Part 1
-نقاشیه زیباییایه!!پسر با شنیدن صدای دوست دخترش لیوانهای پر از آبپرتقالشون رو روی میز گذاشت و لبخند به لب نزدیکش رفت،با هم به نقاشیای که به دیوار پذیرایی نصب شده بود نگاه میکردن.
-اینو پدرم برای معشوقش کشیده...البته میشه گفت هر دو با هم کشیدن.
دختر با اون چشمهای عسلیش به دوستپسرش نگاه کرد و لبخند شیرینی زد-بنظر خیلی رومانتیک میاد...
نور آفتاب بعد از ظهر به صورت دوست دخترش میخورد و باعث میشد از همیشه زیباتر بشه،اونم با لبخند سرشو تکون داد-درسته...
دختر دستاشو دور بدن عشقش حلقه کرد و سرشو روی سینهاش گذاشت.
پسر هم متقابلا دستاشو دور بازوهای دوست دخترش حلقه کرد،همونطور که به نقاشی نگاه میکردن دختره به حرف اومد-تعریف کن...
-هوم؟
-داستانشونو...
پسره ابروهاشو بالا داد و سعی کرد بدون اینکه بغلشون رو خراب کنه از بالا به صورت دوست دخترش نگاه کنه-مطمعنی؟یعنی منظورم این مثلا یه قراره برای آشنایی با خونوادهامه بعد تو میخوایی برات داستان تعریف کنم؟
-اوهوم.
جواب پسره رو داد و سرشو به آرومی تکون داد.
-خیلی خب، خودت خواستی...
پسر نفس عمیقی کشید و با لبخند شروع کرد...
__________
با حالت سردی نگاهی به اتاقش انداخت و برای بار چهارم چشماشو به سقف داد،اتاق بزرگی نداشت و زیاد نمیتونست با دوستاس داخلش وقت بگذرونه ولی استیو عاشق خونه و اتاقش بود،اون عاشق خونوادهاش بود.
-تو میتونی،تو میتونی.
چشماشو بسته و با نفسهای عمیق این حرفو زد،دوست نداشت خونهشو ترک کنه،اونجا یه عالمه خاطرههای خوب داشت ولی باید انجام میداد،پس با آخرین نفسی که بیرون داد بدون معطلی کیفشو که کنارش روی زمین بود ورداشت و از روی تختش بلند شد.
با پایین اومدن از پلهها رانندهی پیر راجرزا که وسط پذیرایی وایستاده بود،جلو اومد و خواست آخرین کیف استیو رو هم داخل ماشین جابهجا کنه.
استیو پشت سرِ راننده حرکت کرد و قبل از اینکه در خونه رو کامل ببنده نگاه دیگهای بهش انداخت و با به یاد اوردن خاطرات خوشش لبخند بیجونی زد و در رو آروم بست.
_____
باکی شیشهی سوم آبجو رو سر کشید و به سمت چمنهای کنار استخر پرتاپ کرد و از کمر دختری که از پارتیه دیشبِ لوکی با خودش اورده بود گرفت و شروع به بوسیدن لباش کرد،دخترهی مو بلوند با عشوه بین بوسهشون لبخندی زد و تو آب تکون خورد و پاهاشو دور کمر باکی جمع کرد.
______
استیو-بیخیال لری...
رانندهی مهربون خونوادهی راجرز با لبخندی جواب استیوی که اصرار داشت به تنهایی وسایلش رو به داخل خونه میبره نگاه کرد-این کارِ منه پسرجون،پس بذار انجامش بدم هوم؟
استیو بالاخره کم اورد و ساکش رو ول کرد تا لری همراه با کیسهی مشکلی رنگ بزرگ حمل کنه
خارج شدن از پارکینگ و رفتن به داخل خونه براش سخت بود،ولی نمیتونست تا ابد هم اونجا کنار ماشینهای مختلف و رنگارنگ بایسته پس آهی کشید و از ماشینی که اون و لری باهاش اومده بودن فاصله گرفت،میخواست تو بردن کیفها به لری کمک کنه ولی اصلا دستش نمیرفت که وسایل به داخل این خونهی کوفتی ببره،پس بیخیال وسایلاش شد و به آرومی از پلههای پارگینک بالا رفت.
______
-کامان جیمز دست از نوشیدن وردار هنوز روزه هانی،خودتو برای شب نگه دار.
باکی با اون چشمهای براق و یخیش نگاهی به دختری که داشت بهش نزدیک میشد و خودشو لوس میکرد انداخت،اینکه صبح رو با هم بیدار شده بودن به معنی گذروندن کل روز رو با هم نمیداد،پس چه زری میزد اون؟
اما باکی فعلا میتونست تا برگشت پدر و مادرش دختره رو تو استخرشون نگه داره مگه نه؟نمیخواست والدینش بفهمن داره زیادی شلوغی میکنه ولی این دست باکی نبود اون عاشق خوشگذرونیهای کوچیک بود.
