قسمت دوم

529 148 144
                                    

جونگین مسیر حاشیه رودخونه زیر اون صخره رو طی کرد تا شاید بتونه زیر نور ماه یه نشونه‌ای اون جاها پیدا کنه. این قسمت کنار رودخونه خیلی باریک و گل‌آلود بود و هرکسی ممکن بود اگر حواسش جمع نباشه اینجا لیز بخوره و به داخل رودخونه بیفته اما جونگین علاقه‌ای نداشت به این احتمال فکر کنه. کمی جلوتر متوجه ردی روی گل‌ها و سنگریزه‌های کنار رودخونه شد و به سرعت از اسبش پایین اومد و به اون سمت رفت تا از نزدیک بررسیش کنه.

تعداد زیادی سنگ به اندازه مشتش به صورت نامنظم اونجا ریخته بود. جونگین نگاهی به بالا و لبه صخره انداخت تا ببینه ممکنه این سنگ‌ها از اون صخره جدا شده باشن یا نه. جنس و شکل سنگ‌ها به اون صخره شباهت داشت اما نمی‌تونست تشخیص بده که این سنگ‌ها به تازگی از اون صخره جدا شدن یا نه. سنگ‌ها رو دنبال کرد و کمی جلوتر به بوته‌ای رسید. شاخه‌های بوته رو چک کرد و متوجه شد که انگار به تازگی شکسته شدن. یعنی ممکن بود که شاهزاده واقعاً از بالای اون صخره لیز خورده باشه و روی این بوته افتاده باشه. احساس می‌کرد ضربان قلبش داره به سرعت بالا می‌ره. پس می‌تونست امیدوار باشه که ولیعهد از اون سقوط جون سالم به در برده باشه و جایی این اطراف باشه. اما کجا بود که هیچکس نتونسته بود پیداش کنه؟!

می‌خواست از جاش بلند شه که صدای شیهه آروم اسبش رو شنید، انگار که از چیزی یا کسی ترسیده. دستش به سرعت به طرف شمشیرش رفت و همونجا پشت بوته قایم شد. می‌تونست صدای قدم‌هایی که خیلی آروم و با احتیاط نزدیک می‌شدن رو بشنوه اما فرصتی نداشت که بخواد تشخیص بده کسی که داره می‌آد دوسته یا دشمن. بلافاصله شمشیرش رو کشید و از جاش بلند شد و گفت: «کی اونجاست؟»

مردی که لباس‌های فاخری به تن داشت هین آرومی کشید و قدمی عقب پرید، شمشیرش رو بیرون کشید و گفت: «هرکی هستی سرجات بایست!»

هردو به هم خیره شدن و چند لحظه‌ای طول کشید تا تو تاریکی بتونن صورت هم رو تشخیص بدن. جونگین نفس راحتی کشید، شمشیرش رو پایین آورد و گفت: «جونمیون!»

دوستش که یکی از مقامات ارشد اداره بازرسی بود هم شمشیرش رو غلاف کرد و گفت: «جونگین! تو اینجا چیکار می‌کنی؟ فکر می‌کردم امشب باید دوباره برای انجام وظیفه‌ات توی قصر باشی!»

ـ به محض اینکه به قصر رسیدم بهم خبر دادن که ولیعهد گم شده!

جونمیون لبخندی زد و گفت: «و به محض اینکه این خبر رو شنیدی اومدی اینجا تا پیداش کنی... واقعاً به همین دلیله که تو محافظ شخصیشونی، هیچی برات مهم‌تر از ولیعهد نیست!»

جونگین ترجیح داد جوابی به این جمله نده چون الان به هیچ وجه خودش رو لایق این جایگاه نمی‌دونست. چطوری اجازه داده بود همچین اتفاقی بیفته. از جونمیون پرسید: «تو چه اطلاعاتی ازشون داری؟»

Guarding His HeartOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz