کوک پاهاشو تو بغل گرفته بود و آروم اشک می ریخت، با این که از چشماش قطره های آب می چکید اما هیچ احساسی نداشت....
این طبیعی بود که احساسی نداشت?
دلش نسبت به همه چی سرد شده بود و دیگه هیچی از این دنیا نمی خواست، جز یه جا که آروم بگیره بخوابه و هیچ وقت بلند نشه، تلفنش اینقدر زنگ می خورد که دیگه صداش براش عادی شده بود اما اهمیت نمیداد، همزمان زنگ در خونش هم به صدا در اومد اما توجه نکرد فقط بیشتر روی تخت دراز کشید.صدای جیمین رو تشخیص میداد اما قدرت بلند شدن نداشت، میون التماسای جیمین اسم پدربزرگشو شنید و چشمای بستشو باز کرد...
با شتاب سمت در رفت و میون راه سکندری خورد و افتاد اما باز بلند شد و سمت در هجوم برد و بازش کرد.
جیمین با چشمای قرمز شده دید و به محض دیدنش خودشو تو بغلش انداخت.- چ چ چی شده
جیمین با هق هق: پدربزرگت اون اون اون سکته کرده.
-حال حالش خوبه
جیمین از بغلش دراومد و اشکاشو پاک کرد و سرشو انداخت پایین.
-متاسفم کوک..
چشمای کوک به سفیدی زد و بعد سقوط کرد....
......
با جیغ جیمین تهیونگ و یونگی که حالی بهتر از جیمین نداشتند سر رسیدند، تهیونگ فورا کوک رو بغل کرد و سمت ماشین برد. و بلند سر جیمین داد زد:
- گفتم آروم بگووووو
هق هق جیمین بلند تر شد و یونگی هم دادی زد:
اگه میدونستی اینجوری میشه چرا خودت بهش نگفتی.
تهیونگ آروم گفت: چون نمیخواست ببینتم.
- پس دهنتو ببند و راه بیافت بریم بیمارستان، حال مادربزرگتم خوب نیست بهتر کنارشون باشی
تهیونگ احساس گناه هم به عذاب وجدانش اضاف شده بود شک نداشت پدربزرگش با شنیدن طلاقشون سکته کرده، شاید نشون نمی داد ولی مگه میشد پدربزرگش دوست نداشته باشه و الان ناراحت نباشه، علاوه بر اون کوک اونو می پرستید و جای پدرش بود حالا انگار دوباره یتیم شده بود و حتما احساس بی کسی می کرد.
......کوک توی بخش بستری بود و مادربزرگ هم توی مراقبت های ویژه اوضاع داغونی بود پدرش انگار ۱۰ سال پیرتر شده بود اما نگاشم نمی کرد و این عذاب دهنده بود، تهیونگ کوک رو دوست داشت و اگر لجبازی های بچه گانش نبود شاید هیچ کدوم از این بچه بازی ها اتفاق نمی افتاد.
فقط دوست داشت این اوضاع تموم بشه و همه چی درست بشه. اما اوضاع زیادی پیچیده شده بود.......
چهار روز از مرگ پدربزرگ گذشته بود و کوک یه کلام هم حرفی نمیزد و فقط بعد از بهتر شدن حالش کنار مادربزرگش مینشست، اشکاشو پاک میکرد، غذا بهش میداد، اما یه کلام هم صحبت نمیکرد.
اونقدر چشماش سرد شده بود که مادربزرگم با وجود حال بدش متوجه شده بود.
مامانش همینطور که صورت خسته کوک رو نوازش میکرد آروم صحبت کرد:
حرف بزن عزیز دلم چرا چیزی نمیگی؟ نمیگی دلم برا صدات تنگ شده.کوک چشمای سرشو به مامانیش دوخت حالا میشد گرما رو از چشماش حس کرد دهنشو باز کرد چیزی بگه اما هیچ صدایی درنیومد چندبار سعی کرد اما در نهایت با چکیدن قطره اشکش که نشونه ناتوانی بود سرشو تکون داد و روی پای مامانش گذاشت و گریه بی صدایی کرد.
مادربزرگ هم بلند گریه کرد:
عیب نداره پسرم خوب میشی غصه نخور عزیز دلم درستش میکنیم باهم درستش میکنیم..........
سلام. میدونم خیلی طول کشید از همتون معذرت میخوام واقعن گرفتاری داشتم از این به بعد سعی میکنم هفته ای یبار آپ کنم.💖
YOU ARE READING
✴ LOVE ME ✴
Romanceکیم تهیونگ معاون شرکت سهامی کیم هست که برای رئیس شدن حاظره هر کاری بکنه حتی ازدواج با پسر عمویی که قبلا عشقشو رد کرده #عاشقنه #ازدواجی #طلاق #تهیونگ #جانگکوک #تهکوک #یونمین