part 11

7.5K 900 162
                                    

سه نسل از خانواده کیم با استرس راه رو بیمارستان رو قدم می‌زدند و نگران حال کوچیکترین عضو خانواده ینی کوک بودند، بعد دقایقی که مثل ساعت ها گذشت دکتر از بخش اومد بیرون و خبر داد حال جانگکوک خوبه و فشار عصبی حالشو بد کرده، تهیونگ دوس داشت بره و کوک رو ببینه ولی کمی خجالت میکشید از طرفی مطمئن بود پدرش فعلا اجازه دیدن کوک رو بهش نمیده.

- شما برید خونه من میرم پیش کوک
تهیونگ حدس زده بود:
- اما پدر
- همین که گفتم تهیونگ تو حق نداری کوک رو ببینی و پدربزرگم خسته س لطفا همراهیش کن
- اما من باید ببینمش فقط چند لحظه
پدربزرگ با لحن غمگینی گفت: - منم باید ببینمش دیگه نمیتونم تحمل کنم

پدر تهیونگ پفی کشید و با تکون دادن سرش تایید کرد که هر سه برن ملاقات، محیط اتاق خیلی ساکت بود و باعث استرس بیشتر تهیونگ میشد کوک آروم درازکشیده بود و سرش پشت به اونها بود و معلوم نبود بیداره یا خواب.

- کوکی پسرم
و اشک های پدربزرگ جاری شد
- منو ببخش پسرم همش تقصیر منه ببخش پسرم
و با شدت گریه کرد، درسته که پدربزرگش کارش اشتباه بود ولی طاقت گریه هاش رو نداشت با سختی سمت اونها چرخید و دستشو دراز کرد، پدربزرگ با اشتیاق دستاشو گرفت.
- یه چیزی بگو پسرم بگو که منو بخشیدی تو تنها یادگار من از پسر بزرگی لطفا کوک با پدربزرگ حرف بزن
- مگ..مگه میشه شما رو ن..نبخشم
و اشکاش جاری شد، تهیونگ که تا اون موقع عقب وایساده بود یه قدم اومد جلو و با آرومترین صدا گفت
- خوبی
کوک حتی بهش نگاه هم نکرد، تهیونگ سرشو انداخت پایین.
- عمو لطفا.. لطفا شما.. کارای.. طلاق.. رو انجام بدین..
کوک با لکنت گفت و تهیونگ سرشو به شدت بالا آورد و با بهت به کوک نگاه کرد.
- کوک
پدر تهیونگ سرشو تکون داد: -نگران نباش بی درد سر تمومش میکنم.
تهیونگ دوست داشت داد بزنه، داد بزنه بگه اینی که میخواین خیلی زود تمومش کنین زندگی منه، داد بزنه که کوک رو دوست داره، داد بزنه و بگه معذرت میخاد...ولی... ولی غرور لعنتی ش اجازه نمی‌داد،  می خواست به کوک بگه دوستش داره ولی ته دلش از جواب کوک میترسید اینکه باور نکنه و شاید فک کنه بخاطر سهام شرکت میخاد دوباره برگرده.

-پسرم من کارای بیمارستانو انجام میدم بهتره بریم خونه، مادربزرگتم خیلی نگرانت بود
-مامانی خوبه؟
-آره پسرم باید زود ببینیش
-من...من برنمیگردم به عمارت
هر سه تعجب کردند با سکوتشان کوک ادامه داد
- من دوس دارم خونه خودم باشم
-ولی عموجان تنهایی خطرناکه
-من..من ۱۸ سالم شده عمو
و آروم زمزمه کرد: امروز ۱۸ سالم شد..
تهیونگ احساس خفگی میکرد، امروز تولد کوک بود و اون حتی تو این روزا علاوه بر بی محلی بهش خیانت هم کرده بود ، اگه کوک هم اونو می‌بخشید خودشو نمیتونست ببخشه.
پدرش و پدربزرگ بعد بوسیدن پیشونی کوک اونجا رو ترک کردند و حالا تهیونگ سه قدم با تخت کوک فاصله داشت.

-خوبی

-اوهمم

- من..من..من

-بیا جدا شیم
انگار تهیونگ تازه به عمق ماجرا پی برد کوک میخواست جداشن جدا  اینو میخواست ولی مگه دوستش نداشت.

-اما تو دوسم داری
نمی دونست چرا این جمله خجالت آورو به زبون آورد بجای اینکه خودش بگه دوستش داره.

کوک پوزخندی زد- مهم نیست، بیا طلاق بگیریم

تهیونگ با بهت به جسم ضعیف کوک نگاه کرد قبلنا پوزخند نمیزد و با خجالت به تهیونگ نگاه می‌کرد اما این نگاه سرد و چشمای پر اشک متناقض با پوزخند روی لبش بود، میخواست بگه تو همسر منی و حق نداری جدا بشی اما بازم حرف غرورمو گوش کرد.

- اگه اینو میخوای بهت میدمش ولی....

-اشتباه نکن کیم تهیونگ من اون کسی هستم که طلاق میخوام ، من درخواست طلاق میکنم و این منم که از تو جدا میشم

تهیونگ خشکش زد کوک مظلوم و حرف شنو حالا داشت با چشمای پر خشم به چشماش نگاه می‌کرد و می گفت اون کسی که طلاق میخاد ، باورش نمیشد.

-کوک..

-منتظر در خواست باش حالا لطفا برو دیگه نمیخوام ببینمت

دیگه تهیونگ عصبانی شد با خشونت گلدون روی میز رو پرت کرد وسط اتاق و با سرعت اتاقو ترک کرد.
بعد رفتنش کوک شکست خیلی تحمل کرده بود گریه نکنه که قوی باشه، که تو چشمای تهیونگ اون کوک دست و پا چلفتی همیشه عاشق نباشه، وقتی تهیونگ اونو نمیخواست برای چی باید براش تلاش کنه و خودشو بیشتر از این بازیچه کنه، میخواست به احترام خودشم که شده این زندگی رو تموم کنه شاید این بهترین تصمیم بود...
شاید.
...‌........

تقدیم به نگاهتون، دوستان اگه اشتباه تایپی بود ببخشین🥴

✴ LOVE ME ✴Where stories live. Discover now