part 34

365 43 2
                                    

Part 34
رابطه‌‌شون خوب پیش میرفت...درسته با دونستن دوستاشون دیگه روز خوش از دستشون نداشتن ولی بجاش دیگه به راحتی باهاشون وقت میگذروندن...
تونی-باکی دوست پسرت رو نمیدزدن که اونقدر محکم دستش رو گرفتی...
باکی که با نگرانی به اطراف نگاه میکرد رو کرد سمت تونی‌ای که با اعتماد به نفس به کانتر پشت داده و با یه دست آبجوش رو مینوشید و با تنگ کردن چشماش گفت-پس تو هم اونقدر محکم دست دوست دخترت رو نگیر...نمیدزدننش که...
تونی نوشیدنیش رو پایین اورد و با دست دیگه‌اش بیشتر ناتاشا رو به خودش نزدیک‌تر کرد،نمیخواست حساس بودنش رو نشون بده ولی الان نمیتونست خودش رو بگیره...در برابر پسرایی که گاهی چشماشون به طرف ناتاشا میچرخید.
باکی-یکی میشه بهم بگه چه خبره که امشب این همه پسر به این کلاب ریخته شده؟
لوکی خندید و از جاش بلند شد تا به کلینت و واندا ملحق بشه و کمی بالا و پایین بپره،البته به دنبالش ثور رو هم کشوند...
به مناسبت اینکه واندا پنج هفته‌ای حامله بود جشن کوچیکی بین خودشون ترتیب داده بودن ولی طبق معمول تنها غمگین و شکسته‌ی این جمع کلینت بود،با خبر حاملگی بیشتر دست و پاش رو گم کرد و عملا میخواست گریه کنه ولی فعلا میخواست خودش رو خونسرد نشون بده...
استیو نگاهی به کلینت که داشت ناخواسته میرقصید انداخت...ولی با چسبیدن واندا بهش و بغل کردنش کلینت لبخندی از سر خوشحالی زد،کاملا معلوم بود که چقدر عاشق دوست دخترش بود...
با لبخند چرخید تا باکی رو نگاه کنه و با دیدن اخمش نسبت به پسرایی که روبه‌روشون نشسته بودن لبخندش پهن‌تر شد،بنظرش حسودی کردن باکی فوق‌العاده خوردنی بود...اون پسرا فقط یبار بهشون نگاه کرده بودن و استیو فکر میکرد بخاطر شناختن باکی بوده نه اینکه بخوان چشم چرونی کنن اما هیچ قدرتی نمیتونست باکی و البته تونی رو قانع کنه...
ناتاشا-محض رضای خدا تونی دستمو ول کن!
تونی که لبخندی رو لباش بود و تهدیدوار به میز روبه‌روشون نگاه میکرد جوابش رو با خوشرویی داد-نه فعلا...
استیو فقط به دوست پسرش خیره مونده بود-هی بسه انقدر به اونا نگاه نکن...
باکی خوب میدونست که استیو هیچ وقت بهش خیانت نمیکنه...اون دوست پسرش رو شناخته بود و البته میدونست از خیانت چقدر بیزار و متنفره ولی فقط میخواست با هم بودنشون رو نشون اون پسرا بده...
دست از اخم کردن نسبت به پسرا ورداشت و سرش رو به سمت استیو چرخوند.
استیو آروم دم گوشش خم شد-میدونی اگه کسی ازمون عکس بگیره چقدر ناجور میشه؟
و بعد تموم کردن حرفش به آرومی لاله‌ی گوش دوست پسرش رو بین لباش گرفت و ول کرد...
باکی چشم غره‌ای بهش رفت و دستش رو که محکم گرفته بود ول کرد،البته که هر دو نمیخواستن پدرشون عکس‌های پسراش رو در حالی که دستای همو گرفته و یا همو میبوسن رو توی مجلات ببینه...
استیو خندید و به طرف بارمن چرخید تا سفارشی برای هر دوشون بده،تو این بین بقیه هم دست از رقصیدن ورداشته و همراه با سمی که برای مخ زنی به وسط کلاب رفته بود به جاشون برگشتن...
سم-خدای من!!مخ زدن خیلی سخته...فکر کنم به همون کار و پول دراوردنم بچسبم بهتره...
با کلافگی رو صندلیش نشست و نفسش رو بیرون فرستاد...
لوکی با طعنه در حالی که داشت پشت میز مینشست به حرف اومد-ولی اگه تونستی روزی وارد رابطه بشی این رو از دوستات قایم نکن باشه سم؟
سم هم با طعنه و جدیت ابروهاشو بالا داد-البته که قایم نمیکنم...
