part 13

7.3K 858 71
                                    

واقعا از تک تک شما ممنونم خیلی خوشحالم که هر روز ریدرا بیشتر میشن، باورم نمیشه روز اولی که شروع کردم دغدغم این بود تعداد کم نشه و حالا....
تقدیم به نگاهتون...
.....

یونگی هیچ ایده ای نداشت که چرا تهیونگ مست رو باید به خونه کوک بیاره اما تهیونگ اینقدر اصرار و گریه کرد که یونگی مجبور شد اونو بیاره و حالا کنار خونه کوک توی ماشین نشسته بودند.

- تهیونگ خوب گوش کن اگه میخوای ببینیش فقط ۵ دقیقه وقت داری بعد باهم بر میگردیم آپارتمانت اوکی؟

- او اوکی من من مست نیستم تو می‌‌تو‌‌نی بری

-آره معلومه، پیاده شو منتظرت میمونم

هنوز ته دستگیره ماشینو نکیده بود که گوشی یونگی زنگ خورد

- جیمین جیمین آروم باش گریه نکن کجایی؟؟ باشه باشه من الان میام.

ته با چشمای گشاد به دستپاچگی یونگی نگاه می‌کرد

- گوش کن ته جیمین تصادف کرده، لعنت بهت باید اول تو رو برسونم

- من من خودمم میرررم نگرانند نباش

-شِت چرا دلشوره دارم باشه پس حواست باشه کوک رو اذیت نکنی

تهیونگ پیاده شد و یونگی با سرعت از اونجا دور شد، با قدم های شل خودشو به در خونه رسوند و برای در زدن تردید نکرد، تهیونگ خسته بود دوس داشت به کوک اعتراف کنه اما بد موقعی رو انتخاب کرده بود درست وقتی که مست کرده بود و چیزی نمیفهمید، نه اینکه ظرفیت پایینی داشته باشه نه اون امشب زیاده روی کرده بود، نا امید از باز کردن در سرشو به در تکیه داد و آروم دوباره در زد.

از اون طرف کوک که تازه چشماش گرم شده بود
صدای در زدن رو میشنید ولی فک میکرد توهم زده و توجه نمیکرد با آهسته شدن صدا کم کم چرخش پرید و آهسته سمت در زد، کمی ترسیده بود این وقت شب کسی نبود که بخاد ببینتش با استرس در رو کمی باز کرد و با دیدن تهیونگ چشمامش گرد شد و خیلی زود عصبانیت جای تعجب‌شو‌ گرفت.

- اینجا چیکار میکنی

-اوم اومدم ببینمت

-مستی؟

- نه من من دلم برات تنگ شده بود

کوک قطره اشکی از چشمش چکید بشدت جلوی گریه اش رو گرفته بود.

-دروغ نگو

تهیونگ سکوت کرد و فقط به چشمای پر اشک کوک نگاه می‌کرد دستشو آورد بالا تا اشکاشو پاک کنه.

-به من دست نزن.....میدونم که دوسم نداری...(مکث)..به پدر بزرگ گفته بودم سهامتو بهت بده.

-من تو رو میخوامم

کوک دیگه بلند بلند هق هق میکرد

-دروغ نگو ....هق....تو دروغ میگی.....چون سهامتو میخوای

✴ LOVE ME ✴Where stories live. Discover now