تو سکوت خوش آیندی کنار هم وقتشون رو میگذروندن و از آرامش اون صبح زیبا لذت میبردن. سر ولیعهد هنوز روی پاش بود و حس آرامشی که از این نزدیکی میگرفت براش غیرقابل باور بود.
کیونگسو به آرومی گفت: «من اتاق مطالعهام و به یاد میآرم.»
ـ واقعاً؟
شاهزاده چشمهاش رو باز کرد و با لبخند کوچیکی گفت: «آره یادم میآد که با تو اونجا بودم.»
جونگین سرش رو بالا و پایین کرد و گفت: «بله شما دوست داشتین اونجا مطالعه کنین مخصوصاً نزدیکای ظهر و من معمولاً یه گوشه میایستادم و مراقبتون بودم.»
ـ ولی خاطرهای که تو ذهنمه اینجوری نیست. ما داشتیم با هم حرف میزدیم... فقط من و تو اونجا بودیم و حرف من باعث شد تو بخندی، اون لحظه خیلی دلم میخواست صورتت رو نوازش کنم ولی نمیتونستم برای همین با چوب قلمویی که تو دستم بود لبات رو لمس کردم و تمام مدت آرزو میکردم که کاش این انگشتهام بودن که--
کیونگسو نتونست بقیه جملهاش رو کامل کنه، دستش به آرومی بالا اومد اما قبل از اینکه به صورت جونگین برسه دوباره دستش رو عقب کشید.
جونگین به آرومی دستش رو گرفت و دوباره بالا آورد تا سر انگشتهای کیونگسو لبهاش رو لمس کنن. به شاهزاده خیره بود و دید که چطور از لمس لباش نفسش تو سینهاش حبس شد، چندتا بوسه آروم به سر انگشتهاش زد و گفت: «شما نباید همینطوری به گفتن این حرفها ادامه بدین ولیعهد!»
کیونگسو دستش رو روی گونه جونگین گذاشت و دوباره با شستش لب پایین جونگین رو نوازش کرد و پرسید: «چرا نگم؟»
ـ چون اون وقت همش دلم میخواد میتونستم زمان رو به عقب برگردونم و خیلی از کارها رو طور دیگهای انجام بدم!
چشمهای کیونگسو با شیطنت برق زدن و به آرومی زمزمه کرد: «پس فکر کنم باید خاطراتی که دیشب توی حموم به یاد آوردم رو برات تعریف کنم.»
صحبتشون با ورود پیرزنی که به خاطر درد زانوش به دیدن ییشینگ اومده بود و همون لحظه وارد حیاط شد نصفه موند.
ییشینگ پیرزن رو معاینه کرد و بعد از اینکه در مورد داروش تصمیم گرفت رو به جونگین گفت: «جهمین! میشه بیای کمکم؟ چانیول رفته کوهستان و الان اینجا نیست.»
جونگین بلافاصله قبول کرد، کمک کردن به ییشینگ کمترین کاری بود که میتونست در جبران محبتها و کمکاش بکنه.
کیونگسو با اکراه از روی پای جونگین بلند شد و سر جاش نشست. لباش به خاطر از دست دادن بالش عزیزش آویزون بودن و آروم با خودش غرغر میکرد. دنبال بقیه وارد خونه شد و روی تشک بهتر نشست. حتی تو این اتاق ساده و این لباسهای معمولی هم درست مثل زمانی که توی قصر بود باشکوه و درخشان بود. دیدن این حالتها و رفتار کیونگسو ناخودآگاه باعث شد لبخندی روی لبهای جونگین بشینه، اون همیشه عاشق دیدن این وجهه باابهت و قدرتمند کیونگسو بود.
ESTÁS LEYENDO
Guarding His Heart
Fanficوقتی ولیعهد به طور مشکوکی ناپدید میشه، همه درباریان به راحتی ازش میگذرن و فراموشش میکنن، همه به جز یه نفر...جونگین، محافظ شخصی ولیعهد...اون حاضره هرکاری برای پیدا کردن کیونگسو و برگردوندنش به خونه انجام بده