصله با نگاهش دنبال میکرد، همراه باهاش صندلیش رو چرخوند؛ وقتی که تهیونگ مقابلش رسید صندلی رو کاملا سمت پسر روبروش چرخونده بود.
"پس این‌بار با خیال راحت میتونم ببوسمت؟"
صدای آرومش به گوش دوست‌پسرش رسید و یونگی با گرفتن پشت رونش، کمی پسر رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و سرش رو بالا آورد تا تهیونگ هر وقت خواست کمی خم بشه و لب‌هاش رو روی لب‌های یونگی قفل کنه.
تهیونگ هم با اشتیاق فاصله‌ی لب‌هاشون رو کم کرد و بعد از اینکه چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و دستش رو دور گردن دوست‌پسرش حلقه کرد، آروم روی پاهاش نشست تا دست‌های یونگی با تسلط و به آرومی روی پهلوهاش قرار بگیرن.
***
"من گشنمه دیگه صبر نمیکنم. اون عوضی از روز اول شروع رابطه‌شون داره دوستای سینگلش رو سر ناهار میپیچونه و هر دفعه دیرتر و آشفته‌تر میرسه. همینطوری پیش بره از گشنگی تلف میشیم. من بهت هشدار دادم جیمین!"
جیمین با خنده سرش رو تکون داد و چاپستیک هوسوک رو از دستش قاپید،
"هیونگ مثل بچه‌های حسود نشو دیگه! فقط چند دقیقه دیر کرده، مطمئنم الان میاد."
قبل از اینکه هوسوک اعتراض کنه و بگه به هیچ عنوان حسودیش نشده، تهیونگ با قیافه‌ای که دوباره کمی آشفته بود سر میزشون رسید.
بعد از نشستن، یقه‌ و لباسش رو صاف کرد و جیمین هم با خنده دستی توی موهاش کشید تا دوباره مرتب بشن.
هوسوک با چرخوندن چشم‌هاش بالاخره غذاش رو شروع کرد و تهیونگ با گونه‌های سرخ شده، مقابل واکنش‌های متفاوت دوستاش حالت تدافعی گرفت،
"چیه؟" خودش رو مشغول خوردن نشون داد تا مجبور نشه با دوست‌هاش چشم تو چشم بشه.
هوسوک که نمیتونست بیخیال فضولیش بشه اخم و دلخوری و گرسنگیش رو فراموش کرد و با قیافه‌ی دیوثی به دوستش خیره شد،
"اگر بخاطر یه کار یهویی مسیرم بیفته به دفتر دوست‌پسرت و خیلی اتفاقی حواسم نباشه قبل از ورودم در بزنم، چقدر امکانش هست با یه صحنه‌ی ملکوتی مواجه بشم؟"
تهیونگ نگاه مرگبارش رو سمتش روونه کرد و دوباره حواسش رو به غذاش داد.
"اینکارو بکن تا یونگ- آقای رئیس خشتکت رو بکشه روی سرت."
هوسوک با خنده به جیمین چشمک زد. حالا نوبت پسر کوچیکتر بود که با حالت هیجان‌زده سمت دوستش بچرخه،
"تهیونگ هیونگ، رئیست از جونگ‌کوکی هیونگ حرفی نمیزنه؟"
لقمه‌ی تهیونگ توی دهنش ماسید و سمت جیمین برگشت، هوسوک هم قبل از اینکه از سرفه خفه بشه یه مقدار آب خورد.
"بهم بگو که منظورت از جونگ‌کوکی هیونگ همون رئیس جئون نیست." تهیونگ با دهن پر رو به جیمین گفت و پسر کوچکتر تازه متوجه شد چه غلطی کرده.
"ا-اوه. احتمالا یه توضیح بهتون بدهکارم..."
چشم‌های متعجب و درشت هوسوک روی صورت رنگ گرفته‌ی جیمین ثابت شده بود.
"جیمین دقیقا کی انقدر با رئیست صمیمی شدی؟!"
پسر مو مشکی با کف دست به پیشونیش زد،
"نه قضیه اون نیست. جونگ‌کوک در واقع... پسرخاله‌مه."
جرعت نکرد سرش رو بالا بیاره و همونطور صورتش رو با دست‌هاش پوشوند.
"و لابد اون فامیلی که توی خونه‌ش میمونی هم جونگ‌کوکی هیونگته؟" تهیونگ به سختی غذاش رو توی دهن نیمه‌بازش نگه داشت و منتظر بود هر لحظه چشم‌هاش بیرون بزنن.
