قسمت ششم

515 142 48
                                    

حس کردن اون لب‌های نرم روی لب‌های خودش، درست مثل یه رویا بود. اون بوسه پر حرارت، لب‌های کیونگسو که به راحتی بین لب‌های خودش جا گرفته بودن و بوسه‌های عمیقی روی لب‌هاش می‌ذاشتن، دست گرم شاهزاده که پشت گردنش رو نوازش می‌کرد، همه باعث شده بود که احساس کنه هرلحظه داره بیشتر تو عشق کیونگسو غرق می‌شه. کیونگسو بین بوسه‌هاش هم لب‌هاشون رو حتی برای یه لحظه از هم جدا نمی‌کرد، پس امکان نداشت اینا همه سوتفاهم یا حاصل توهمات ذهن خودش باشه. جوری که کیونگسو می‌بوسیدش واقعاً فقط می‌تونست از روی عشق باشه.

وقتی شاهزاده بالاخره بوسه‌اشون رو شکست و خواست سرش رو عقب ببره، جونگین ناخودآگاه جلوتر رفت تا دوباره بتونه برای چند لحظه بیشتر لب‌های درشت ولیعهد رو بین لب‌های خودش حس کنه و کیونگسو خیلی راحت تسلیم خواسته جونگین شد و اجازه داد دوباره ببوستش.

بالاخره بعد از چند لحظه کیونگسو دستش رو از پشت گردن جونگین برداشت و لب‌هاشون رو به آهستگی و با بی‌میلی از هم فاصله داد. هنوز تو نزدیک‌ترین فاصله ازش ایستاده بود اما حالا لب هاش از دسترس جونگین خارج شده بودن، با چشم های درشت و براقش به صورت محافظش خیره شد و زمزمه کرد: «فکر می‌کنم... دارم خاطراتم رو به یاد می‌آرم.»، زبونش رو روی لبش کشید و دوباره صورتش رو جلو برد تا بتونه ببوستش.

جونگین این بار با اشتیاق بیشتری جواب بوسه‌هاش رو می‌داد. دست‌هاش دور کمر کیونگسو حلقه شدن تا بهش نزدیک‌تر بشه و بعد از چند لحظه بالاخره شجاعتش رو جمع کرد و لب پایین شاهزاده رو بین لب‌هاش گرفت و مک آرومی بهش زد.

وقتی بالاخره برای نفس کشیدن از هم جدا شدن، کیونگسو بینیش رو روی گونه جونگین کشید و دوباره گفت: «این صحنه رو واقعاً به یاد می‌آرم...»

ـ اما این امکان نداره اعلی حضرت! ما تا حالا... هیچ‌وقت هم‌دیگه رو نبوسیده بودیم!

کیونگسو که داشت بوسه آرومی روی گردن جونگین می‌ذاشت با شنیدن این جمله متوقف شد، خودش رو کمی عقب کشید، با ابروهایی که حالا کمی به هم نزدیک شده بودن به چشم‌هاش خیره شد، سر انگشتش رو آروم روی لب‌های جونگین کشید و با گیجی گفت: «اما... من قبلاً این لحظه‌ها رو دیدم، مطمئنم! برام مثل روز روشنه... همچین صحنه‌های آشنایی--»، کیونگسو جمله‌اش رو نصفه رها کرد و با فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده گونه‌هاش رنگ گرفتن.

جونگین هم حالا از خجالت قرمز شده بود و قلبش تندتر از همیشه می‌زد. مثل اینکه ولیعهد هم درمورد همچین لحظه‌ای رویاپردازی می‌کرده... درست مثل خودش. با شنیدن این حرفا احساس می‌کرد هرلحظه بیشتر از قبل داره تو خوشحالی غرق می‌شه و به خودش اجازه داد که خم بشه و بوسه عمیقی روی پیشونی کیونگسو بذاره.

حلقه دست‌هاش رو دور شاهزاده تنگ‌تر کرد، کیونگسو با لپ‌های صورتیش حالا دوست داشتنی‌تر از همیشه بود.

Guarding His HeartDonde viven las historias. Descúbrelo ahora