استیو و باکی به هم نیم نگاهی انداختن.
باکی دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و به آرومی لب زد-باز شروع شد...
استیو هم با تاسف چشم‌هاشو روی هم گذاشت و منتظر ادامه‌ی طعنه‌های دوستاشون موند...
تقریبا پونزده روز از روزی که دوستاشون مچشون رو گیر انداختن گذشته بود و شاید الان بهتر بود وضعشون ولی روز‌های اول مخصوصا لوکی پشیمونشون کرده بود...هر چقدر هم باکی بهش میگفت که حتی خودشون هم به طور کامل عادت نکردن به این وضعیت براشون جدیده ولی لوکی کوتاه نمیومد...
وقتی دوستاشون وضعیت هر دو رو دیدن بلند زدن زیر خنده،اذیت کردنشون رو دوست داشتن...
ثور-هی بسه گناه دارن.
استیو و باکی فقط با حالت پکر به اطراف نگاه میکردن.
تونی-حقشونه...ولی آره بسه...نظرتون چیه بریم یه مکان دیگه؟
و باز چشم‌هاشو تنگ کرد و پسرایی که حتی حواسشون هم به اونا نبود رو زیر نظر گرفت.
سم قبول کرد و از جاش بلند شد-همه چیز به مناسبت پدر شدن بارتونه مگه نه؟
و با مهربونیه ساختگی‌ای به کلینتی که حرفی نمیزد نگاه کرد...
کلینت به دور از نگاه واندا انگشت وسطش رو نشون سم داد-البته...البته...
بقیه از جاشون بلند شدن و لبخند به لب برای رفتن به جای دیگه‌ای به سمت خروجی کلاب قدم ورداشتن...
باکی-نظرت چیه باهاشون نریم؟
سرجاشون نشسته بودن...
استیو شونه‌هاشو بالا انداخت-قبوله.
با لبخند پیروزمندانه‌ای همزمان با هم از صندلی‌هاشون پایین اومده و به دنبالشون به مقصد خونه راه افتادن...
_____________
قبل اینکه هر کدوم بعد بوسه‌شون وارد اتاقشون بشن باکی چرخید و استیو رو صدا زد-استیو!
استیو سریع به پشت چرخید-جونم؟
باکی بهش نزدیک شد-بنظرت به بابا بگیم؟
این سوال از روز اولی که رابطه‌شون شروع شده بود تو ذهنش میچرخید و امشب دقت کرد که واقعا نیاز دارن دیگه آزاد باشن...
استیو با این سوال از دست دوست پسرش گرفته و به داخل اتاقش کشوند،اینطوری راحت‌تر حرف میزدن...
در رو بست و بهش تکیه داد-این از کجا اومد؟
عصبی نبود...فقط نگران بود،نگران از اینکه جوزف مخالفت کنه و اگه این اتفاق میافتاد بی شک استیو عقب میکشید،اون تموم دردودل و خاطره‌های بد دوست پسرش رو شنیده و میدونست و نمیخواست مانعی بشه در برابر رابطه‌ی جوزف و باکی...خوب میدونست باکی چقدر عاشق پدرشونه...
باکی با خستگی چشم‌هاشو کوتاه روی هم گذاشت-وقتش رسیده...
جلو رفت و دست استیو رو گرفت-ببین...حتی نمیتونیم توی جمع بهم عشق بدیم چرا؟ چون میترسیم به گوش جوزف برسه...ولی اگه بهش بگیم همه چیز حل میشه...
حل میشه؟واقعا به این حرف ایمان داشت؟
ناراحت و نگران بود،نگران از اینکه جوزف مخالفت کنه و اگه این اتفاق میافتاد بی شک باکی عقب میکشید،اون دردا و زخم‌های دوست پسرش رو میدونست،دروغ‌هایی که بهش گفته شده بودن رو شنیده بود و نمیخواست مانعی بشه در برابر رابطه‌ی جوزف و استیو...خوب میدونست دادن یه شانس به جوزف برای استیو چقدر سخت بوده...
اونا دیگه همه چیز رو درمورد هم میدونستن...دردودل کردن تنها کاری بود که وقتی همو آغوش میگرفتن انجام میدادن.
استیو به چشم‌های نگران باکی نگاه کرد و لبخندی زد،سعی کرد بهش امید بده-درست میگی ولی اگه بعدا بگیم بهتره هوم؟هر وقت آماده بودیم...