با تکون مختصر سر جیمین بالاخره دوست‌هاش منفجر شدن و واکنشی که منتظرش بود شروع شد.
"انقدر پیچیده شد که الان مغزمو بالا میارم."
"یا صاحب پشم. شوخی میکنی مینی؟"
جیمین تو دوراهیِ زدن توی سرش و خفه کردن دوستاش گیر کرده بود و میخواست از اونجا بلند شه و وانمود کنه دلیل اون شلوغی اطرافش خودش نیست. با چشم‌های ملتمس و حرکات دستش از دوستاش خواست آروم‌تر ابراز تعجب کنن تا قبل از اینکه کل شرکت بفهمن کراش و همخونه و رئیسش در واقع پسرخاله‌ش ، یا همون رئیس جئونه.
بالاخره بعد از اینکه هوسوک و تهیونگ روی ماتحتشون نشستن و با فک باز به جیمین خیره شدن، پسر کوچیکتر یه نفس راحت کشید و اول ازشون عذرخواهی کرد که نتونسته زودتر این مسئله رو باهاشون در میون بذاره؛ البته برخلاف شلوغ‌کاری چند دقیقه پیش، هر دو با حالت منطقی سر تکون دادن و بهش گفتن درک میکنن و کار اشتباهی انجام نداده، ولی همچنان نیاز داشتن در خفا هیجانشون رو تخلیه کنن و تعجبشون رو بروز بدن.
"جیمین اصلا به این فکر کردی که اینطوری شانست برای جلب کردن توجهش چقدر بیشتره؟"
هوسوک بعد از اینکه بالاخره به خودش مسلط شد ازش پرسید.
جیمین سرش رو تکون داد و نفسش رو با بیحالی سمت بیرون فوت کرد،
"فقط به چشم پسرخاله‌ی کوچیک و کیوتش منو میبینه."
مطمئن بود با گفتن قضیه‌ی حملات عصبیش و جریان کمک کردن جونگ‌کوک، دوباره کافه‌تریا رو روی سرشون میذارن پس ازشون خواست برای مدت کوتاهی همراهش به محوطه‌ی بزرگ و خلوت سالن انتظار طبقه‌ی اول برن تا بقیه ماجرا رو هم واسشون تعریف کنه.
بعد از کلی سرخ و سفید شدن و اظهار نظر تهیونگ راجب پشماش وسط توضیحات مهمش، بالاخره تونست همه‌چیزو تعریف کنه و دوباره قیافه‌های متعجب و چشم‌های گشاد شده‌ی دوستاش مقابل صورتش بود.
دستش رو روی صورتش کشید و با لحن بیچاره‌ای زمزمه کرد "بسه دیگه اونطوری بهم نگاه نکنید."
هوسوک تلاشش رو کرد نفس عمیقی بکشه اما تهیونگ خشک شده بود و فقط به جیمین نگاه میکرد.
"حقیقتا نمیدونم باید بگم تو شانست ریدن یا طلا گذاشتن."
جیمین چتری‌هایی که جلوی چشمش اومده بود فوت کرد،
"قطعا طلا که نبوده..."
هوسوک برای بار آخر نفس عمیقی کشید و گلوش رو صاف کرد.
"الان دیگه منظورت از شرایط سخت رو کامل متوجه میشم. طرف رسما دستشو کرده تو شلوارت!"
"هیونگ! لزومی به یادآوری نبود!" جیمین دوباره صورتش رو بین دست‌هاش گرفت.
هوسوک دستش رو پشت گردنش کشید و عذرخواهی کرد.
"جیمین ‌زیاد فکرت رو درگیر این نکن که اون با چه دیدی بهت نگاه میکنه، تو هیچوقت نمیتونی مطمئن باشی یه شخص دیدگاهش بهت عوض میشه یا نه!" تهیونگ به شونه‌ی دوستش فشار اطمینان‌بخشی وارد کرد.
هوسوک با تکون دادن سرش موافقتش با حرف تهیونگ رو نشون داد و جیمین به جفتشون لبخند گذرایی زد.
هر چقدر هم میخواست خوشبین باشه، باز نمیتونست سایه‌ی غمی که بالای سرش بود رو نادیده بگیره…
~
سلام قشنگای من🌻
هفته‌ی بعد متاسفانه نمیتونم فیکو آپ کنم، منتظرش نباشین :(
و لطفا با ووت و کامنتاتون انرژی بدین♡

「 Remedy 」Where stories live. Discover now