part 10

7.7K 917 101
                                    

سلام بچها ببخشین دیر شد .
دوس داشتم همراه با کامبک بی تی اس آپدیت کنم اما بخاطر کامنتا که خیلی ها درخواست کرده بودند آپ کردم😃

مرسی که همراهی میکنید

........

هوای شهر آفتابی بود اما هوای دل کوکی خیلی وقت بود که گرفته و غمگین، هنوز باورش نمیشد چه بلایی سرش اومده، اون به بدترین شکل ممکن آسیب دیده بود و بازیچه دست پدربزرگش و تهیونگ شده بود، ته گناهی نداشت که دوستش نداشت خودشو مقصر میدونست که زیاد خیالپردازی کرده بود، توی بالکن روی صندلی نشسته بود و به خورشیدی که داشت غروب میکرد نگاه می‌کرد، نمیتونست فراموش کنه، یادش نمیرفت... قطره اشکی از چشمش چکید که خیلی زود با دستاش پاکش کرد...

-آروم باش، تقصیر تو نیست که بازیچه شدی.... وهق هقش بلند شد حتی خودشم نمیتونست خودشو دلداری بده، با درد از رابطه دیشیش از جاش بلند شد و بطرف اتاق خواب رفت، تنها جایی که میتونست بیاد خونه پدریش بود، چند سال پیش تونسته بود بازسازی کنه، این خونه خاطرات کمرنگی از پدر و مادرشو رو تو ذهنش زنده میکرد.
به گوشی خاموشش پوزخندی زد و آروم توی تخت خزید باید فراموش میکرد، باید فراموش میکرد خانواده ای داره....

از اونطرف تهیونگ با استرس به سمت بیمارستان میروند وقتی خبر گم شدن کوک رو داد حال مادربزرگش بد شده بود
به سرعت وارد محوطه بيمارستان شد و پدرش رو دید هنوز سلام نداده بود که یه طرف صورتش سوخت:

- بهت گفته بودم کوک خط قرمز منه...

- پدر

- نمیخوام چیزی بشنوم کوک تنها یادگار برادرم گم شده و تو کاری کردی که فرار کنه بهتره پیداش کنی تا بیشتر از این ازت نا امید نشدم.

تهیونگ هنوز تو بهت سیلی بود که خورده بود.

-تقصیر اون نیست

کیم بزرگ بهشون نزدیک شد در حالی که دستاش میلرزید و چشماش پر از اشک بود.

- نه پدر باید مسئولیت کارشو بپذیره اگ...

- گفتم که تقصیر اون نیست

و با تحکم گفت: - اون نمیخواست با کوک ازدواج کنه من مجبورش کردم

- پدربزرگ
-پدر

کیم بزرگ مغموم نالید: -حتما کوک فهمیده و قلبش شکسته چرا یه لحظه فک نکردم اگه بفهمه ممکنه چقدر آسیب ببینه، مقصر تمام این ماجراها منم خودمم پیداش میکنم

-اما پدربزرگ منم...

-و وقتی پیداش کنم اول طلاقش از تو میگیرم تهیوگ تو هم به اندازه من مصوب حال بد کوک هستی اگه یکم بیشتر مراقبش بودی

تهیونگ نمیدونست چی بگه دوس داشت بلند بگه کوک رو دوست داره و دلش نمیخاد ازش طلاق بگیره اما تو این موقعیت فقط میتونست سکوت کنه

- فکر کنم بدونم کجا رفته

کیم بزرگ با شوق به پسرش نگاه کرد و تهیونگ گفت:
-پیش جیمین نیست اون دیگه جایی رو نداره بره

-دو سال پیش بهش برای بازسازی خونه پدریش کمک کردم از اون موقع هفته ای یبار می رفت و به اونجا میرسید احتمالا اونجاس.

تهیونگ هیچ ایده ای نداشت که چرا تا حالا کوک راجب این موضوع باهاش حرف نزده بود و بعد به خودش پوزخندی زد و یاد چند روز پیش افتاد:

" فلش بک:

--الو سلام ته میخواستم ازت اجازه بگیرم برم خونه پدرم چند ساعتی ممکنه کارای خونه طول بکشه ناهارتو میزارم روی میز

- زنگ زدی همینو بگی اونم وسط کارای مهمی که دارم، هر غلطی میخوای کن.
و تلفنو قطع کرد

پایان فلش بک"

چرا تهیونگ هیچ وقت به حرفاش توجه نمیکرد و همیشه اونو کوچیک میکرد حالا یاد رفتاراش می‌افتاد و از خودش خجالت میکشید، این اواخر گیر دادنای الکی به کوک بیشترم شده بود و با گند کاری دیشب امیدی به رابطمون نبود. با لحن غمگینی نالید

: -میشه آدرس بدید برم دنبالش

پدرش سری تکون داد ...

.....

نمی دونست حالا که میدونه کوک کجاست چرا اینقدر آروم داره میره مگه نه اینکه دوست داشت کوک رو ببینه و بخاطر کاراش ازش معذرت خواهی کنه اگ، دوست داشت بهش بگه چقدر دوسش داره و اگه لیاقتشو داره بهش فرصت بده اما شرم و غرور همزمان مانع از انجام هیچ کاری میشد.

وقتی به خونه رسید مردد بود که زنگ درو بزنه یا اینکه بدون حرفی بره داخل میترسید کوک درو براش باز نکنه، اصلا مطمئن هم نبود کوک اونجا باشه اما پدرش گفته بود حتما اونجا رفته.
آروم زنگ زد وقتی کسی جواب نداد بیشتر زنگ زد، نفسشو فوت مانند بیرون داد و شونش انداخت بالا احتمالا کوک اونجا نبود عقب کرد کرد برگرده اما حسش بهش گفت حالا که تا اینجا اومده بهتره دانلود یه نگاه بندازه، با یه حرکت در رو بازکرد و رفت داخل فضای قشنگی داشت دیوار پذیرایی پر بود از عکس کوک پنج ساله که بغل پدر و مادرش بود و ازته دل میخندید، تهیونگ فهمید کوو اینجا بوده از شومینه روشن متوجه شد اما خبری از کوک نبود در اتاق اولو باز کرد که خالی از وسیله بود، بطرف اتاق بعدی رفت و آروم در رو باز کرد که با جسم مچاله شده ای زیر پتو مواجه شد.

- کوک

آروم به طرف تخت رفت از نفس های عمیقی که زیر پتو میکشید فهمید که بیداره

- کوک میدونم که همه چیزو فهمیدی فقط بزار منم توضیح بدم.....
من اشتباه کردم...
نه اینکه با تو ازدواج کردم....
اشتباه کردم که با رفتارام به تو آسیب رسوندم...
لطفا برگرد ...کوک حال پدر بزرگ و مادر بزرگ خوب نیست...

وقتی حرکتی از کوک ندید نا امید شد آروم پتو رو کنار زد،
-کوک....
کوک عرق کرده بود و تو تب میسوخت و اصلا متوجه حرفای تهبونگ نشده بود

-کوک کوک حالت خوبه داری میسوزی باید بریم بیمارستان

کوک رو بغل کرد و از سبکسش تعجب کرد با سرعت به سمت ماشینش رفت

- همش تقصیر منه اگه بلایی سرت بیاد کوک لطفا قوی باش...

به سرعت سمت بیمارستان میروند و زمزمه میکرد:
قوی باش کوک

✴ LOVE ME ✴Where stories live. Discover now