هیچ کدوم از دلیل نخواستن دیگری خبر نداشت ولی با این حال میدونستن که هیچ کدومشون نمیخواد انجام بده...
باکی به آرومی نزدیک شد و رو لبای عشقش به حرف اومد-مجبوریم...‌
استیو با کلافگی چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و سرش رو خم کرد و زبونش رو وارد دهن باکی کرد.
______________
کنار هم نشسته و با استرس گاهی بهم و گاهی به میز صبحونه نگاه میکردن...درسته دیشب به نتیجه‌ای رسیدن و این نتیجه این بود که بهتره هر چه زودتر به خونواده‌شون بگن...
از زیر میز استیو با دست راستش پای چپ باکی رو که از عصبانیت سریع حرکت میکرد رو گرفت،میخواست دوست پسرش رو آروم کنه...
دیگه خیلی وقت بود بدون فاصله کنار هم مینشستن و اون روز حتی نزدیک‌تر از روزهای قبل بودن...
باید یکیشون به زبون میاورد دیگه...
جنت پنکیک به دست وارد پذیرایی شد،اون روز زیادی شاداب بود.
باکی چشم‌هاش رو بست و نفسش رو بیرون فرستاد-میخوام چیزی بگم...
قلب هر دو داشت محکم میزد،انگار دم آخری پشیمون شده بودن ولی نباید پا پس میکشیدن.
باکی-من و استیو با همیم...
با گفتن این حرف دست دوست پسرش رو که روی میز کنار ظرفش بود رو گرفت و با قورت دادن آب دهنش منتظر موند...
جوزف حتی با صدای شکسته شدن ظرفی که جنت داخلش پنکیک گذاشته بود هم نتونسته بود نگاهش رو از پسراش بگیره...
جنت-آممم من...من...
بهونه‌ای پیدا نکرد پس ترجیح داد بدون هیچ حرفی سریع خودش رو به پناهگاهش؛یعنی آشپزخونه برسونه...
سکوتی کل خونه رو فرا گرفت،نه جوزف نه سوزان نمیدونستن چی بگن...
استیو میترسید همونی بشه که فکرش رو میکرد پس خواست قبل شنیدن حرفی از والدینشون حرفی بزنه-و باید بگم که ما عاشق همیم!!
با این حرف باکی دستش رو بیشتر فشار داد با این کار نشون داد که چقدر خوشحاله...
جوزف فقط نگاهشون میکرد،خیلی میخواست چیزی بگه ولی نمیدونست دقیقا چی بگه...
پسراش،بخش‌هایی از قلبش دارن میگن با همن...
فکرش رو هم نمیکرد.
جوزف خوب میتونست عشق بینشون رو حس کنه...طوری که دست همو گرفته بودن مصمم بودنشون رو نشون میداد...
سوزان-از کِیه؟
وقتی دید سوزان حرف رو باز کرده خوشحال شد...
استیو بهش نگاه کرده و جوابش رو داد-یه ماه نشده هنوز.
سوزان سرش رو تکون داد،اگه بهش میگفتن پسرت قراره یه روز بیاد و از عشق و عاشقی بگه قطعا بهشون میخندید،ولی الان پسرش روبه‌روش نشسته و داره عاشق بودنش رو نشون میداد...
سوزان-این...این عالیه...
استیو و باکی با تعجب بهش نگاه کردن.
ولی سوزان کاملا از ته دل اون حرف رو زده بود...اون خیلی خوب میتونست درک کنه باکی چقدر فرق کرده،درسته قبلا نمیفهمید این تغییرات به چی برمیگرده ولی الان میدونست،اون برای پسرش خوشحال بود.
جوزف هم بالاخره به حرف اومد-براتون خوشحالم پسرا...
بعد لبخند آرومی زد،باکی خوب دقت کرد و فهمید که استیو هم اون لبخند رو داره و قطعا از پدرشون به ارث برده...خیلی اون لبخند رو دوست داشت...به قلبش آرامش میداد.
باکی-یعنی...یعنی شما دوتا مشکلی باهاش ندارین؟
سوزان با خوشرویی لیوان آبش رو ورداشت و شونه‌هاشو بالا داد-چرا داشته باشیم؟
جوزف با لحن آرومی ادامه داد-اگه شما خوشحال باشین ما هم خوشحالیم.
استیو فقط تونست با لبخند بگه-ممنونم...
باکی همون رو هم نتونست بگه...هیجان داشت.

STUCK WITH YOUWhere stories live. Discover now