سلام عزیزای دلم😍
امیدوارم همتون خوب و خوش باشین😊
سال تحصیلی هم که شروع شده، امیدوارم اونایی که مدرسه و دانشگاه دارین امسال براتون سال خوبی باشه😍
خب به آخر این داستان کوچولوی شاهزاده و محافظمون رسیدیم😁 برای همین تصمیم گرفتم ابن دو قسمت آخر رو با هم آپ کنم براتون😍
مرسی از اونایی که بازم بهم لطف داشتن و با نظراتشون بهم انرژی دادن برای ترجمه اش، امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین😊
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤هرپنج نفرشون همراه هم به طرف هانیانگ حرکت کردن. تصمیم گرفتن که کیونگسو تو طول مسیر همچنان از لباسهای ساده استفاده کنه تا اگر هنوز کسی از افراد وزیر دنبالش میگشت نتونه پیداش کنه.
جونگین به این نتیجه رسیده بود این که همه با هم به صورت یه گروه سفر کنن، حرکت عاقلانهایه. گاری کوچیکی که همراهشون بود و توش رو با اجناس مغازه بکهیون و شیشههای داروی ییشینگ پر کرده بودن باعث میشد شبیه یه گروه فروشنده که برای کار بین شهرها سفر میکنن به نظر بیان و چند نفری که تا حالا توی مسیر بهشون برخورده بودن اصلاً بهشون مشکوک نشده بودن و بیتوجه از کنارشون رد شده بودن. اما بازم جونگین برای احتیاط تمام مدت یه دستش رو روی شمشیرش نگه داشته بود.
بالاخره به نزدیکی رودخونهای رسیدن که قرار بود ولیعهد توش غرق شده باشه اما قبل از رد شدن از رودخونه تصمیم گرفتن همونجا زیر سایه یه درخت کمی استراحت کنن و چیزی بخورن. جونگین که با دیدن رودخونه دوباره احساس نگرانی میکرد بین کیونگسو و حاشیه رود نشست و تا جایی که میشد به ولیعهد نزدیک شد و البته که کیونگسو هم شکایتی نداشت. از این نزدیکی استقبال کرد و تمام مدتی که بقیه مشغول خوردن نهارشون بودن، سرش رو روی شونه جونگین گذاشت.
موقع رد شدن از رودخونه جونگین اصرار کرد تا کیونگسو باهاش سوار اسب اون بشه تا با هم از رود عبور کنن، کیونگسو با دیدن اصرار جونگین ابروهاش رو بالا داد و با شیطنت گفت: «خودت خوب میدونی که من قرار نیست توی این رودخونه بیفتم، نه؟»، اما با اینحال تصمیم گرفت جونگین رو بیشتر از این اذیت نکنه و با خوشحالی پشت جونگین سوار اسبش شد و دستهاش رو دور شکم پسر بلندتر حلقه کرد.
وقتی ییشینگ هم سوار اسب کیونگسو شد، جونگین به آرومی بهونهای که پیدا کرده بود رو زمزمه کرد: «خب من فقط میخواستم ییشینگ هم کمی به پاهاش استراحت بده!». یکی از دستهاش رو روی دستهای کیونگسو گذاشت تا با حس کردنشون دوباره آرامش بگیره و با دست دیگهاش افسار اسبش رو گرفت و شروع به حرکت کرد.
مدتی به سرعت حرکت کردن و بالاخره وقتی به اندازهای از رودخونه دور شدن که دیگه نمیتونستن ببیننش و صداش رو بشنون کیونگسو دوباره سوار اسب خودش شد تا به بقیه راهشون ادامه بدن. با اینکه گرمترین زمان تو طول روز بود اما با اینحال جونگین بازم دلش برای اون گرمای آرامشبخشی که از بدن شاهزادهاش بهش منتقل میشد تنگ شده بود و همینطور برای حس لبهای نرمش که هر از چندگاهی روی گردن جونگین بوسههای کوتاهی میذاشتن. اما حالا به مقصدشون خیلی نزدیک شده بودن و لازم بود که جونگین کاملاً حواسش به اطرافشون باشه و شاید واقعاً اینکه دیگه کیونگسو اونقدر بهش نزدیک نبود برای همهاشون بهتر بود چون ترجیح میداد کاملاً تمرکز داشته باشه و بتونه خطر رو تشخیص بده.
CZYTASZ
Guarding His Heart
Fanfictionوقتی ولیعهد به طور مشکوکی ناپدید میشه، همه درباریان به راحتی ازش میگذرن و فراموشش میکنن، همه به جز یه نفر...جونگین، محافظ شخصی ولیعهد...اون حاضره هرکاری برای پیدا کردن کیونگسو و برگردوندنش به خونه انجام بده