______
به پذیرایی طبقهی اول رسید و با دیدن مبلهای رنگ روشن پوزخندی زد-تو که از رنگهای روشن متنفر بودی...
آروم آروم جلوتر رفت تا به طبقههای دیگه هم سر بزنه،زمان زیادی از آخرین حضورش در اون خونه نگذشته بود ولی چرا چیز زیادی یادش نمیومد؟
شاید واقعا زمان زیادی گذشته و استیو خبری نداره.
میخواست از پذیرایی بگذره و به سمت پلهها بره که چشمش به حیاط پشتیِ ویلای راجرزا افتاد،راستش چشمش به اون دو نفری که داخل استخر داشتن با هم ور میرفتن افتاد،کامل به سمت پنجرهی بزرگ چرخید و با یکم اخم سعی کرد سر از اینکه اون پسر کیه در بیاره کاملا مطمعن بود دختره رو نمیشناسه،پس شاید پسره براش آشنا باشه.
با حرکت پسره به سمت موبایلش گره بین ابروهای استیو باز شد و سرشو کمی کج کرد.
درسته!!!خودش بود،پسرِ نازنین راجرز بزرگ.
______
با زنگ موبایلش دست از بوسیدن گردن دختره ورداشت و به سمت گوشیش که یکم ازش فاصله داشت شنا کرد و با دیدن اسم ناتاشا سریع جواب داد-زیباترین و مهربونترین دختر جهان؟
ناتاشا-خفه شو و اگه دختر و یا پسری همراهت داری بیرونش کن مامان و بابات همین الان راه افتادن.
به این فکر میکرد که چقدر خوششانس بود که ناتاشا اون همه دوستش داشت و هواشو همیشه داره، باکی نفس عمیقی کشید-فهمیدم،مرسی نت.
ناتاشا-این کار رو برای خودم انجام میدم چون اگه بفهمن چقدر عوضیای تورو میفرستن شرکت و نمیخوام اینجا رو هم به کثافت بکشونی و باعث بشی کارمو از دست ب....
باکی ابروهاشو بالا داد و گوشی رو از گوشاش جدا کرد،آره ناتاشا واقعا خیلی دوستش داشت!!
سریع تلفن رو به روی دوست بچگیش قطع کرد و گوشیش رو مثل یه بمب ساعتی از خودش دور کرد.
دستاشو بهم کوبید و با لبخند ساختگی به سمت دختره چرخید-خب عزیزم بهتره که بری هوم؟
دختره لبشو آویزون کرد و با لحن بچه جلو اومد و سعی کرد باکی رو قانع کنه که امشبم اونجا بمونه.
باکی که داشت از صدای دختره خسته میشد چشمهاشو تو حدقه چرخوند و با دیدن پسری که از پنجره بهش از بالا نگاه میکرد خشکش زد،اون؟!!
با افتادن نگاهشون بهم پسره از پشت پنجره کنار رفت و باکی رو با نفسهای سنگین و یه دختره آویزوون تنها گذاشت.
از دستهای دختره که گردنش رو گرفته بودن،گرفت و با عصبانیت از خودش دورش کرد-بهت میگم که گورتو گم کن!!!
با فریاد باکی دختره ازش فاصله گرفت و شونههاشو بالا انداخت-امشب حتما از تو بهترش گیرم میاد...
باکی با بیرون رفتن دختره از آب بالاخره نگاهشو از پنجره گرفت و با حرص به ته استخر شنا کرد.
______
استیو نباید زیاد جلوی اون پنجره میموند ولی خیلی میخواست حالت صورت پسره عزیزِ خونوادهی راجرز رو وقتی اولین بار اون رو تو اون خونه میبینه رو ببینه-امیدوارم زیاد حرص خورده باشه.
با بیخیالی پلهها رو بالا میرفت و با رسیدن به طبقهی بالاتر تعجب کرد،تغییرات زیادی تو این طبقه رخ نداده بود انگار.
به پشت چرخید و با دیدن تابلوی عکس بزرگی که به دیوار نصب شده بود دست و پاهاش یخ بست.
عکس خونوادگیِ راجرزا...
با دیدن جوزف و پسرش که بالای سرِ سوزان که روی مبلی نشسته و تموم ظرافتش رو با لباسی که تنش کرده به نمایش گذاشته بود، ایستاده بودن سرشو بالا گرفت-پدرِ حرومزادهام...
YOU ARE READING
STUCK WITH YOU
Fanfictionعاشق شدن و عشق ورزیدن به کسی که نیمهگشدهی آدم باشه قطعا چیز عالیایه،ولی این مورد برای استیو و باکی متفاوتتر از بقیهی زوجهاست. اونا قانونا برادر هم و همچنین از هم متنفر هستند. پس این داستان عشقشون پر از ماجراهای مختلفیه.... 💛Donya💛